سعدبن ابى‏وقّاص از صحابه رسول خدا صلى‏الله‏ علیه‏ و‏ آله‏ و سلم و از اصحاب شورا است و از بزرگان عصر خود محسوب مى‏شد. در این که نسب او چگونه بوده است، بین مورّخان اقوالى وجود دارد امّا آنچه در باره سعد گفتنى است، آن است که با رحلت رسول خدا صلى‏الله‏ علیه ‏و ‏آله ‏و سلم و امامت امیرمؤمنان على علیه‏السلام با اعتراف به حقّانیت و برترى آن حضرت از همراهى و یارى امام سرباز زد و از منافقان عصر خود گردید.

روزى که معاویه طواف خود را پایان رسانید، سعد بن ابى‏وقّاص همراه او بود. وى با سرعت بسیار خود را به دارالندوه رساند و سعد را بر جایگاه خود نشاند و به توهین و لعن امیرمؤمنان على علیه‏السلام پرداخت.

به هر روى، عمر فرزند چنین مرد منافقى است و ویژگى‏هاى روحى و روانى ناشایستى نسبت به خاندان رسول خدا صلى‏الله ‏علیه ‏و ‏آله ‏و سلم از پدر به ارثبرده بود؛ به گونه‏اى که جزء سرشت وى گردیده بود. روایت شده است که روزى على علیه‏السلام به هنگام ایراد خطبه، فرمود: «سلونى قبل ان تفقدونى»؛ بپرسید از من پیش از آن که مرا نیابید. سعد بن ابى‏وقّاص سؤال کرد: یا على! به من خبر ده که تعداد موهاى سر و ریش من چقدر است؟ امام پاسخ داد: سؤالى کردى که خلیل من رسول خدا خبر داده بود که تو از من مى‏پرسى و نیست در سر و ریش تو مویى مگر این که در ریشه آن، شیطان نشسته است و در خانه تو کسی است که فرزند من حسین را مى‏کشد!

*

به گزارش خبرآنلاین، در کتاب «نامه‌ها و ملاقات‌هاى امام حسین علیه السلام» نوشته على نظرى منفرد آمده است: «یکى از ملاقات‌هاى سیدالشهدا علیه السلام در کربلا با عمر سعد است که بدون نتیجه، پایان پذیرفت این جلسه به درخواست امام علیه السلام و با حضور حضرت ابوالفضل و حضرت على اکبر علیه السلام از یک طرف و از جانب دیگر عمر سعد همراه پسرش حفص و غلامش لاحق تشکیل شد و دیگران نیز بیرون خیمه ایستادند اما این که در این جلسه چه گفته و چه شنیده شد، تاریخ مطالب زیادى نقل نکرده است. ابن کثیر این جلسه را چنین توصیف مى‌کند: «حتى ذهب هزیع من اللیل و لم یدر احد ما قالا؛ قسمتى از شب(ثلثیا ربع) گذشت و کسى ندانست که آن دو با هم چه گفتند. ولى آنچه در کتب آمده است این که حضرت به عمر سعد فرمود: از خدا بترس! تو که مى‌دانى من فرزند چه کسى هستم پس چرا مرا یارى نمى‌کنى؟»

عمر سعد بهانه آورد که: مى‌ترسم خانه‌ام را ویران کنند. حضرت فرمود: من آن را از نو براى تو مى‌سازم. باز به بهانه دیگر متوسل گردید که: مى‌ترسم باغ و زراعتم را بگیرند. حضرت فرمود: من بهتر از آن را در حجاز به تو مى‌دهم. باز عمر سعد به بهانه دیگرى متمسک شد که: مى‌ترسم زن و بچه‌ام را ابن زیاد در کوفه بکشد. اینجا بود که حضرت فرمود: ویرانى خانه و مزرعه، موجب جواز قتل فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله نمى‌شود، لذا او را نفرین کرد و فرمود: خداوند تو را در رختخوابت ذبح کند و در روز قیامت تو را مورد بخشش قرار ندهد و امیدوارم که از گندم عراق نخورى مگر مقدار کم.

مختار در آن روزهایی که دست به انتقام خون شهدای کربلا زد، نسبت به عمر سعد بیش از همه حساس بود. از طرفی قبلاً به خاطر مصالحی امان نامه ای به عمر سعد داده بود و از طرف دیگر عمر سعد هم بهانه ای به دست مختار نمی داد تا در شورش علیه مختار شریک نباشد و لذا مجازات وی به تاخیر افتاد.

هنگامی که عمر سعد متوجه شد که مختار در صدد دستگیری و مجازات اوست یک شب از کوفه پا به فرار گذاشت. مختار متوجه ماجرا شد لذا خوشحال شده و این حادثه را بهانه ای برای نقص پیمان بشمار آورد از این رو کسی را به دنبال فرزند عمر سعد یعنی حفص فرستاد. از وی پرسید پدرت کجاست؟ گفت: در منزل خود است. مختار ابوعمره را مامور جلب عمر سعد کرد، وی نیز فوراً اطاعت کرده و عمر سعد را برای مختار جلب کرد.

عمر سعد قصد نبرد داشت که ابوعمره فرصت نداد و شمشیر خود را بر فرق عمر سعد شد و او را به درک واصل کرد و سر از بدنش جدا کرده و برای مختار آورد. مختار رو به حفص کرد و گفت آیا این سر را می شناسی؟ گفت: این سر پدرم است. سپس مختار دستور داد حفص را هم به پدرش ملحق کنند که سر وی را جدا کرده، کنار سر پدرش نهادند.