به گزارش افکارنیوز، رزمنده بسیجی، عبدالرزاق میرآب، در دوران دفاع مقدس بیسیمچی شهید مهدی باکری بوده و خاطرات فراوانی از او دارد.
میرآب متولد ۱۳۴۳ و اهل تبریز است و ۸۰ ماه در جبهههای جنگ تحمیلی حضور داشته است. با ستاد جنگهای نامنظم وارد جبهه شده و بعد از تشکیل بسیج به عنوان بسیجی در میادین جنگ میجنگیده است. او در عملیاتهای فتح سوسنگرد، والفجر مقدماتی، والفجر ۲، والفجر۴، والفجر ۸، خیبر، بدر، نصر۷، کربلای ۴، کربلای ۵، کربلای ۸ و الی آخر حضور داشته است. میراب ۳۶ ساعت قبل از شهادت مهدی باکری مجروح میشود و لحظات شهادت این فرمانده را نمیبیند.
آنچه می خوانید بخشی از گفتگو با این رزمنده سال های دفاع مقدس است:
اصول ۲۲ گانه مدیریت شهید باکری
* آقامهدی برای تمام مسئولین واحدها و گردانها یک دوره اصول مدیریت ۲۲ بندی نوشته بود. من با دستخط خودش این را دارم و نگه داشتهام. الان در دانشگاه امام حسین(ع) هر کدام از این بندها یک سرفصل درسی شده است. مهدی باکری، این اصول را برای فرماندهان و مسئولین واحدها و گردانها نوشته بود که با اینها جلو بروند و کار کنند. در این نوشته به تمام مسائل بصورت ریز پرداخته. اینکه فرمانده باید چه خصوصیاتی داشته باشد، صبور باشد، استوار باشد، شجاع باشد، معنویت و تقوا داشته باشد، چگونه رعایت بیت المال را بکند، همه مسائل را تک تک نوشته بود.
* علاوه بر این روی مسائل خیلی جزئی هم ایشان دید مدیریتی داشتند؛ مثلا داده بود برای ماشینها برچسب درست کرده بودند و راننده یا بسیجی که میخواست ماشین را تحویل بگیرد، میدید که برچسبی نوشته شده و نصب شده که: «راننده عزیز! قبل از روشن کردن ماشین آب و روغن و آب باطری را چک کنید.» با اینکه فرمانده لشکر بود روی تمام مسائل لشکر کاملا ریز میشد. بعضیها ممکن بود بگویند که فرمانده لشکر چقدر بیکار است که به آب و روغن ماشینها هم رسیدگی میکند. ولی قضیه این نبود. این سطح مدیریت یک فرمانده را نشان میداد. زمان جنگ امکانات محدود بود و اینطور نبود که توی لشکر مثلا هزار تا
تویوتا داشته باشیم. ایران به زحمت از ژاپن و جاهای دیگر تهیه میکرد. آقامهدی روی تجهیزات و امکانات خیلی حساسیت داشت؛ روی بیسیم، اسلحه، قمقمه، همه چیز.
ماجرای سبزیهای نشسته در عملیات خیبر
* در عملیات خیبر، بعد از شش هفت روز که جنگ شدت گرفت، خط به تدریج آرام میشد. آقا مهدی به من گفت بلند شو برویم از خط بازدید کنیم. سر ظهر بود. قرار شده بود آنروز به بچهها غذای گرم داده شود. ما راه افتادیم و کانال را رد کردیم و داشتیم از خط لشکر ۸ نجف عبور میکردیم که دیدیم غذای گرم به نیروهایشان دادهاند و در کنار غذا در داخل نایلون فریزر سبزی پاک شده و شسته شده به سنگرها میدهند. آقا مهدی به من گفت: «میرآب! کاش شما هم برای بچهها این کار را انجام میدادید. این بچهها چند روز است زحمت کشیدهاند.» وقتی خط لشکر نجف را رد کردیم و به فاصله یک کیلومتر به خط خودمان رسیدیم
دیدیم که الحمدلله غذای گرم هست ولی سبزی، پاک نشده آمده به خط. آقا مهدی وقتی این سبزیها را دید عصبانی شد. به تدارکاتچی گفت: «این چیه دادید به اینها؟ اینجا مگر آب دارند برای شستن سبزی؟ مگر وقت دارند برای شستن؟ این سبزیها را برگردان به داخل ماشین.» بعد به من گفت: «عقبه را بگوش کن، بگو مسئول تدارکات بیاید پشت خط.»
من با شهید احد مقیمی تماس گرفتم گفتم بگو فلان مسئول تدارکات بیاید داخل سنگر. پنج دقیقه بعد، احد مرا صدا زد و گفت فلانی آمده پشت بیسیم. من بیسیم را دادم آقامهدی حرف بزند. گفت: «الله بندهسی! خودت میبینی این بچهها هشت، نه روز است که با مصیبت جنگ کردهاند، آب ندارند برای شستن دست و صورتشان و نماز را با تیمم میخوانند، شما این سبزی شسته نشده را برای چی فرستادهاید جلو؟» او هم گفت: «آقامهدی! من اطلاع ندارم بخدا. من گفته بودم آماده کنند ولی حالا همینجوری انداختهاند پشت ماشین آوردهاند جلو.» آقامهدی گفت: «من این سبزیها را میفرستم عقب. یک نمونه هم از سبزی لشکر ۸
برداشتهام که میفرستم عقب. اگر با شام سبزیها را به این شکل فرستادید خط که هیچ، و الا من شما را توبیخ میکنم.» آقا مهدی آن فرد را عزل کرد روی همین مسئله و آقا مهدی تا وقتی بود دیگر آن فرد را به تدارکات راه نداد. بعد از عملیات کلا از تدارکات اخراجش کرد. به او گفت که «مدیریت شما ضعیف است. شما به عنوان یک مسئول باید بدانی که چه چیزی به خط فرستاده میشود. هیچ وقت فراموش نمیکنم. توی بیسیم به او گفت: «فلانی ما اینجا هم پدر بسیجی ها هستیم، هم مادرشان.» آقا مهدی تا این حد به بچهها علاقه داشت. تا رزمندهها از چیزی نخورده بودند خودش لب نمیزد.
چرا کمپوت خنک گذاشتید جلوی من؟!
* بعد از عملیات خیبر قرار بود در زید عملیاتی انجام بدهیم. موقع ظهر بود و هوا خیلی گرم بود. با آقامهدی داشتیم میرفتیم خط. آقامهدی هر روز توی خط بود. شب میرفت سنگر بچههای اطلاعات را که شناسایی میرفتند چک میکرد، روز هم از هر لحظه برای بازدید از خط استفاده میکرد. ساعت ۲ یا ۳ و هوا بشدت گرم بود. داشتیم با جیپ عبور میکردیم که آقای «علاءالدین» آقا مهدی را دید و آمد بیرون و گفت: «آقا مهدی عرضی داشتم.» رفتیم داخل سنگر. یکی از نیروهای علاءالدین، از توی یخچال یک کمپوت خنک بیرون آورد و گذاشت جلوی آقا مهدی. آقا مهدی دستش را زد به قوطی کمپوت و نگذاشت بازش کنند. اول از آقای
علاءالدین که مسئول خط در عملیات بود سؤال کرد که «امروز با نهار به بچهها چی دادین؟» گفت: «میوه دادهایم.» آقا مهدی گفت: «پس این چیه گذاشتید جلوی من؟» گفت: «این مال دیروزه.» گفت: «توی این ساعت روز که بچهها توی خط هستند و یخ با مشکلات به خط میرسد و از اهواز و خرمشهر با مشکلات فراوان تهیه میشود و به خط میرسد، این چیه گذاشتید جلوی من؟»
نفر دوم از راست عبدالرزاق میرآب، نفر چهارم سردار شهید مهدی باکری
آن روز هم توی خط، یخ کم آمده بود. کارخانه یخ در خرمشهر خرابی داشت و یخ به تعداد کم به خط رسیده بود. آقا مهدی از این قضه اطلاع داشت. آقای علاءالدین فکر میکرد آقا مهدی اطلاع ندارد که یخ امروز کم رسیده به خط. آقا مهدی به ایشان گفت که «آقا علاءالدین شما بعنوان مسئول عملیات و مسئول واحد لشگر چطور به خودتان اجازه میدهید یا من چطور به خودم اجازه بدهم که در حالیکه میدانیم امروز یخ به خط کم رسیده…» این را که گفت، آقای علاءالدین گفت: «آقا مهدی! شما از کجا میدانید یخ کم رسیده؟» آقا مهدی گفت: «هر روز سی قالب یخ به اینجا میآمده، امروز پانزده قالب رسیده.» علاءالدین هم
میدانست چون مسئول عملیات بود و گزارش به او رسیده بود. ولی فکرش را نمیکرد که آقا مهدی ریز آمار یخ را هم داشته باشد و از او بازخواست کند. گفت: «آقا مهدی فکر نمیکنم اینطور بوده باشد.» آقا مهدی گفت: «فکر کن! قشنگ فکر کن! شما که این را میدانید چرا این کمپوت خنک را میگذارید جلوی من؟ ببر بگذار سرجایش. اگر امروز بچهها کمپوت بخورند من هم میخورم.» و نخورد و نگذاشت بازش کنند. به همه این مسائل حساس بود.
نگهداری از یک شلوار برای حفظ نظام
* با اینکه فرمانده لشکر بود، دیده بودم شلوارش که پاره میشد میداد خیاط برایش درست میکرد و چندین و چند بار میداد شلوار را تعمیر میکردند و آنرا دور نمیانداخت. ما اگر شلوارمان پاره میشد می انداختیمش دور یکی دیگر میپوشیدیم. ما اینجور بودیم. ولی آقا مهدی اینطور نبود. میگفت این شلوار به سختی توسط نظام مقدس جمهوری اسلامی تهیه میشود. اگر در خط میدید وسایل یا لباسی افتاده میگفت جمع کنید بیاورید. روی این چیزها حساس بود.
خیلیها به مهدی باکری حسادت میکردند
* بله آقا مهدی فرماندهی بود که سختترین محورها را به او محول میکردند. یعنی خواسته خود آقامهدی این بود. وقتی تقسیم کار میکردند همیشه سختترین کار را به آقا مهدی میدادند. علت آن هم این بود که آقامهدی را به خوبی میشناختند. خیلی پیش آمده بود در عملیاتها که ما کارهای محور خودمان را تمام کرده بودیم، میآمدیم به محور لشکر ۸ نجف هم کمک میکردیم. زمانی که آقای محسن رضائی میخواست به آقامهدی فرماندهی لشکر را واگذار کند، خیلیها مخالفت میکردند. میگفتند سنش کم است، به زعم خودشان تجربهاش کم است و واقعیت این است که شیطنت میکردند در مورد آقامهدی. اینطور بگویم
که حسادت میکردند به او. ولی من از زبان شخص آقای محسن رضائی شنیدم که میگفت: من جلوی اینها ایستادم و حکم آقا مهدی را ظرف چند ساعت صادر کردم. میگفت به من فشار وارد میکردند که فلانی یا فلانی را بجای آقامهدی بگذار، ولی من آقامهدی را میشناختم.
ابتکارات آقا مهدی در جنگ
* وقتی در عملیات خیبر برای اولین بار میخواستیم عملیات آبی انجام بدهیم، آقا مهدی قبل از عملیات ما را صدا زد؛ آقای الموسوی، من و شهید احد مقیمی را و به ما گفت که: «شما میدانید که احتمال دارد ما در آب عملیات داشته باشیم. شما به عنوان کسی که چند سال است توی مخابرات کار میکند، اگر بیسیم توی آب بیفتد چکار میخواهید بکنید؟» ما نتوانستیم جواب بدهیم و با وجود اینکه این همه در مخابرات کار کرده بودیم به این مورد فکر نکرده بودیم.
آقا مهدی آنجا دو راه حل به ما گفت. یکی اینکه گفت ما باید بدهیم از این تیوبهای ماشین برای بیسیمها پوششی بدوزند. آوردیم از بیسیم روی کاغذ الگو درست کردیم. مثل الگوهای خیاطی؛ و یکی هم اینکه یونولیت بیاورید و این بیسیمها را با یونولیت ببندید و این کار را همانجا امتحان کردیم. رفتیم یونولیت آوردیم بستیم به یکی از بیسیمها و آقا مهدی بیسیم را انداخت توی آب. دیدیم که بیسیم روی آب ماند و نرفت زیر آب. بعد گفت که برای ضدآب کردن بیسیمها، با یکی از کارخانهها صحبت کنند و تیوب سفارش بدهند. بعد الگوی بیسیم روی کاغذ را داد به آقای «سفیدگری» گفت ببرد بدهد به کارخانه
تراکتورسازی برای تیوب قالبریزی کنند و تیوب بزنند. بعدا درست کردند آوردند و این تیوبها وقتی دور بیسیم قرار میگرفتند کاملا چفت میشدند.
لشکر ۴۱ ثارالله(ع) این ابتکار را به نام خودش ثبت کرد. این طرح بزرگی بود که به کل سپاه و حتی ارتش داده شد و مورد استفاده قرار گرفت. این ابتکار آقا مهدی بود. آقا مهدی چون مهندس بود و آدمی فنی بود، ابتکارات زیادی داشت. مثلا طرح سنگری را روی آب داده بود که بعنوان قرارگاه استفاده شود. تدابیر آقا مهدی از این دست زیاد بود. در مورد یدک کشها و غیره هم بود. شناور درست کرده بود که دیگر منتظر احداثپل نمانیم. قایق آن را میکشید و میبرد به خط.
ماجرای غنیمت ساعت مچی
* من در عملیات خیبر ساعت نداشتم. آقا مهدی مدام از من ساعت میپرسید و من از بچهها میپرسیدم و میگفتم. آقا مهدی اول عملیات تاکید کرده بود به بچهها که دنبال غنیمت نروند. گفته بود که «اگر کسی دنبال غنیمت برود و تلفات بدهیم من نمیبخشم و خدا هم نخواهد بخشید. تلفات دادن بخاطر غنائم را اسلام هم نمیپذیرد.» گفته بود غنیمت مال زمانی است که آزادی و راحتی عمل داشته باشیم. کنار ستونی که منهدم شد، راه افتادیم که من دیدم یک سرهنگ عراقی کشته شده و ساعت مچیاش باز شده اما از مچش در نیامده. خم شدم که ساعتش را بردارم. آقا مهدی با من دوش به دوش میآمد. تا دید، گفت: «چکار میکنی؟»
گفتم: «هیچی» و ساعت را یواشکی از مچش باز کردم و انداختم توی جیب بادگیرم. چند دقیقه بعد آقامهدی از من پرسید که ساعت چند است؟ نمیدانستم باید ساعت را دربیاورم و نگاه کنم یا نه؟ توی دل خودم میگفتم آقا مهدی متوجه نشد که من ساعت را از مچ آن عراقی باز کردم. به آقامهدی گفتم: «الان از بچهها میپرسم عرض میکنم.» که گفت: «از روی همان ساعتی بگو که توی جیب بادگیرت گذاشتهای.» درش آوردم و چون عراقیها نیم ساعت با ما اختلاف ساعت داشتند، نیم ساعت کشیدم روش و گفتم مثلا ده و نیم است. این ساعت خیلی بدرد ما خورد تا آخر عملیات.
شهید احد مقیمی(راست) و عبدالرزاق میرآب(چپ) هر دو بیسیمچی شهید باکری بودند
آقا مهدی همیشه تاکید میکرد که توی عملیات دنبال غنیمت نروید. بچههای لشکر ۸ نجف همیشه میآمدند از محور ما غنیمت میبردند. شهید یاغچیان ناراحت میشد و به آقا مهدی میگفت نرمخوئی شما باعثمیشود اینها بیایند غنیمت ببرند. اگر مانع ما نشوید همه غنائم را جمع میکنیم برای خودمان. آقا مهدی هم میگفت اشکالی ندارد، میبرند برای استفاده لشکر اسلام. احمد کاظمی برای خودش که نمیبرد. اگر چیزی لازم داشتیم ازشان میخواهیم، میدهند استفاده میکنیم. دنبال غنیمت نباشید.
پیام امام(ره) در جزیره مجنون با ابتکار باکری
* نشسته بودیم توی سنگر. عراق مرتب پاتک میزد و بچهها جواب میدادند. از شب قبل این پاتکها بود و از خط هم مرتب خبر میرسید که عراق پاتک زده. از قرارگاه هم اعلام شده بود که دشمن برای تصرف جزیره مجنون پاتک خواهد کرد و اگر ادامه بدهد، جزیره بیجزیره! ساعت حدود ۱۱ بود که همه فرماندهان لشکر جمع بودند توی سنگر. شهید حاج همت بود، شهید حاج حسین خرازی، سردار زاهدی، شهید زینالدین، آقا مهدی باکری و سردار قاسم سلیمانی بودند. از شب قبل هم مرتب اعلام میشد که امروز نزدیک ظهر عراق پاتک خواهد زد. نقشه را توی همان سنگر باز کرده بودند وسط و فرماندهان لشکرها داشتند نقشه را مطالعه
میکردند. آقا مهدی گفته بود، همه آنتن بیسیمشان را نیاورند بیرون. اگر دشمن ببیند اینهمه آنتن از سنگر بیرون آمده میفهمد اینجا فرماندهی است و سنگر را میزند. البته اطراف سنگر را مرتب میزدند. ساعت حدود ۱۱:۳۰ بود که بیسیم من به صدا درآمد: «مهدی - مهدی، محسن…» بیسیم را دادم به آقامهدی. آقای محسن رضائی میگفت با حاجسید احمد خمینی(ره) حرف زده. امام(ره) اطلاع کامل از جزیره دارد و شنیده که فرماندهان زیادی شهید شدهاند. تعداد زیادی از مسئولین لشکر ما و بقیه لشکرها شهید شده بودند. آقا محسن گفت که میخواهد پیامی از امام(ره) بخواند. آقا مهدی گفت: «همه اینجا جمعند، فقط جای
شما خالیست.» آقا مهدی بیسیم را داد، همه فرماندهان تک تک با آقا محسن حرف زدند. در این حال آقا مهدی به من گفت: «ببین میتوانی کاری کنیم که این پیام در همه خط پخش بشود؟» گفتم: «بله میشود.» گفت: «همه خطها را به گوش کن. این پیامی را که آقا محسن میخواهد بخواند در کل خط پخش شود.» این تدبیر آقا مهدی را بقیه فرماندهان هم به لشکر خودشان انتقال دادند تا پیام حضرت امام(ره) در سراسر جزیره مجنون، هم در جزیره شمالی و هم در جزیره جنوبی پخش شود. همه که آماده شدند، آقا محسن پیام حضرت امام(ره) را خواند. امام(ره) فرموده بودند: " من شنیدهام که تعداد زیادی از فرماندهان سپاه به شهادت
رسیدهاند. این برای حفظ آبروی اسلام است و حفظ جزایر حفظ آبروی اسلام و نظام جمهوری اسلامی است. ما اگر تعداد شهدای بیشتری هم بدهیم این جزایر باید حفظ شوند. "
این پیام که خوانده شد، یادم نمیرود که شهید احمد کاظمی به آقای سفیدگری گفت که برای همه اسلحه بیاورند. همه آماده شدند که تا پای شهادت بجنگند. این پیام برای کل خط روحیهبخش بود. بچهها چند روز جنگیده بودند و مشکلات زیادی داشتند. در کل جزیره، بعد از قرائت پیام امام(ره) صدای تکبیر بلند شد. بعد از این تکبیر بود که عراق شروع کرد به پاتک و آتش ریخت. فرماندهان لشکر هم اسلحه برداشتند و آمدند بیرون. شهید کاظمی آرپیجی برداشت، آقا مهدی سلاح برداشت، یکی دیگر تیربار برداشت و همه آماده شدند و از سنگرها آمدند بیرون و هرکس رفت سراغ محور خودش. قبل از عملیات خیبر در حضور امام(ره)
جلسهای تشکیل شده بود و آنجا فرماندهان لشکر به امام(ره) قول داده بودند که حسین(ع) گونه بجنگند و حسین گونه به شهادت برسند. پیام حضرت امام(ره) و ابتکار شهید باکری در پخش پیام امام(ره) برای کل جزیره باعثشد که با عنایت خدا در عرض دو ساعت رزمندگان جواب محکمی به پاتکی که به قصد تصرف جزیره زده شده بود بدهند. کلی اسیر و غنیمت هم به دست آمد. حتی پیشروی هم صورت گرفت. تانکها را گذاشتند و فرار کردند. اگر پیام امام(ره) در جزیره پخش نشده بود، خیلیها ممکن بود که بگویند اینها از خودشان میگویند و از امام(ره) خرج میکنند. بودند از این افراد. این پیام توسط عراق هم شنود شده بود. چنان
رعبی در دل عراقیها افتاده بود که با آن همه تجهیزات زرهی نتوانستند کاری از پیش ببرند.
امام(ره) گفت: «پس کو آقای باکری؟»
* بعد از عملیات خیبر و قبل از عملیات زید که همه فرماندهان لشکر رفته بودند پیش حضرت امام(ره)، آقا مهدی کمی دیر رفته بود و مأموریتی داشت. من از شهید احمد کاظمی شنیدم که تا نشسته بودند، امام(ره) گفته بود: پس کو آقای باکری؟ آقا مهدی نام مورد توجه حضرت امام(ره) بود. آقا مهدی قبل از عملیات بدر هم که از زیارت امام رضا(ع) برگشته بودند پیش امام(ره)، از امام(ره) التماس دعا کرده بود برای شهادتش.
شناسه خبر:
۲۰۴۰۹۱
ابتکارات مهندسی آقا مهدی!
آقامهدی برای تمام مسئولین واحدها و گردانها یک دوره اصول مدیریت ۲۲ بندی نوشته بود؛ الآن هر کدام از این بندها از سوی معاونت پژوهش دانشگاه امام حسین(ع) یک سرفصل درسی شده است.
۰