او اینک خیلی تنها و نگران انقلاب است

به گزارش افکار به نقل از برنا، علی اکبر جوانفکر در وبلاگ شخصی خود یادداشتی درباره حال و هوای این روزهای رییسجمهور منتشر کرد.

«هرچند بهار است و فصل نشاط و شکوفایی، اما او دیگر شاداب و باطراوت نیست. دارد پژمرده می شود. او تند تند پیر می شود، این آخریها نفس هایش هم به شمارش افتاده است. او به عشق مولا و مرادش راه می رفت، از پا نمی افتاد، می دوید و می دوید. روستا به روستا، شهر به شهر، استان به استان، پرواز در پرواز. هر اوجی را به اوجی دیگر پیوند زد، فرشته ها او را بر بال خود بردند و آوردند. داشت به دره می افتاد خدا دستش را گرفت. به هر راهی که می رفت، دعای امام و امت بدرقه اش می کرد. خوش به حالش شده بود. ملائک همه جا حاضر بودند تا کارهای نیکش را بویژه آنجا که دست امدادش به سوی محرومان و مظلومان دراز می شد، ثبت و ضبط کنند و آن را به حساب پس اندازش بریزند و از این حیثجزو معدود ثروتمندان عالم است و شاید هم ثروتمندترین.

او خسته نشد و خستگی را از مردم و آسودگی را از دشمن گرفت. ناامید نشد، یاس را از دلها زدود و سرخوردگی ها را پی در پی بر دشمن فزود. از پای نیافتاد و دیگران را به راه انداخت. دل به لطف خدا بست و دلهای نگران را با امید به عنایات حضرت حق، آرام کرد.

او ریاست را به خودش الصاق نکرد. پس برایش آسان بود که بر دستان با برکت مردم بوسه بزند. او عاشق مردم و شیفته خدمت است. ولی نعمتانش را از صمیم جان دوست دارد. افتخارش این است که نوکری آنها را می کند. دل به دل راه دارد و مردم هم او را دوست دارند، به او اعتماد دارند، یاری اش کردند، به رویش لبخند زدند، با او همراه و همصدا شدند. او به مردم قوت قلب داد و از آنها نیرو گرفت. انرژی مردم بالنده و سازنده است. میرایی ندارد. با همین انرژی بود که او توانست چرخه سوخت هسته ای را تکمیل و افتخارش را به نام مردم ثبت کند.

او «سردار سازندگی» نیست اما در سازندگی و آبادانی این مرز و بوم، مردم هیچ سردار دیگری جز او را به رسمیت نمی شناسند.

او «بزرگی» را از «کوچکی» آموخته و بر بالهای فروتنی به اوج پر کشیده است. او شاگرد همان مکتبی است که حاکمیت بر قلبها را نشانه گذاری کرده است.

او خانه ساز است و هزاران هزار بی خانمان را خانه دار کرده است. او برای خودش هم نه خانه بلکه لانه سازی کرده است، نه فقط در اینجا بلکه در دور دستها هم برای خود لانه ساخته است. مردم در جای جای کره خاکی او را در قلب خود جای داده اند.

خدا او را بر قلبهای مردم مسخر کرده است. از اندونزی در جنوب شرق آسیا تا بولیوی در غرب آمریکای جنوبی، میلیونها انسان دوستش دارند. او به دلها راه یافته و جایگاهی که اینک از آن خود کرده، مرهون دوستی اش با مردم و ستیز بی امانش با قداره بندهاست. او هربار بی باک تر از قبل به قلب دشمن زده، صف های پشت در پشت حریف را شکافته، آرایش نیروهایش را به هم ریخته، بین آنها ولوله انداخته، ترس را بر دل خبیثترها تل انبار کرده و امیدهایشان را به یاس نشانده است. آنها نه از زور بازوی او، بلکه از آنچه در ذهن و اندیشه اش جاری است، بیمناک اند. او به استقبال خطر رفته، با تمام وجود، سینه اش را سپر کرده، تیرها را به جان خریده تا جان مولا از آسیب تیرهای خصم در امان بماند.

او اینک خیلی تنهاست. خیلی دل نگران است. او به همه اثبات کرده است که نگران خودش و آنچه که گرگها در داخل و خارج ممکن است برسرش بیاورند، نیست. نگران از دست رفتن دستاوردهای بزرگ و بی شماری است که با همت بلند او و دولتمردانش، با حمایت های بیدریغ ولی زمان و با پشتیبانی دلسوزانه مردم، عاید نظام اسلامی شده است. او نگران آن است که با به صحنه آمدن ناخودیها و فرصت طلبان مضمحل شده ای که اینک خود را بازسازی کرده اند، حرکت پویای انقلاب متوقف شود و خدای ناخواسته او را وادار کنند راههای طی شده را به عقب بازگردد.

او دریافته است که اغیار به کمین نشسته، می خواهند به زانویش در آورند، او را بشکنند، خردش کنند و از اثرگذاری بیندازند. او نگران خودش نیست. می گوید که اگر فرو بریزد، تیرها از هرسو، مولا را نشانه خواهند رفت.

او دردمند است، گویا خاری در گلویش فرو رفته است. نه می تواند آن را فروبرد و نه می تواند آن را برون کشد. از توهین های ناجوانمردانه ای که به نام دفاع از دین و انقلاب نثارش کرده اند، دلش به درد آمده است. قلبش را شکسته اند. می گوید که پس از سالها نوکری مردم و حرکت بر مدار ولایت، به ضدیت با انقلاب و رهبری متهم شده است. همکارانش را فراماسونر و منحرف خوانده اند و او زانوی غم بغل کرده است. کسانی که باید زبانهایشان به مدح و ثنا باز شود، زشت گویی و لعن و نفرین را نثار یاران وفادارش می کنند!

با این وجود، همه او را می شناسند. او سرانجام بر دلمردگی ها غلبه می کند، نامرادیها را به فراموشی می سپارد، یاعلی می گوید، دست در دست مولا می گذارد، برمی خیزد، غبار غم را از دل می زداید، دست نوازشگر آقایمان، جانی دوباره به او می بخشد. به راه می افتد، او مرد این راه است. گامهایش را استوار به پیش برمی دارد. خواب هایی که فتنه انگیزان در داخل و خارج دیده اند، آشفته خواهد شد. او سرباز است، آمده است تا در این راه سر ببازد. اینک دستان محبت آمیز پدر او را می خواند و لحظه آن رسیده است که فرزند، خود را به آغوش گشوده پدر اندازد. او تنها نیست. سایه سار مولا بر سر او گسترده است.
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توهم کاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست