چرا شیعه سیاه می پوشد؟

سرویس مذهبیافکارنیوز-

سوال:کلینى روایتى نقل مى‏ کند که سیاه پوشیدن مکروه است، مگر در سه چیز: چکمه، عمامه و عبا.
و پس از دو صفحه و نیم مى ‏پرسد: چرا شیعه سیاه مى‏ پوشد؟ و لباس سیاه را لباس سیدها قرار داده‏ اند؟

پاسخ‏
فرض کنید که سیاه پوشیدن مکروه باشد، مگر ارتکاب مکروه حرام است؟ چه بسا به دلایلى ارتکاب مکروه راجح باشد.

درباره مکروه بودن پوشش لباس سیاه، مى ‏گوییم: روایاتى که از پوشیدن لباس سیاه نهى کرده،(هر چند آن را تحریم نمى‏ کند، بلکه مکروه مى ‏شمارد)، مقصودش کسى است که در میان رنگ‏هاى مختلف، رنگ سیاه را اختیار مى ‏کند و پیوسته لباس سیاه مى‏ پوشد.

امّا اگر به صورت موقت و چند روزى آن را به عنوان لباس عزا بر تن کند؛ به‏ گونه‏ اى که وقتى دوران عزا سپرى شد، او نیز لباس عزا را از تن درآورد و لباس دیگر بپوشد، هرگز حدیثیاد شده ناظر به‏ چنین مواردى نیست.

و اصلًا مگر تنها شیعه است که براى عزا، لباس سیاه به تن مى‏ کند؟ به قول نویسنده دائرة المعارف بستانى «در میان ملّت‏هاى متمدن، در میان‏ طبقات مختلف لباس عزا یکسان است و آنان رنگ سیاه را براى عزا مناسب‏تر از رنگ‏هاى دیگر مى‏ دانند.»

از شاهنامه فردوسى استفاده مى ‏شود که در اعصار دیرین نیز لباس سیاه نشانه عزادارى بوده است. او مى گوید:
در کاخ‏ ها را سیه کرد پاک ز کاخ و ز ایوان بر آورد خاک
بپوشید پس جامه نیلگون همان نیلگون غرق کرده به خون‏

شواهد تاریخى بر این که لباس سیاه شعارى جهانى بوده و به هنگام عزا بر تن مى‏ کردند، فراوان است و اگر شیعه هم در ایام عزا پیراهن مشکى بر تن مى‏ کند، تبعیت از یک عرف جهانى است که اسلام از آن نهى نکرده است.

خلاصه این‏که: شیعه سیاه پوش نیست؛ یعنى هرگز شیعه در جهان، همگى و همیشه سیاه نمى‏ پوشند و مرتکب این مکروه نمى ‏شوند.

معلوم است که در مواقع شهادت اهل بیت علیهم السلام، به‏طور موقت سیاه پوشیدن، رمز حزن و عزادارى است و امیرمؤمنان، على علیه السلام فرمود: شیعیان ما کسانى هستند که در شادى و حزن ما شرکت دارند. «۱»
و هم اکنون در جهان پوشیدن سیاه در ایام مصیبت، رمز عزادارى است و این ربطى به شریعت و دین ندارد و یک عادت و از آداب و رسوم ملّى و قومى است.


در پاسخ پرسش دوم، گفتنى است برخى از سادات، عمامه مشکى مى‏ پوشند و در روایات عمامه مشکى استثنا شده است.

منبع:
۱ - بحارالأنوار، ج ۴، ص ۲۸۷.
2- پاسخ جوان شيعى به پرسشهاى وهابيان، ص‏133.