روایتی از اعزام برای جنگ با داعش ‏

به گزارشافکارنیوز، وبلاگ روشنای صبح نوشت: وقتی داشتم برمی‌گشتم درمانگاه، در غروب دلچسب و دلگیر رمضان کربلا. از تل زینبیه به ‏سمت باب قبله. صدای فریاد «حیدر حیدر» های مردانه و مویه‌های زنانه جمعیتی چند صد نفری ‏قلبم را از جا کند. ‏

جوان‌ها و نوجوان‌های عشایر عراقی لباس رزم پوشیده بودند و داشتند اعزام می‌شدند جبهه تا با ‏داعش بجنگند. ‏ ‏ نوجوان‌های آفتاب سوخته و لاغر مردنی که حتی بلد نبودند درست رژه بروند داشتند می‌رفتند تا ‏با داعش وحشی که در اردن آموزش نظامی دیده و آخرین سلاح‌های آمریکایی را دارند ‏بجنگند. ‏

‏ برام قابل تصور بود فردا روز چند تایشان را توی تابوت می‌آورند و دور ضریح طواف ‏می‌دهند؛ گروهان رسید به باب قبله. روبروی دری که مستقیم می‌شد ضریح اباعبدالله را ببینی. همگی زانو زدند روی زمین؛ بلند ‏فریاد زدند: «لبیک یا حسین»؛ قلبم کنده شد. به خداوندی خدا اگر یک نفر پیدا می‌شد و به من ‏می‌گفت: دکتر با ما می‌آیی؟ می‌رفتم. ‏

به خداوندی خدا می‌رفتم و حتی به پشت سرم نگاه نمی‌کردم. حتی نمی‌رفتم اطلاع بدهم به دکتر یا ‏گوشیم را بردارم.. آن لحظه حتی سر سوزنی ترس و تردید و تعلق در وجودم نبود.. آن لحظه فقط ‏می‌خواستم من هم زانو بزنم و فریاد بزنم لبیک یا حسین و سعادت با او بودن برای تمام عمر را ‏برای خودم بخرم. ‏

یقین دارم آن روز در خیبر که خمپاره سر حجت را برد و تن بی‌سرش چند قدم کنار تو راه رفت ‏و تو پیراهنت را پاره کردی و داد کشیدی که خدا مگه منو نمی‌بینی؟ همچین حالی داشتی… آن ‏روز که در کردستان پشت آن درخت پناه گرفته بودی و فقط تو زنده مانده بودی و برنگشتی ‏عقب و ایستادی تا جنازه شهدا دست کوموله‌ها نیفتد، همچین حالی داشتی. ‏

آن روزهای اعزام که من آنقدر سرم را می‌کوبیدم به زمین و به پوتین‌هایت چنگ می‌زدم همچین ‏حالی داشتی.. من نمی‌دانم ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله یعنی چه اما یقین دارم، یقین دارم، ‏یقین دارم تو الان در عراق با داعش می‌جنگی که حواست پیش من نیست. ‏

باور کن درک میکنم حال امروزت را... میدانم موصل را فتح میکنید. میدانم غزه با شما ‏پیروز شد. میدانم موشکها روی بال شماست که به تل آویو و حیفا میخورد؛ فقط بعد بعد ‏بعدش برگرد خانه؛ برگرد.‏