اولین فرمانده حفاظت پس از انفجار سال ۶۰ بودم

به گزارش افکار خبر، هادی معماری از رزمندگان جنگ تحمیلی است که پس از بمب گذاری در سال ۶۰ فرماندهی ساختمان نخست وزیری و ریاست جمهوری را بر عهده گرفت و مدتی قائم مقام لشگر حفاظت را نیز بر عهده داشت. وی از هم رزمان شهید محمود(غلامرضا) صابر دوریش نیز بوده که خاطره ای را از این شهید عزیز روایت می‌کند:

شهید محمود صابر درویش

هر وقت بنا بود به کارمندی تذکر بدهیم همیشه از صابر درویش استفاده می‏‌کردیم او با رفتار حسنه‌‏اش نفوذ خوبی در بین بچه‏‌داشت. یکی از دلایلش هم این بود که هروقت می‏‌خواست نصیحت کند از از قرآن و احادیثاستفاده می‏‌کرد و به قدری در فرائض دینی پایبند بود که بسیاری از مستحبات را هم به جا می‏‌آورد. شاید این زمینه به دلیل آن ایجاد شده بود که صابر درویش قبل از جذب در سپاه درس طلبگی می‌خواند.

محمود از نیروهای پاسداری بود که در دوره ۳۲ و ۳۳ پادگان امام حسین آموزش دیدند، دوره‏‌های فشرده‏ که به مدت ۴ ماه توسط مربیان شاخصی مانند شهید جاوید الاثر غفوریان برگزار می‏‌شد و پس از استقرار در مقر مطهری به ساختمان ریاست جمهوری انتقال یافتند.

در همه سال‌هایی که با محمود بودم به هیچ وجه سهل انگاری از وی ندیدم، یک جوان پر روحیه بود و همیشه عملکردش نسبت به دیگر همکارانش بالاتر بود. او کاملا سلسله مراتب نظامی را رعایت می‌کرد و از یلخی برخورد کردن خوشش نمی‌آمد. یک روز دیدم صابر درویش به دفترم آمد، گویا یکی از کارمندان اشتباهی مرتکب شده بود و با اینکه خودش می‏‌توانست با آن نیرو برخورد کند به من مراجعه کرد و گفت همکاری یک دستگاه غیر مجاز با خود به ساختمان آورده من تذکر دادم اما با توجه به دستور العملی که به ما دادید با او برخورد نکردم و با شما در میان گذاشتم تا تذکر بدهید.

*سرت بی کلاه ماند

هر فراخوانی که برای عملیات صادر می‏‌شد این شهید اولین نفری بود که درخواست حضور در جبهه می‏‌داد اما ما در آن زمان با کمبود نیرو مواجه بودیم و ضمنا دستگاه پیشرفته‏‌ای برای کنترل و حفاظت و حراست نداشتیم و با اعزام نیرو از بین پرسنل داخل مجموعه معمولا موافقت نمی‏‌کردیم، چون زمان زیادی را برای آموزش این نیروها صرف کرده بودیم و تربیت نیروهایی همچون صابر درویش برایمان سخت بود.

سال ۶۱ با شهید صابر درویش و و یکی دیگر از همکاران با پای پیاده به امامزاده داود رفتیم و آن روز حرم برای غبارروبی بسته بود بیرون ایستاده بودیم که خادمی من و آن همکارم را برای غبارروبی صدا کرد ما رفتیم صابر درویش ماند و بعد از مراسم به شوخی گفتیم ما روزی‏ و مزدمان را امروز گرفتیم اما تو سرت بی کلاه ماند. غافل از اینکه او قرار بود مزد بالاتری از خداوند دریافت کند.

*هر وقت دیر می‌کرد می دانستیم تقصیر موتورش است

محمود یک موتور فرسوده داشت که هر وقت دیر می‏‌کرد می‌‏دانستیم موتورش خراب شده و همیشه سر فرصت شناور موتور را تمیز می‌‏کرد. یک شب من را برای خواندن دعای توسل به منزلشان در محله امامزاده حسن(ع) دعوت کرد و آن شب هوا به قدری بارانی شد و تگرگ زد که نتوانستم به منزل بروم، شب را در خانه آنها ماندم و از بهترین خاطرات زندگی‏‌ام همان شب است فردا هم با همان موتور فرسوده به محل کار رفتیم.

*پس از ۱۷ سال برگشت

صابر درویش همیشه دعای عهد و زیارت عاشورا می‏‌خواند و می‏‌گفت از خدا خواسته‌‏ام شهید شوم و سپس در رکاب امام زمان بجنگم. سرانجام هم در عملیات بدر به شهادت رسید و پیکرش سال ۸۰ پس از ۱۷ سال به کشور بازگشت.

وقتی جنازه شهدا را به ورزشگاه آزادی انتقال دادند، محمدرضا واحدی که یکی از همکاران قدیمی شهید و ما بود با مقام معظم رهبری برای فاتحه خوانی به ورزشگاه رفت و به طور اتفاقی تابوت شهید را می بیند که نام عباس که اسم پدر شهید صابر درویش بوده به جای محمود نام شناسنامه‏‌ای شهید بر روی آن درج شده و پس از استعلام از مسئولین این نام درست شده و پیکر شهید تحویل خانواده‏‌اش می‏‌شود.