جانبازی که خرمای ختمش را خورد!

چه زیباست روایت صحنه هایی که از اخلاص و ایثار سرشار است. خوشا به حال این جوانان نورانی که در یکی از استثنائی ترین فرصت های الهی در تاریخ، بیشترین بهره را برده اند و به مدد اراده و ایمان و فداکاری به مدارج عالی انسانی رسیده اند. هنوز هم «عطر شهادت» از ورای سال های دور، به مشام می رسد.

هنگامی که از«دفاع مقدس» یاد می شود، یاد حماسه سازان میدان های شرف و عزت، جان را لبریز از افتخار و مباهات می کند. یکی از این حماسه سازان محمدرضا افشار است که در این میدان به مقام شامخ جانبازی نائل شده است. آنچه می خوانید گفت و گوی ما با این رزمنده دیروز و امروز و فرداست.

 لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.

- بنده متولد رباط کریم فرعی هستم. محلی بین مسجد حضرت ابوالفضل و مسجد مهدوی که حالا به شهید قدمی معروف است. دوران نوجوانی در مسجد مهدوی عضو اولین گروه مقاومت تهران بودم. فعالیت ما تحت گروههای 22 نفره بود و با امثال شهید حاج قاسم بارگیر که در مقابل مغازه، منافقین ایشان ر اترور کردند، در یک گروه بودیم. بیشتر کارهای فرهنگی نظیر آموزش ورزش های رزمی به عهده بنده بود. روزهای نوجوانی و جوانی ما به این طریق گذشت.

در زمان پیروزی انقلاب چه فعالیت هایی می کردید؟

- در زمان انقلاب 15-16 ساله بودم که در تظاهرات شرکت می کردم و شبهای قبل از پیروزی انقلاب در ساخت سنگر و کوکتل مولوتف و کارهایی از این قبیل به بچه ها کمک می کردم. شب 21بهمن را به خاطر می آورم که برای تسخیر پادگان ها به خیابان وحدت اسلامی رفته بودیم همان جا که در حال حاضر آگاهی تهران بزرگ است. از آنجا با خود اسلحه آوردیم و در محل تقدیم بزرگ ترهایمان کردیم. در پیروزی انقلاب هم سعی می کردیم قطره ای باشیم در دریای خروشان مردم.

بنده را ازآنجا به بیمارستان صحرایی بردند، پزشکانی که آنجا بودند گفتند چطوری؟ من نمی دانستم که چه وضعیتی دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط کاری کنید که سبک شوم و بتوانم برگردم.گفت مطمئن هستی؟ ایشان داشت وضعیت مرا می دید. قیچی را برداشت و لباسم را پاره کرد. گفتم: آقا، چکار می کنی؟! لباس به این قشنگی را پاره نکن بیت المال است!

چطور شد که به جبهه رفتید؟

- زمانی که جنگ آغاز شد 17ساله بودم. در مسجد از برادران سپاه درباره آموزش جنگهای نامنظم شهید چمران شنیدم. چون رزمی کار بودم علاقه زیادی به کارهای تاکتیکی داشتم و همین شد که به عنوان بسیجی برای فراگیری این آموزشها راهی پادگان حرّ شدم.

بعد از اتمام آموزشهای لازم، اوایل سال 60 بود که برای اولین مرتبه در جبهه بازی دراز شرکت کردم، زمانی که فرمانده محورغرب شهید غلامعلی پیچک بود. از آنجایی که در آن منطقه زیاد مانده بودم بنده را مسؤل قله 1050 کردند. درآن منطقه سه قلّه1050، قلّه1100گچی و قله1100 صخره ای بود. قلّه 1150 هم دست عراق بود و آنها نسبت به ما اشرافیت کامل داشتند که به محض عبور از آنجا سریعاً با خمپاره می زدند. جبهه بازی دراز یک جبهه مخفی بود و سلاحهای ما همگی ژ3 بود. به خاطر مخفی بودن جبهه کسی حق تیراندازی نداشت و زمانی که برای شناسایی می رفتیم از نارنجک های تفنگی و دستی استفاده می کردیم. وقتی درسنگر بودیم صدای عراقی هایی که از سینه کوه عبور میکردند را می شنیدیم و آن لحظه باید نفسمان را در سینه حبس می کردیم تا متوجه حضور ما نشوند. به دلیل کمبود نیرویی که داشتیم معمولاً نگهبانی ما در سنگرها حداقل 4 ساعته بود. اولین عملیاتی که شرکت کردم مطلع الفجر بود، پس از آن که به جبهه های جنوب آمدیم و در عملیات فتح المبین شرکت کردیم که عملیات بزرگ و مهمی بود، چون دزفول دست عراق افتاده بود و آن زمان شهید وزوایی و بچه های سپاه آن قدر داخل عراقی ها رفته بودند که توپخانه عراق را گرفته بودند و عملیات موفقیت آمیز بود.

 

نحوه مجروح شدنتان چگونه بود؟

- در عملیات بدر درگردان ما به نام گردان میثم، بچه ها به مشتی ها معروف بودند. ما 12 نفر بودیم که با هم صیغه اخوّت خوانده بودیم از جمله روحانی عزیزی که ایشان صیغه را خوانده بود به نام حمیدحسن زاده و به غیر از ایشان علیرضا شیخ عباسی، شهید عباس بنگری، شهید سعید طوقانی و شهید سعید سیدعلی بودند. زمانی که در خط می رفتیم شهید سیدعلی به شوخی می گفت: برادر افشار شما جلوی من راه برو که اگر کشته شدی من بتوانم جنازه ات را برای دخترت ببرم! گفتم: سید جان شما نور بالا میزنی و از این قبیل شوخی ها. درهمین حال که میرفتیم همه جا تاریکی مطلق بود و فقط گاهی با منوّر دشمن روشن میشد. بنده رفتم که دوشکاچی را بزنم دور زدیم که وقتی دوشکا میزند به ما نرسد. دوشکا تیرهای رسام می زد تیرش قرمز بود و وقتی در آب می افتاد صدا می داد مانند فلز ذوب شده ای که در آب میبریم چه صدایی می دهد، به همان صورت بود. همانطور که داشتیم دور میزدیم که به ما نرسد یک لحظه گفتم یا فاطمه زهرا، چون رمز عملیاتمان همین بود. از پهلو تیرخوردم با صورت به زمین افتادم. آن لحظه فکرنمی کردم که تیر خورده باشم فکر کردم که موج مرا گرفته است. مرمی تیر بین دو مهره من گیر کرده و باعث سوزاندن عصب اسفنگ تری شده بود و من در همان لحظه از کمر به پایین فلج شدم. منطقه آلوده و شیمیایی بود، آنجا بود که همراه استنشاقی که کردم یک مقداری خردل درون ریه ام رفته وجاخوش کرد. به همین خاطر ریه چپم مشکل دارد. آن لحظه من بین دو خاکریز افتاده بودم خاکریز عراق و خاکریز خودمان، خیلی فاصله کم بود. البته ما در عملیات بدر نیروی عراقی را به صورت پیاده نظام مشاهده نکردیم و تنها چیزی که می دیدیم فقط تانک بود. به این صورت بود که آن لحظه نمی دانستم کدام سمت ایران و کدام سو عراق است و آنجا از خدا فقط یک درخواست کردم که خدایا مرا ببر، من فقط اسیر نشوم، چون می ترسیدم که صبر نداشته باشم. نیم ساعتی گذشت دو نفر را دیدم که وقتی رد شدند، یکی ازآنها دستش را به شکمش گرفت و نشست. می ترسیدم ایشان را صدا کنم که نکند عراقی باشد. خلاصه گفتم برادر شما کی هستی؟ اوگفت شما کی هستی؟ دیدم صدایش به جنوب شهر تهران می خورد و مثل خودم است. معرفی کردم ایشان هم شهید سبزی بود. گفتم :نمی توانی جلوتر بیایی؟ گفت نه، از ناحیه شکم مجروح شده بود.

آن زمان منافقین به خاطر اینکه ضربه روحی به خانواده ها بزنند، روی جنازه هایی که درمعراج شهدا قابل شناسایی نبودند اسم بچه های گروه مقاومت را می نوشتند. ظاهراً روی یکی از جنازه ها که آر پی جی خورده و کاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل کار پدرم را نوشته بودند

 گفت شما از چه ناحیه ای تیرخوردی؟ گفتم:مرا موج گرفته، اصلاً متوجه نشدم که تیر خورده ام. بعد از اینکه با ایشان صحبت کردیم و زمانی گذشت بچه های گردان کمیل با برانکارد آمدند ایشان را ببرند، اشاره کرد که یکی از بچه های گردان میثم اینجا افتاده، وقتی بچه ها آمدند من را ببرند، یک بار به زمین افتادم آنها هم خیلی اذیت شدند و هر طور بود مرا بلند کرده و به آن طرف خاکریز بردند. فقط همین را به یادم دارم که نزدیک بود آفتاب طلوع کند. گفتم: کاش نمازم را بخوانم ولی اصلاً یادم نمی آید تیمم کردم یا نه، چون اصلاً نمی توانستم بدنم راتکان بدهم. اندام تحتانی ام کاملاً ازحرکت افتاده و سنگین شده بودم انگار که اصلاً برای خودم نبود. خلاصه نمی دانم به چه صورت و به کدام سمت نماز را خواندم. شنیدم که شخصی آمد و گفت برادرهایی که مانده اند بیایند بروند که دیگر قایقی نمانده است. چون ما در منطقه شرق دجله بودیم و تا جزیره مجنون حدود یک ساعت با قایق راه بود. فردی که از گردان دیگری بود بزرگواری کرد و من را روی دوشش انداخت و با توجه به اینکه من درشت هیکل بودم، سنگینی مرا هر طور که بود تحمل می کرد. زمانی که خواستند مرا در قایق بیندازند، قایق لحظه ای به جلوحرکت کرد و من داخل آب افتادم قایق دوباره عقب آمد و بالاخره مرا داخل قایق انداختند. مسافتی را که طی کردیم قایق سرعتش را کم کرد و گفتند قایق سوراخ شده، تعداد بچه ها زیاد بود و همه ترسیده بودند. در همین حین یک قایق جنگی در حال عبور بود که قایق بان ما صدا کرد و گفت: قایق ما مشکل دارد، قایق جنگی سرعتش زیاد بود رفت و دور زد و برگشت بچه هایی که می توانستند را سوار کرد. فقط من و یک نفر دیگر که هر دو دراز کش بودیم و قایقران و یک نفر دیگر که فقط آب را خالی می کرد، ماندیم و آرام آرام به جزیره مجنون برگشتیم .زمانی که رسیدیم، اولین کسی را که دیدم شهید دستواره بود. ایشان ایستاده، در خود فرو رفته و به سمت مجنون نگاه می کرد. آن لحظه نمی دا نستم که چه اتفاقی افتاده بود ولی بعداً فهمیدم که فرمانده لشکر شهید عباس کریمی به خاطر گردان میثم یعنی گردان ما آمده و به شهادت رسیده بود. بنده را ازآنجا به بیمارستان صحرایی بردند، پزشکانی که آنجا بودند گفتند چطوری؟ من نمی دانستم که چه وضعیتی دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط کاری کنید که سبک شوم و بتوانم برگردم

 

گفت مطمئن هستی؟ ایشان داشت وضعیت مرا می دید. قیچی را برداشت و لباسم را پاره کرد. گفتم: آقا، چکار می کنی؟! لباس به این قشنگی را پاره نکن بیت المال است! گفت: ظاهراً یک ترکش کوچک خورده ای. متوجه نشد که در نخاعم خورده است. خلاصه هر طور که بود من را سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان شهید بقایی اهواز ببرند. آتش خیلی سنگینی بود، طوری که یکی از مجروحان داخل آمبولانس شهیدشد. دیگری فقط داد میزد و به راننده می گفت: آرامتر برو، این بنده خدا شهید شد. منتها راننده نمی توانست چون اگر می ایستاد بیشتر در تیررس بود و صد در صد ماشین را می زدند. تنها کاری که کرده بود پایش را روی گاز گذاشته بود خیلی با سرعت و گاه زیگزاگ می رفت. خیلی اذیت شدیم. به بیمارستان شهید بقایی اهواز که رسیدیم بنده را سریعاً به رادیولوژی بردند و عکس انداختند. دیدم یکی از برادرهای سپاهی از رادیولوژی بیرون آمد و مرا صدا کرد، گفت: آقا محمد رضا یک تیر خوردی خیلی مردونه!

فکر کردم شوخی می کند عکس را نشان داد. باز هم باورم نمی شد. تا اینکه مرا به اتاق عمل بردند و تیر را در آوردند. به هر صورت این اطلاعات را بعداً از دکترم گرفتم که به من گفت ما تو را از قطع نخاع کامل نجات دادیم. چون به شما خیلی فشار آمده بود. یک بار پرت شده بودم، یک بار در آب افتاده بودم، در حالت های بدی قرار گرفته بودم و هنگام انتقال تکان زیاد خورده بودم. چون نباید نخاعی را زیاد جا به جا کنند. وقتی تیر را خارج کردند روز24/12/63 به بیمارستان جندی شاپور اهواز بردند و یک ترکش هم که به شکمم خورده بود را خارج کردند، در فاصله 24ساعت مرا دو بار عمل کردند.

درضمن افتخار می کنم با اینکه ضایعه نخاعی شده بودم، هنگام عملیات مرصاد 45 روز از طرف پایگاه مالک اشتر به جبهه اعزام شدم. منتها وقتی بنده را شناختند که مجروح شده بودم از ما برای کارهای ستادی استفاده می کردند. بنده معتقد بودم که وظیفه این است که آنجا باشم. زمان مجروحیت هم متاهل بودم، اما همسر و خانواده ام هیچ گاه ما را منع نمی کردند، بلکه تشویق هم می کردند. خلاصه تا زمانی که آتش بس اعلام شد در جبهه بودیم.

¤ یکی از خاطرات به یاد ماندنی تان از جبهه را می فرمایید؟

- در عملیات فتح المبین بود، یکی از اخوی های بنده به نام حسین در اهواز جانشین پشتیبانی بود. یک روز ماشین جیپی را به ایشان نشان دادم و گفتم: حسین آقا این را غنیمت گرفته ایم، ازآنجا که خیلی نیرو زیاد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نکرد، من رفتم. دو روز بعد در خط یک عملیات فریب بود و آتش سنگینی داشتیم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت کنم. یادم می آید شب تا صبح را نخوابیده بودم، همین طور که زیر آتش بودیم دیدم یک موتور با دو نفر سرنشین درشت هیکل دارد به سمت ما می آید نزدیکتر که شدند، دیدم اخوی خودم با یکی از دوستانشان است. وقتی به سمت ما آمد من سلام کردم ولی متوجه نشد، از دوستم پرسید این محمدرضای ما کجا شهید شده؟! دوستم گفت: شهید نشده، محمدرضا اینجاست و به من اشاره کرد. وقتی برگشت و من را دید باورش نمی شد. چند تا سیلی به من زد وگفت خودتی؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فکر کردم خواب می بینم گفتم چرا این طوری می کنی؟ گفت خبر شهادتت را داده اند.

به آنجا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال کرد و خرما آوردند. گفتم: نمی خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم

آن زمان منافقین به خاطر اینکه ضربه روحی به خانواده ها بزنند، روی جنازه هایی که درمعراج شهدا قابل شناسایی نبودند اسم بچه های گروه مقاومت را می نوشتند. ظاهراً روی یکی از جنازه ها که آر پی جی خورده و کاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل کار پدرم را نوشته بودند. برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببیند و مقداری از خاک آنجا را به عنوان تبرّک برای مادرم ببرد. به من گفت: فقط بیا که برویم، گفتم اینجا کار دارم اما مرا به زور به پایگاهشان در اهواز بردند، به آنجا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال کرد و خرما آوردند. گفتم: نمی خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم. من آن لحظه در شوک بدی بودم. برادرم گفت مادر به خاطر خبر شهادت من حال خیلی بدی دارد. رفتیم که تماس بگیریم. زنگ زدم محل کار پدرم و هر کس که صحبت می کرد باورش نمی شد. می گفتند: چرا اذیت می کنید محمدرضای ما شهید شده، خودمان جنازه را شناسایی کردیم. هر طور که بود در عرض 48 ساعت مرا به تهران آوردند. حتی من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباسهای بسیجی آمده بودم، داشتم به برادرم می گفتم از دوستت بپرس پول دارد که تا منزل برویم؟ چون من لباس و وسایلم را نیاورده ام. همین طور که در حال صحبت بودیم، داخل اتوبوس شلوغ شد. دیدم برادر دیگرم که با ترور منافقین جانباز شدند به همراه عمویم که ایشان هم جانباز هستند، پسرعموهایم که یکی از آنها شهید شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشین کرده و به منزل بردند. اعلامیه شهادتم رادیدم! همچنین پلاکارد خیلی بزرگی که دوستان فرهنگی ام در مسجد مهدوی عکسم را روی آن کشیده و نصب کرده بودند. همه اینها را که دیدم حس می کردم که خواب می بینم. فقط یادم می آید زمانی که به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها کاری که مادرم انجام داد این بود که من را بو می کرد و آن لحظه قبول کرد که پسرش هستم.

فقط یادم می آید زمانی که به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها کاری که مادرم انجام داد این بود که من را بو می کرد و آن لحظه قبول کرد که پسرش هستم

 از وضع فعلی تان راضی هستید؟

- در رابطه با وضعیت فعلی ام خدا را شاکرم. وقتی می بینم دوستان رفتند و ما جا ماندیم برایم خیلی زجرآور و دردناک است. بنده چهار فرزند دارم که یگانه اولاد ذکورم آقامهدی است. همین که ایشان مرا خیلی درک می کند و به عنوان یک بسیجی فعال به جامعه خدمت می کند برای من ارزش دارد . همین که این اسرار و خبرها را از دل من گرفته و می داند که به چه صورت است برایم کافی است .اگر منظورتان مسائل مادی است باز هم خدا را شاکرم .هر کسی روزی تعیین شده ای دارد و نمی شود دنبال روزی اضافه رفت. اما اگر از لحاظ رسیدگی بنیاد می گویید با صداقت می گویم که بحث درمانی بنیاد خیلی خوب شده ولی بحث های دیگرش قابل گفتن نیست، امیدوارم که آقایان دست اندرکار بنیاد به خودشان بیایند و بیش از پیش به خانواده ها رسیدگی کنند. شاید امثال ما بچه های 70 درصدی کمتر به بنیاد بروند، یا نیازی نداشته باشند و یا نخواهند چیزی را بیان کنند ولی گاه جانبازی پیدا شود که ظاهراً درصدش 25 باشد ولی مشکلش بالاتر از من 70 درصد باشد، آن جانباز به خاطر اینکه اعصاب و روان است ناشناخته مانده است. ما باید به خاطر آن تندخویی و موج گرفتگی که دارند، احترام خاصی برای اینها قائل شویم. متاسفانه تفکیک هایی که انجام می دهند تفاوت زیادی را بین جانبازان قرارداده است. فقط نگویند 70 درصد، همه جانبازان عزیزند، همه نور چشم اند. حتی آن جانبازی که درصد ندارد و من به نوبه خودم دست او را می بوسم.