گروه فرهنگ و هنر «هشت نفرت انگیز» که در اسکار 2016، در سه رشته ی بهترین بازیگر نقش اول زن، بهترین موسیقی متن و بهترین تصویربرداری نامزد دریافت جایزه اسکار شد و از این میان توانست، اسکار بهترین موسیقی متن را از آن خود کند.
به گزارش افکارنیوز، این فیلم به نویسندگی و کارگردانی تارانتینو، تهیهکنندگی ریچارد ان.گلدستاین، شانون مک اینتاش و استیسی شر، با بازی ساموئل ال.جکسون(سرگرد مارکی وارن، جایزهبگیر)، کرت راسل(جان روث، دارزن)، جنیفر جیسن لی(دیزی دامرگو، زن جنایتکار)، والتون گوگینس(گریس منکیس، کلانتر)، دمیان بیجیر(باب مارکو، مکزیکی)، تیم راث(پیت هیکاکس، مأمور اعدام)، مایکل مدسن(جو گیج، گاوچران)، بروس درن(ژنرال سانفورد سندی اسمیرز) و جانینگ تاتوم(جودی دامرگو)است. موسیقی فیلم، کاری از آهنگساز برجسته ایتالیایی، انیو موریکونه است.
نگاهی به داستان فیلم
فیلم درباره ی زنی تبهکار به نام دیزی دامرگو(جنیفر جیسن لی)از اهالی مکزیک است که توسط، یک جایزهبگیر به نام جان روث(کرت راسل)دستگیر شده و با یک دلیجان، برای اعدام و دریافت جایزه ده هزار دلاری، در هوایی برفی و طوفانی به شهر رد راک(Red Rock)برده میشود. با حرکت دلیجان به سمت مقصد، در طول مسیر، برخی از شخصیتهای داستان، یکبهیک به قصه وارد میشوند و راوی بخشی از اوضاع جامعه آمریکا در طی جنگهای داخلی بین شمال و جنوب کشور و پسازآن هستند. اولین نفر، یک سرگرد سیاهپوست شمالی به نام سرگرد مارکی وارن معروف به جایزهبگیر(ساموئل ال.جکسون)و دومین نفر کلانتر جنوبی جدید شهر رد راک یعنی کریس منیکس(والتون گوگینس)است. آخرین ایستگاه این حرکت در یک کافه بینراهی به پایان میرسد و همه شخصیتها در آنجا گرد هم میآیند.
در دو فصل پایانی از شش فصل فیلم، آشکار میشود که جودی دامرگو(جانینگ تاتوم)، برادر دیزی دامرگو(جنیفر جیسن لی)، سردسته یک گروه تبهکار مکزیکی بهنام جدی دامنگری است. وی به همراه گروهی برای نجات خواهرش به این کافه آمده، صاحب آنجا را به قتل رساندهاست و منتظر رسیدن دلیجان برای نجات اوست. دلیجان از راه میرسد و همه مسافران به کافه وارد میشوند. در طی درگیریها و ماجراهایی که رخ میدهد، همه افراد کشته میشوند و زن جنایتکار در یک اعدام نمادین توسط کلانتر(والتون گوگینس) و سرگرد(ساموئل ال.جکسون) که هر دو بهشدت زخمی و درحال مرگ هستند، مجازات میشود.
تارانتینو مانند دیگر آثارش، در این فیلم نیز بهخوبی از موسیقی، تدوین، گریم، صدا، جلوه های ویژه، تصویربرداری، نورپردازی، دکور، لباس، دیالوگ نویسی، شخصیتپردازی و گرفتن بازیهای خوب از بازیگران حرفهای و مشهور، استفاده کرده است، تا شاهکار دیگری را خلق کند. در ابتدا این تیتراژ فیلم است که جلبتوجه میکند. تیتراژی متفاوت، آنهم به سبک وسترنهای اولیه و کلاسیک. بهویژه انتخاب رنگ زرد، اندازه و نوع حروف و خط، در مقابل رنگ آبی و خاکستری پسزمینه، که نوعی تضاد جذاب را آفریده است.
در کنار آن، موسیقی فوقالعاده تاثیرگذار، که خالق آن، انیو موریکونه است، با ریتمها و تمپوهای هیجان انگیز و تعلیق آور در کل فیلم جریان دارد و بیننده را از تیتراژ ابتدایی تا انتها با فیلم همراه میسازد. اتمسفر و فضاسازی فیلم برخلاف انتظار بیننده از فیلمهای وسترن است. یعنی داستان، در هوایی سرد و طوفانی رخ میدهد که خود، نشانی از اثری با حرفهایی جدید است. انتخاب قابی متفاوت و همچنین تصویربرداری کاملاً هدفمندانه و پر معنی از صحنههای مختلف، بهخصوص کلوزآپ های بهموقع از شخصیتها و فلش بکهای مکرر به گذشته جهت باز کردن گرههای مختلف داستان، بر جذابیتهای بصری و روایی فیلم افزوده است.
مبالغه، تضاد و طنز، سه عنصر اصلی است که کارگردان مانند گذشته در اینجا نیز از آن بهره گرفته است. خون، خشونت و خندههای بلند تمسخرآمیز، عناصری هستند که بیش از همه مورد مبالغه قرارگرفتهاند، بهویژه، نمایش اغراقآمیز فوران خون با حجم زیاد. تأکید بر تضادهای بین سیاهوسفید، در نورپردازی و دیالوگها، شخصیتهای سیاهپوست و سفیدپوست و در فضاسازی ها، عنصری درخور توجه است. نمایش دو اسب سیاهوسفید دلیجانی که در ابتدای فیلم قصه را بهپیش میبرد، آنهم با ریتمیکند، کالسکه ای که در یک فضای دوگانه روشنایی و تاریکی پیش میرود و تکرار این روشنایی و تاریکی در سکانسهای مختلف و با نورپردازیهای متفاوت، نشانی از اراده ای عمدی است. در کنار آن، طنز و شوخی به زبان تارانتینوست که اثری متفاوت را خلق کرده است. طنزی که بهصورت کلامی، حرکات چهره و بدن بازیگران و حتی در اشیاء جاری است.
در کافهای که وقتی باز میشود، باید با دو چوب آن را محکم بست و مداوم این باز و بسته شدن تکرار میشود. یا سکانسی که زن تبهکار(جنیفر جیسن لی)، آب دهانش را بر روی نامه آبراهام لینکن پرتاب می کند، مشت سرگرد(ساموئل ال.جکسون) آنچنان بهصورت او کوبیده می شود که زن و جایزهبگیر(کرت راسل)هر دو به بیرون پرتاب میشوند. یا در فصل پایانی فیلم در دیالوگهایی که بین سرگرد و کلانتر ردوبدل میشود، آنهم زمانی که هر دو بهشدت زخمی و در حال مرگ هستند:«سرگرد: تو چطوری؟کلانتر: حیف پام خیلی درد میکنه. باید وزنم رو روی پای راستم بندازم. سرگرد: داشتم تیکه مینداختم. پای لعنتی تو برای من مهم نیست.»
ازنظر شخصیتپردازی، فیلم نقش اول ندارد و هر یک از نقشها مکمل یکدیگر هستند. به نظر میرسد، هریک از شخصیتها، راوی یک گروه خاص در جامعه آمریکا هستند. جان روث(کرت راسل) از همان ابتدا به همه بدبین است. هر فردی که وارد میشود، او را همدست دیزی دامرگو (جنیفر جیسن لی)میداند، یکلحظه دستبند او را از دستش باز نمیکند. به دست سایرین دستبند میزند و اسلحه آنها را میگیرد. سرگرد مارکی وارن معروف به جایزهبگیر(ساموئل ال.جکسون)جانگوی آزادشده دیگری است.
سیاهپوستی است که انگارههای جاافتاده در ذهن مخاطب را از قشر سیاهپوست به چالش میکشد. فردی شمالی که در قواره یک سرگرد، در جنگهای بین شمالیها و جنوبیها جنایات زیادی را مرتکب شده است تا بهنوعی درد تبعیض نژادی، یعنی همان واژه معروف آمریکایی "کاکاسیاه" را تسکین بخشد. او با خنده، نحوه فرار از زندان، آنهم با آتش زدن و سوختن چهلوهفت زندانی را تعریف میکند. درحالیکه بخشی از قربانی ها افراد وی بودند.
مهارت فوقالعادهای در تیراندازی دارد و در حکم یک جایزهبگیر، بسیاری از تبهکاران را درجا کشته است. تیزبینتر از دیگران است. تنها کسی است که به ادعاهای مرد مکزیکی شک کرده است. اولین فردی است که به فیلم وارد میشود و آخرین فردی است که با مچاله و پرتاب کردن نامه جعلیاش از فیلم خارج میشود.
شخصیت بعدی کلانتر جدید رد راک(والتون گوگینس)است. عضو جنوبی گروه شورشیها در جنگ و پسر یک جنایتکار مشهور که اکنون، مرد اجرای قانون است!
شخصیت راننده دلیجان، نمادی از قشر خاکستری و عادی جامعه است. یعنی کسانی که در مواقع مهم و اثرگذار، موجسواری میدهند. او فردی است که راه توالت را همواره میکند. سلاحهای جمع شده را در چاه میریزد، جنازه جان روث را به بیرون از کافه میبرد و دلیجان را میراند.
ژنرال(بروس درن) کسی است که شمالیهای زیادی را به درک فرستاده است. در جنگ با سرگرد(ساموئل ال.جکسون) در دو جبهه مقابل هم میجنگیدند و همین آشنایی باعث قتل پسرش میشود و حالا در حاشیه است. زن جنایتکار(جنیفر جیسن لی) فردی است که همه درگیریها به خاطر او پیش میآید. ضربههای فیزیکی در داستان بهصورت او میخورد و خونهایی که ریخته میشود، بهصورت او میپاشد.
او در جایگاه خود، گناهکاری است که دولت ده هزار دلار برای سرش جایزه گذاشته است. تبلور شخصیت او در سکانسی از فیلم جمع شده است که با خشونت برای رهایی از دستبند، دست جان روث(کرت راسل) را با یک شمشیر قطع میکند و درحالیکه این دست با او آویزان است، به دار آویخته میشود. همه شخصیتهای فیلم، فصل مشترکهایی باهم دارند. هشت نفرتانگیز، در جایگاهشان، افراد مشهوری هستند، آنهم از نوع جنایتکارانهاش. اکثر آنها اکنون به مقاماتی رسیدهاند و در قواره ی مأمور قانون، کلانتر، مأمور اعدام، جایزهبگیر دولت، ژنرال و... در جامعه عرضاندام میکنند و هریک بهنوعی در جنگهای داخلی آمریکا حضورداشتهاند.
خلاقیت کارگردان در فصلبندیهای فیلم بینظیر است
هر فصل، بهانهای است برای روایت یک بخش از جنگهای داخلی آمریکا و فضای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن. در هر فصل، کارگردان بر مبنای محتوای قصه، با نشانههایی مانند انتخاب نام، دکوپاژ، فضاسازی و موسیقی خاص، آن فصل را نیز خلق کردهاست. برای مثال در بخش ابتدایی، استفاده از رنگهای سفید، سیاه و خاکستری، در قالب سیاهپوست و سفیدپوست، اسب سیاهوسفید، سفیدی برف و زمین خاکستری، نمایش مسیح به صلیب کشیده در یک صلیب چوبی که دلیجان از دور به آن نزدیک میشود و از آن عبور میکند و پرواز دستهجمعی پرندهها، نشانههایی برای یک پایان تلخ است.
تارانتینو فرهنگعامه موردعلاقهاش را در دیالوگها و مونولوگهای طولانی و کشدار، بر سر هر چیز پیشپاافتاده، جزئی و کوچک، به تصویر کشیدهاست. برای مثال، قصهپردازی سرگرد(ساموئل ال.جکسون)از نحوه کشتن پسر ژنرال(بروس درن)در سکانسی نفسگیر و طولانی، اما نه خستهکننده.
عنوان فیلم «هشت نفرتانگیز»، نمادی از هشت شخصیت منفور است که هر یک بهنوعی، گناهان زیادی را مرتکب شدهاند و اکنون برخی از آنان در قواره یک مرد قانون خدمت میکنند. این انتخاب، بهنوعی نمادی از ریشههایی است که پایههای آمریکا بر آن بناشده است و مشروعیت آن را زیر سؤال برده.
تارانتینو در «هشت نفرت انگیز» چه می خواهد بگوید؟
پیام فیلم انتقاد از تضاد طبقاتی، اقتصادی و اجتماعی و شاید تمسخر مشروعیت شکلگیری جامعه متمدن آمریکاست. کارگردان، در این اثر نیز همچون گذشته، انتقام، تبعیض، جنایت و تضاد نژادی و طبقاتی موجود در ایالاتمتحده را، بهصورت بسیار زیرپوستی و به زبان تارانتینویی، نقد کرده است.
بهطورکلی، محور اصلی فیلم بر جنگهای داخلی آمریکا میچرخد. هر یک از شخصیتها، بهنوعی در جنگهای بین شمال و جنوب، در دو جبهه مخالف نقش داشتهاند که از زبان خودشان روایت میشود. شاهد این ادعا، دیالوگهای بین سرگرد و کلانتر در فصل دوم است:«سرگرد: تو از سفیدای شورشی تو جنگ بودی که کاکاسیاها رو در غل و زنجیر میکردن و من به جنگی پیوستم که سفیدای لعنتی جنوبی رو بکشم. کلانتر: سرگرد تو یک کاکاسیا بودی که فقط جنگهای شمال و جنوب برات مهم نبود، کشتن سفیدا برات مهم بود... سهمی که در کشتن سرخپوستا داشتی باعث شد که ارتش بهت توجه کنه.» یا در سکانسی تماشایی به پیشنهاد مأمور اعدام(تیم راث) کافه نیز به دو بخش شمال و جنوب تقسیم میشود و میز ناهارخوری منطقه ای بیطرف است.
موضوع قانون، حکم و تبعیض بخش دیگری از محتوای مورد تأکید در فیلم است. بهطوریکه هر کس برای کارهایی که انجام می دهد، یک حکم قانونی دارد. حتی سرگرد با صحنهسازی قانونی ژنرال را میکشد. دیزی دامرگو(جنیفر جیسن لی) به جان روث(کرت راسل) میگوید: «تو که نمی خوای بزاری این کاکاسیا با ما توی یک واگن باشه.» یا در دیالوگی که کلانتر میگوید: «وقتی کاکاسیاها ترسیده باشن سفیدها در اماناند.» اوج نمایش تبعیض، در نامه آبراهام لینکن است. سرگرد با نامهای جعلی از آبراهام لینکن، ادعا میکند دوست مکاتبهای اوست و برای خود، وجههای اجتماعی کسب میکند. زمانی که دروغ او آشکار میشود، در مقابل اعتراضات جان روث میگوید: «تنها زمانی سیاها خلاص می شن که سفیدها خلع سلاح بشن و این نامه تأثیر مطلوب برای خلع سلاح کردن سفیدا رو داره. میدونی چرا؟ چون باعث شد، منو سوار کالسکه کنی.»
شخصیت باب مارکو مکزیکی(دمیان بیجیر)نمادی دیگر از تبعیض است و کافه میکی جایی است که ورود سگها و مکزیکیها به آن ممنوع است. انتقاد از نحوه اجرای قانون و عدالت، دغدغه ی دیگر است که از زبان یک جنایتکار یعنی مأمور اعدام(تیم راث) بیان میشود. او درباره عدالت میگوید، دو تا عدالت داریم. عدالتی که مأمور قانون جنایتکار را دستگیر میکند و من او را اعدام میکنم. این عدالت واقعی در جامعه متمدن است. عدالتی که شاکی گناهکار رو میگیرد و خودش او را میکشد، این عدالت شخصی و برای رفع عطش انتقام است. تفاوت اصلی این دو منم. یعنی مأمور اعدام، کسی که بیغرض این کار را میکند. بیطرفی برای عدالت حیاتی است و همیشه درست بودنش درخطر است.
در کل میتوان گفت، تارانتینو در هشت نفرتانگیز، هنرمندانه اثری درخور تأمل برای همه مخاطبان این ژانر را خلق کرده است. از یکسو، استفاده از عناصر ژانر وسترن با همه جذابیتهای آن، موردتوجه مخاطبان عام است. از سویی دیگر، استفاده از انواع و اقسام دال ها و مدلولها، برای بیان نظرات انتقادی آنهم به صورت دلالت های نشانه شناختی اولیه و ثانویه، و نه کلیشهای و شعارگونه، اثری درخور توجه برای مخاطبان خاص آفریده است.
نوشته:اعظم علی اصفهانی