داستانی جالب از شیخ رجبعلی خیاط و امام زمان(عج)

 داستانی جالب از زبان حجه الاسلام والمسلمین علیرضا توحیدلو درباره شیخ رجبعلی خیاط و امام زمان(عج) در ادامه میخوانید.

 

شیخ رجبعلی خیاط می گوید؛ در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت می‌بارید و تمام کوچه و خیابان‌ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!

باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!

جلو رفتم دیدم او یک جوان است!

او را تکانی دادم!

بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه می‌کنی!

گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی!

برف، برف!

روی سرت برف نشسته!

ظاهراً مدت‌هاست که اینجایی!

مریض می‌شوی!

خدای ناکرده می ‌میری!

اینجا چه می‌کنی؟

جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره‌ای به روبرو کرد!

دیدم او زل زده به پنجره خانه‌ای!

گفتم عاشق شدی!

فهمیدم عاشق شده!

نشستم و با تمام وجود گریستم!

جوان تعجب کرد!

کنارم نشست!

گفت تو برای چی گریه میکنی؟

نه کُند تو هم عاشق شده  ‌ای پیرمرد!

آیا تو هم عاشق شدی؟!

گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر می‌کردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!

مگر عاشق می‌تواند لحظه‌ای به یاد معشوقش نباشد.

دید مجنون را شبی لیلا به خواب

کاسه ای در دست دارد خیس آب

گفت او را چیست ای شیدای من؟

در جوابش گفت ای لیلای من

کاسه ی آب است اما آب نیست

باده ی ناب است اما ناب نیست

اینکه میبینی حاصل افسون توست

دسترنج هق هق مجنون توست

سوختم در آتش بیداد تو

ریختم هر قطره اش با یاد تو

ابر بودم تشنه ی لیلا شدم

بس که باریدم تو را دریا شدم

عشق اگر روزی تو را افسون کند

لیلی اش را تشنه ی مجنون کند

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج