به گزارش افکارنیوز به نقل از بولتن نیوز، در این نامه آمده است:

با این دهان پوک و چشمان کم بصر، کلام کلام نامه ات را خواندم، جویدم و مویه کردم.

شما هم حکایت غریبی دارید آقا…

گویا فرازی شده اید از تاریخ نسلی که چون بر آمد باران ندید و در برهوت تنهایی آنقدر ماند تا پیر شد.

این نسل، از روزگاری آمد که دشنه و تیغ ستم شاهی بر گلویش انتظار می کشید و در شرایطی فراز یافت و قد کشید که رنج، تنها آبونمانی بود که بر او ارزانی می شد.

او یادگاران بسیاری از نسل های پیشین با خود داشت. از آنانی که نماد دلدادگی شان حداکثر به(یه کارد سلاخ به دلم) سوسن، آن خواننده کافه نشین می رسید و ارتفاع ذهن اش در کوتاهی(روزهای زندگی) و(محله پیتون) مسقف می گردید.

و چنین بود که وقتی این نو بر آمدگان پای به مدرسه گذاشتند و به دیوار(انقلاب سفید شاه) برخوردند، سیاهی روزگارشان درازتر شد.

گرچه در آن سالها حکومت سعی داشت تا اذهان را اداره کند و بر اندیشیه و افکار این نو رسیدگان سثفی از پوچی هیپیزم و هزار بیگانگی دیگر استوار گرداند اما بسیاری از این جوانان چنین نخواستند و بجای بیتوته در کافه های شب زده لاله زار و خوردن(پنج سیری)، و بجرم آنکه فقط می اندیشیدند، به گوشه زندانهای رژیم برده شدند و پنج سیر، پنج سیر گوشت سوخته دست و پای شان مزه عرق جلادان ساواک شد … شما اینها را ندیدید آقا.

باری … سالها ادباری گذشت بر این نسل که یا محکوم ابدی شد و یا سربدار … و یا آنقدر ماند تا بالاخره شب دیجور به سر آمد و خورسید انقلاب طلوع کرد.

انقاب که شد … این نسل داشت جوانی خود را دوره می کرد و شاهد عبور کبوترانی بود که از آسمان یکی یکی، خونین بال به زمین می افتادند و از زیر منقار خود کلامی، حرفی به میراثمی گذاشتند، می گفتند: نگذارید این انقلاب بدست نا اهلان بیفتد.

در آن فرصت پیروزی، این نسل به معنای دیگری از آزادی پایبند شد. معنایی که از خورشید قوام می یافت و از اسلام بهره می گرفت.



طرفه آنکه، امثال نصیری و مقدم و منوچهری … آرش و حسینی و رسولی و بسیاری از این نوع آدمها(!!) که ابداعاتشان در شکنجه نصیب شما نشد خیلی زود دریافتند که هیچ حکومتی نمی تواند تا ابد بر پایه ظلم استوار بماند.

دیری از انقلاب نگذشته، این نسل، مجبور شد از دیوار سفارت هم بالا برود و دفترچه کاپیتولاسیون سگ های چشم آبی آمریکا را در مقابل دوربین های هزار بین پارده کند… چرا که بدنبال اثبات هویت خود بود… هویت من و شما.

و جنگ که تحمیل شد … سراغ این نسل سوخته به بیابان های تف زده جنوب و کوه های برف زده غرب گره خورد آنهم نه یک سال و دو سال … ۸ سال تمام.

شاید یادتان نیاید، ولی در آن سالها که شما در بشاگرد فیلم مظلوم می ساختی، همین کسانی را که حالا دزد می نامید در میانه آن طوفان غیرت، مجبور شد برای حفظ هویتی که حالا شما مدعی اش شده ای یا بکشد یا شهید شود. یا به زمین بیفتد و یا به زمین بیندازد… او در بستان و حلبچه چیزهایی را دیده بود که تصور تصویرش از دریچه دوربین جنابعالی بر نمی آمد.

باری، این نسل، دیده های بسیاری را بر پس ذهن دارد که حتی واگویه آن دردآور است و برای همین هست که کمتر حرف می زند تا نجابت عهدی که در خود و با خود دارد آلوده نشود.

آیا اجازه دارم کمی گستاخ تر بنویسم؟

ببین اخوی، همه آنانی که با امام بودند حتی برای امام نمی جنگیدند … چرا که امام در بهترین حالت بر ایشان یک مصباح بود. یک آئینه که تصویری از منظری بزرگتر نشان می داد.

امام برای این بر آمدگان دری از ابواب بود. آرمانی که در دل و دست نسل ما بود اوج اش به منابر دیگری وصل می شد و برای همین هم بود که حضرت امام همواره می گفت و آرزو می کرد: کاش من یک بسیجی بودم.

آن مقتدا، در واقع همان درکی را از هست و بود و این جهانی خود داشت که نسل عدالتخواه من سرگشته آن شده بود.

شاید درک این معنا برایتان مشکل باشد و مرا نه پسندی که اینگونه می نویسم ولی بگذار شهادت بدهم که شهدای ما، جانبازان ما در دایره ای چنین می اندیشیدند و تفکر می کردند … و برای همین هم شد که یا شهید شد و یا اگر کسانی از این نسل اجباراً پای از واقعه بیرون کشید و به اشتغال زمانه مجبور، اما، در هیچ برهه ای از امام و حکومت اسلامی منتسب به وی ادعای سهم نکرد.

این نسل، اگرچه زهر زیستن در این جهان گول و کور را ذره ذره نوشید و بیچاره از ناتوانی، روز را به شب و شب را به روز رساند اما هرگز از ارتفاع رزمندگی خود پله نساخت تا از دیوار دنیا بالا برود.



پس جنگ که خاتمه یافت، به روستایش برگشت تا آجر روی آجر بگذارد و سقفی برای آنکه در اثر جنگ بی سقف و پناه مانده بودند بسازد. بی نام، بی نشان و بی خواست خیلی مطامع دیگر … او حتی نمی دانست چرا عادت نمی کند پوتین دوران جنگ را از پا خارج کند و یا مثل شما، از ساقی حکومت، قدحی، پست و مقامی، النگ و دولنگی طلب کند… او در خرمشهر و بستان و سوسنگرد و یا در آن شهر سوخته غرب کشور به کار گل پرداخت و اگر گاهی به آسمان چشم دوخت فقط طلب باران کرد و نه فرو باریدن پوپک های رنگین بر فرش قرمز فلان جشنواره.

باری … امثال آقایان هاشمی و خاتمی، رگ خواب شما را می دانستند و می فهمیدند که چگونه از یک آدم طلبکار لشکر بسازند و به پشیزی، بر گرگی آنها لباس میش بپوشانند … که پوشاندند.

این حضرات، برایتان منشی و اطاق مبله گذاشتند و حواس شما را به جهان آبرنگی غرب حواله کردند، آنقدر که وقت نمازتان را هم منشی خصوصی تان تعیین می کرد … درست مثل تعیین وقت ملاقات با ان رزمنده ای که بیست سال پیش، بی نشان، به دفترتان آمد تا با یاد آوری روزهای رفته از شما بپرسد: آقا … سر سودایی خود را به چند فروختی؟ آن روز هم عجله داشتی و مرتب به ساعت دیواری روبروی خود نگاه می کردی … آری، کمی دیر شده بود.



باری، در اعوجاج این بهم ریختگی، از باقی مانده های جنگ بسیاری حاج کاظم آژانس شیشه ای شدند که زبانشان را نمی فهمیدند و یکی هم شد جناب نوری زاد … حضرتی که سعی کرد با ادبیات حاج کاظم ها، سناریوی از خود بیگانگی بنویسد و با فتوشاپ، تصویری از سر خود را بر هیکل آنها بنشاند… چه باک که دنیا عوض شده بود.

حکایت غریبی دارید آقا … شما حکایت غریبی دارید.

بهرحال، باور کنید میزان سن صحنه نسل من در فیلم فتنه ۸۸ با جایی که شما رد آن مستقر شده اید کلی توفیر دارد … حتی دوربین هم نمی تواند ما را در یک تراز اندازه کند. شما خیلی در کلوز آب تصویر خود ماسکه شده اید. خیلی به جلوه های ویژه دلخوش کرده اید.

بگذارید یک برداشت سوم از شما ارائه کنم تا مطلب مفهومتان شود. از آدمی که اگر چه با ما بود اما از ما نبود … نشد … نماند.

" جهان سرمایه، تیغ می کشد، چنگ و دندان نشان می دهد، می خواهد شکستی ۳۲ ساله را کند. خنجر به دست دوست داده و انتظار کاری شدن آنرا بر گرده نسل من می کشد … پر از انتقام است. انتقام شاه، انتقام سیلی خوردن از دست امام. از امت امام. حتی انتقام مرگ صدام که مجبور به نمایش آن شد … او شما را پشت دوربین نشاند که اگر قادر است کبوتران را در آسمان د و ترجمان پچیچه آنها شود اما نمی تواند خود را از دریچه آن ببیند … و شما که عادت به ولیمه خوردن داشتی و از کاسه این حکومت، نقل و نبات برداشته بودی به خیالت رفت که دیگران هم باید مثل تو شوند و چون نشدند آنها را دزد خطاب کردی!! فکر کردی که آنها از خط امام فاصله گرفته اند و به مزدوری کشیده شده اند. عجبا!!

شما حتی فرصت نکردی از کمی بالاتر به صحنه ای که به جفا آراسته شده بود نگاه کنی … شما در آن فراز قلابی که جهان سرمایه برایت استوار کرده کبوتران را خوب می دیدی ولی از ضجه هم نسلان خود غافل ماندی.

" باری … هیچ چیز عوض نشده … هنوز پشت دیوار خرمشهر هستیم. هنوز پشت دیوار اسلام آباد هستیم. کپ کرده ایم. بدنبال مقری می گردیم تا دشمن را دور بزنیم و از دفاع متحرک آنها بگذریم. "

اما فکر کن جای تو در این معرکه کجاست؟ … آیا در حالی که کبوتران یکی یکی به زمین می افتند و خونین بال، حرفی می آورند که نگذارید ای انقلاب بدست نا اهلان بیفتد، این درست است که قلمت را خنجر کنی و آلوده وبه زهر اجنبی در دل دوست بکاری؟

ببین چه هیمنه ای آراسته اند در مقابل پیرمراد ما، همان رهبری که گرامی اش می خوانی … هر روز بر او ابر فتنه می بارند و می خواهند ستون خیمه حریت و آزادگی را با همکاری نا اهلان خودی برکنند.

در این غائله آیا درست است که شما هم اینگونه تلخی و سیاهی بزایی؟

اخوی، جوگیر نشو که این جشنواره را چون نیک بنگری، غوغای خون است، جشنواره برآمدگان عاشورایی است… فقط نمی دانم کی نقش حرمله به تو رسید؟

پس به نام خدایی که گل را آفرید، گل باش و زاده خدایی که گل آفرید، این جهان در گذر است… می رویم … همه می رویم و به زودی در عرصه بالا با شهدا روبرو خواهیم شد. شهدایی که اگر جانی باشد، بوی جانانه شان را هم می شود از اینجا بویید.



باری تمام می شویم و کبوتران پچپچه خواهند کرد: خواهر ـ آقا محمد نوری زاد که دارد نامه می خواند، بنظر تو اگر می دانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد. باز از سر خیر خواهی و دلسوزی دیگران در می گذشت و به راهی می رفت که بر آن اصرار می ورزید؟