به گزارش افکارنیوز به نقل از خبرنامه دانشجویان ایران، "وقتی به رسول اکرم(ص) وحی شد اِنّا اَعطیناکَ الکَوثَر، معلوم شد که تو کوثری و هیچ مادری دختری به این خوبی نزاده است. پیامبر فرمود که به آفتاب اقتدا کنید و از او هدایت بجویید و آنگاه که خورشید غروب کرد و آنگاه که ماه پنهان گشت به زهره اقتدا کنید و آنگاه که زهره رفت به دو ستاره فرقدین. و در پاسخ هویت این انوار هدایت پیامبر فرمود: من خورشیدم، علی ماه است و فاطمه، زهره و حسن و حسین سلام الله علیها دو ستاره فرقدین."

سید مهدی شجاعی در کتابی که با عنوان " کشتی پهلو گرفته " منتشر شده است توصیفات نابی از حضرت صدیقه طاهره(س) بیان می کند.

گزیده این از این کتاب در ذیل می آید:

می دانستی که تقدیرت چگونه رقم خورده است و می دانستی که غم همیشگی تو است و اندوه همسایه دیوار به دیوار دلت. اما آمدی تا دفتر زنان بی سرمشق نماند، آمدی تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا کند، نمونه دهد، آمدی تا خلقت بی غابت نماند، بی هدف تلقی نگردد. اگر شما نبودید، اگر شما و پدرت نبودید، اگر شما وهمسرتان نبودید، اگر شما و نور چشمانتان نبودید، جهان آفریده نمی شد، خلقت شکل نمی گرفت، این را خداوند جلَّ و عَلا تصریح فرمود.

اگر چه مهبطتان مهبط وحی بود و منزلتان منزل جبرئیل و قرارگاهتان قرارگاه عزیزترین بنده خدا و خاتم انبیاء. اگرچه دستها که به استقبالتان آمد دستهای برترین زنان عالم امکان بود، اگرچه اولین جامه هایی که در زمین بر تن کردید، جامه های بهشتی بود. اگرچه اولین آبی که به تن سپردید زلال بی همانند کوثر بود، اگرچه… اما محنت و مظلومیت نیز از بدو تولد با شما زاده شد و با شما رشد کرد و در شما تبلور یافت.

شما هنوز اولین روزهای همنشینی با گهواره را تجربه می کردید که آمد و رفت مسلمانان زجر کشیده اما صبور و مقاوم به خانه تان آغاز شد.

رفت و آمدی عاشقانه اما هراسناک. یک روز خبر سمیه می آمد روز دیگر خبر یاسر. یک روز خبر بلال می آمد، روز دیگر خبر عمار. اولین قدمهای راه افتادنتان را بر روی ریگهای سوزان شعب ابی طالب گذاشتید.

اما سخت تر از تاولهایی که بر پاهای کودکانه شما می نشست زخمهایی که سینه فراخ پدرتان را شرحه شرحه می کرد و قلب عالمگیرشان را می سوزاند مشاهده می نمودید.

شما شیر آمیخته به اندوه مادرتان خدیجه را در تلاطم دردهای درهم پیچیده نوشیدید. دوران شعب پیش از آنکه طاقت زندانیان به سر آید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیب ها و آزارهایی بود که بر جسم و جان پدرتان فرود می آمد. وقتی جای مادرتان را به یکباره در خانه خالی یافتید سراسیمه و آشفته به دامن پدر آویختید که: مادرم کجاست؟ پدر غم آلود و مضطرب به شما نگریست و هیچ نمی گفت، شاید هیچ لحنی که بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمی یافت. جبرئیل پس از استیصال فرود آمد و به پدرتان از جانب خدا پیام داد که «سلام مرا به فاطمه برسان و بگو مادرت را در قصری از قصرهای بهشت جای دادیم که از طلا و یاقوت سرخ فرود آمده است و او را با مریم دختر عمران و آسیه هم خانه ساختیم».

گرچه کلام الهی تسلای دلتان شد اما فقدان خدیجه در حوادثچیزی نبود که برای پیامبر و شما تحمل کردنی و تاب آوردنی باشد. تلاش شما در زمانیکه پیامبر با ابوطالب و خدیجه در یکسال وداع کرده بود باعثشد که به شما لقب ام ابیها را دهد که البته پشت این لقب شیرین خون دلها و پرستاری ها خوابیده بود. هر سنگ نه بر پای او که بر چشم شما فرود می آمد؛ با این تفاوت که دل او دل پیامبر بود عظیم و استوار و نالرزیدنی و دل شما دل فاطمه بود نازک و لطیف وشکستنی. شرایط آنقدر سخت شد که خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.

مردمی که به خورشید با نفرت می نگرند، شایسته شب اند. کفاری که از کف دادن پیامبر برایشان گران تمام شده بود برای بازگرداندن شما از راه هجرت مکه به مدینه که علی همراهیتان می کرد آمدند اما صلابت لاسَیفً اِلّا ذَوالفَقار وَ لا فَتی اِلّا عَلی عرصه را برای آنها تنگ کرد و پا به فرار گذاشتنند. در ابتدا مدینه روزها و شب های آرامتری داشت، انصار مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار؛ پس آرامش مدینه مجالی بود برای خواستگاری علی مرتضی از شما. در سرتاسر روزهای پیروزی اسلام پشت پیامبر بر شما و حیدر گرم بود.

اما اولین ابرهای تیره فتنه زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد. اولین ابرهای تیره فتنه زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد. پیامبر فرمان فرمودند: «کاغذی بیاورید که رهنمای مکتوبی برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.» معلوم بود که پیامبر در چه مورد می خواهد سند بگذارد. اما عمر ممانعت کرد و فریاد زد: «این مرد هذیان می گوید و کتاب خدا برای ما کافی است». پدرتان را می گفت! داغتان تازه می شود اما این را نسبت به کسی می داد که وحی مطلق بود، خدا درباره او تصریح کرده بود: «پیامبر جز به زبان وحی سخن نمی گوید، جز به دستور خدا حرف نمی زند، و جز حرف خدا را منتقل نمی کند». پیامبر با شنیدن این حرف، دلش شکست و اشک در چشمانش نشست ولی ماجرا را پی نگرفت. پنجۀ انکاری که می تواند حنجره وحی را بفشرد، کاغذ را بهتر می تواند مچاله کند.

پیامبر در گوشتان چیزی گفت که مانند ابربهاری گریستید و چیز دیگری گفت که چون غنچه سحری شکفته شدید. از خبر اول ارتحال غم عالم بر دلتان نشست و از خبر رفتن خودتان دلتان تسکین بخشیده شد. پس از پیامبر و شما اسلام دیگر قدرت بال گشادن نمی یابد. در زمانیکه تنها زبانی که به کار می آمد اشک بود پیامبر دستتان را در دست حیدر گذاشت و فرمودند: «برادرم، ای ابوالحسن، این امانت خدا و رسول خداست در دست تو. این امانت را خوب حفظ کن. ای علی والله که این دختر سالار زنان بهشت است و دستهای منزلت مریم کبری به پاس او نمی رسد و علی جان، سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه برای خود از خدا خواستیم، برای او هم خواستم و خدا عنایت فرمود. علی جان، فاطمه هر چه بگوید، کلام من است، کلام وحی است، کلام جبرئیل است. علی جان، رضای من و خدا و ملائک در گروی رضای فاطمه است. وای بر کسی که حرمت او را بشکند، وای بر کسی که حق او را ضایع کند.»

نور از دنیا رخت بربست. پس از آن دشمن به شاد شدید، صدایتان ته افتاد و پشتتان شکست، کسی نبود که گریه تان را آرام کند و یاور درماندگیتان شود. این مصیبتی بود که فقط با رسیدن به نور التیام می یافت. شما منبری را می دیدید که قبلا نور از آن بالا می رفت و اکنون ظلمت، آن زمان بود که گریستنتان دشمن را به ستون آورد. مرگ پیامبر برای شما تنها مرگ یک پدر نبود، حتی مرگ یک پیامبر نبود، مرگ پیام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنی بود.

آنکه گفت «حسبُنا کِتابَ الله» کتاب خدا را نمی شناخت. نمی دانست که یکی از دو ثقل به تنهایی، آفرینش را واژگون می کند، و با دوبال می توان پرید نه یک بال. جسد مطهر پیامبر هنوز بر زمین بود که ابرهای تیره در آسمان پدیدار شد و باران فتنه باریدن گرفت. و آنچه که در برابر جریان سقیفه حیدر کرد غفلت و غیبت نبود بلکه عین حضور بود. در آن لحظه هر که پیش پیامبر نبود، غایب بود. وقتی که دین خدا بر زمین مانده است، با دین و در کنار دین بودن حضور است. و اگر علی اینجا تنها نمی ماند حسین در کربلا تنها نمی ماند.

دلم تاب نمی آورد که چهره هراسان کارگزارانتان را به یادتان آورم که گفتند: «خلیفه ما را از فدک بیرون کرد و افراد خود را در آنجا گماشت». شما در بستری بودید. رنگتان زرد بود و دستهایتان هنوز می لرزید، فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به کبودی نشسته بود. از هماندم که عمر در را بر پهلوی شما شکست و جان کودک همراهتان را گرفت و شما فریاد زدید: «فضه مرا دریاب» می شد فهمید که کار تمام شده و آنچه نباید می شد، شده بود. شما مضطرب از بستر بیماری جهیدید و گفتید: «چرا؟» و شنیدید: «فدک را غصب کردند به نفع حکومت غصبی». فرمودید: «چرا؟» و این چرایی بود که نه تنها کارگران بلکه خود خلیفه هم جوابی برای آن نداشت.

فدکی را ربودند که قریه ای است در اطراف مدینه، و از مدینه تا آنجا دو - سه روز راه است. چه کسی است که نداند این باغ از ابتدا دست یهود بوده است تا سال هفتم هجرت و در آن سال که اسلام نضج و قدرتی فوق العاده می گیرد، یهود بیم زده، از در مصالحه در می آیند. و این باغ را به شخص پدرتان هدیه می کند تا در امان بمانند. پدرتان هم آنرا می پذیرد و باغ در دست پیامبر می ماند تا آیه «واتِ ذَالقُربی حَقَّهُ…» نازل می شود و پیامبر به دستور صریح خداوند فدک را به شما می بخشد. مرا ببخشید بانوی عالمیان. با خودم فکر کردم که این فدک مگر چیست که غصب آن زهرای مرضیه را اینگونه برمی آشوبد؟ فدک ملک با ارزش و پر سودی است، درست، اما برای فاطمه بریده از دنیا و پیوسته به عقبی که مال دنیا، ارزش نیست، تازه از فدک هم که خود هیچگاه بهره نمی برد. فدک در دست شما بود و فقر از سر و روی خانه شما می باید و نان جویی سفره شما را زینت نمی داد و اما همسرتان هزاران هزار درهم را در ساعتی بین فقرا تقسیم می کرد. پس چه رازی در این ماجرا بود که شما چون اسپندی از بستر بیماری خیزاند! و به سوی ابوبکر کشاند. بله، فدک برای شما باغ و ملک نبود، روی دیگر سکه خلافت بود. فدک بعد اقتصادی خلافت بود و خلافت بعد سیاسی فدک. اما وا اسفا که مردم شب با شما در بیعت بودند و در روز هیچ بیعت کنند های دیده نمی شد!

اما بعد از تشویشهای و زندگی پر تلاطم زمان آرام گرفتنتان فرا می رسد. شهادتتان اگرچه مصیبتهای شما را تمام کرد اما مصیبتهای تازه ای می آفریند، شما آسوده می شوید و پرواز می کنید اما بال دیگر علی کنده میشود. شما آرام می گیرید اما حسن و حسین ضجه می زنند، شما به صورت محبوبتان را می بینید و زینب و ام کلثوم صورت می خراشند.