جان اسرا
  • یک افسر عراقی آمد داخل واگن واعلام کرد: یک مژده برای شما دارم. این قطار شما را تا لب مرز می برد و از آنجا با کامیون شما را به ایران می فرستیم! خیلی خوشحال شدیم. در واگن را بستند و قطار به راه افتاد. غروب بود. هوا هم بسیار سرد و غیرقابل تحمل شده بود.