سنگ غسالخانه
  • تازه چشمانش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید. فکر کرد صدایی شنیده. هراسان نگاهی به دو دخترک انداخت. هر کدام در یک سوی او غرق خواب بودند و او، مثل هر شب، نشسته خوابش برده بود؛ از ترس اینکه مبادا بیگانه‌ای نیمه شب به سراغ‌شان بیاید و زن را با دو دختر خردسال، بی‌پناه و دست خالی غافلگیر کند.