حسن آقا، تنها سرلشکر تبریزی سپاه

شهید حسن شفیع زاده در سال 1336 در یک خانواده مذهبی در لیل آباد تبریز دیده بر جهان گشود و آنگونه که رسم مردان خداست از زمان انقلاب چه پیش از پیروزی و چه پس از آن در میدان نبرد حق علیه باطل بسیار تاخت و با نبوغ و درایتی که در زمینه نظامی و فرماندهی داشت توانست در عین گمنامی نامی آشنا از خود بر جای گذاشته و در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه سال 61 به مقام شامخ شهادت نایل آید.

حسن، شهید سرلشکر تبریزی که گمان می رود بیش از اخلاص و امتناع خود برای دیده شدن، در اثر غفلت ما همچنان از انظار توجه ما پنهان مانده، با روایتی برادرانه شنیدن دارد ...

حسین شفیع زاده برادر کوچکتر حسن آقا، در گفتگوی صمیمانه با آناج به مناسبت سالگرد برادرش از این شهید روایت می کند؛

آناج: ابتدا از خودتان و حضورتان در عرصه‌ی دفاع مقدس بگویید:

من حسین شفیع زاده برادر کوچک حسن آقا هستم و فقط یک سال با او فاصله ی سنی دارم. البته من نیز این توفیق را داشتم که مدتی را در جبهه های جنگ حضور یابم و پس از اتمام دوره‌ی دفاع مقدس نیز در بخش‌های مختلف از جمله سپاه پاسداران، قسمت‌های نیروی انسانی و تخریب لشکر عاشورا فعالیت کرده‌ام. اما برادرم حسن یک نیروی کشوری بود و در قرارگاه خاتم فعالیت می کرد.

 

 

 

آناج: چطور شد که در وادی جبهه، مقاومت و شهادت قدم گذاشتند؟

از یک سو ما خانواده ای مذهبی داشتیم و هیچ وقت دل به فضای ایجاد شده توسط غربی ها و شاه ندادیم و از سوی دیگر حسن حتی قبل از جبهه و جنگ، در زمان انقلاب نیز در خط امام فعالیت می کرد و در دوره ی سربازی دست به اقداماتی مذهبی، برپایی نماز و مجالس قرآنی و غیره می زد در حالی که از شدت خفگان کسی حتی جرأت نماز خواندن در چنین مکان هایی را نداشت. به تدریج مبارزات رسمی خود را شروع کرد و در سال 57 که انقلاب در آستانه ی پیروزی بود به جریان انقلابی وصل شد و مدام با آیت الله شهید مدنی و آیت الله دستغیب ملاقات می کرد و از نزدیک با آنان در ارتباط بود.

حسن در پاکسازی پادگان و دستگیری فرماندهان طاغوتی و همچنین تشکیل سپاه پاسداران نقش بارزی داشت و به نوعی از جمله افراد تشکیل دهنده سپاه و نیروهای اولیه ی آن محسوب می شد. حسن پا به پای انقلاب آمد تا عاقبت به شهادت رسید.

حسن در هر زمینه ای خلائی احساس می کرد، وارد عمل می شد

البته در ابتدای پیروزی انقلاب مردم با مشکلات اقتصادی و معیشتی روبرو بودند و حسن نیز بنا بر احساس تکلیف در این حوزه فعالیت می کرد تا به هرجا که می توانند گره از مشکلات معیشتی مردم باز کنند؛ مثلا در این رابطه با محتکران مبارزه می کردند.

با آغاز مسئله کردستان، به آن منطقه رفت و پس از آن در اولین فعالیت جنگی علیه عراق به ایستگاه هفت آبادان عزیمت کرد. او از اولین روزهای جنگ در جبهه بود و تا زمانی هم که به شهادت رسید خیلی کم به تبریز و نزد خانواده می آمد چون بیشتر وقت و انرژی خود را در جبهه صرف می کرد.

وضعیت به گونه ای شده بود که حسن به دلیل فعالیت های انقلابی اش معمولا از خانواده دور می ماند و برای همین سرپرستی خانواده بر عهده ی من قرار گرفته بود. اغلب دور از هم بودیم و در جبهه نیز زیاد همدیگر را نمی دیدم.

آناج: از فعالیت های انقلابی و ارتباطش با رهبرانی چون آیت الله مدنی تعریف کنید:

او در پادگان تبریز دوستانی داشت که اهل شیراز و افسرهایی با روحیات مذهبی بودند که حسن از طریق آنها با آیت الله دستغیب و شهید مدنی آشنا شد؛ زمانی که امام دستور خروج از پادگان ها را صادر کرد، حسن و دیگر دوستانش به مشورت با آیت الله مدنی رفتند و ایشان گفتند اگر می توانید با اسلحه فرار کنید وگرنه همان جا بمانید تا در موقع لزوم اقدام لازم را انجام بدهید. آنها در پادگان ماندند ولی بعد به حسن مشکوک شدند و به پادگان مرند تبعیدش کردند. البته در اوایل انقلاب نیز چزء نیروهای مسلحی بود که در راستای تامین امنیت مردم فعالیت می کرد اما بلافاصله با تشکیل سپاه، به این نهاد انقلابی پیوست.

 

 

 

بی مهری ها هرگز نتوانست حسن را در مسیر حق متوقف کند / از خمپاره تا توپخانه

در واقع او با باور به اینکه مسیر حق را می پیماید بدون کوچکترین تردیدی در راستای اوامر امام خمینی(ره) و پاسداری از انقلاب فعالیت می کرد و هیچ یک از بی مهری ها مانع فعالیت های او نمی شد. به طوری که وقتی با آقا مهدی باکری به جبهه می رفتند خمپاره ای بیش در اختیار نداشتند اما در سایه ی تلاش هایشان، تا زمان شهادت خود چندین توپخانه دایر کرده بودند و با همین امکانات کل تجهیزات عراق را از بین بردند.

آناج: باور به حقانیت راه امام(ره) و انقلاب چگونه و در اثر کدام عوامل در وجود شهید شفیع زاده شکل گرفته بود؟

همان طور که گفتم ما خانواده ای کاملا مذهبی داشتیم و حسن نیز در دامان پدر و مادری متشرع و متدین رشد کرده بود و از سوی دیگر برادرم اخلاص و صداقت بالایی داشت و این موجب می شد توفیقات خداوند بیشتر شامل حالش شود و بهتر بتواند در مسیر حقیقت شناخت لازم را کسب کند.

آناج: از ویژگی های بارز اخلاقی و رفتاری برادر شهیدتان برایمان بگویید:

یکی از مهمترین ویژگی حسن این بود که تا حد زیادی در مواجهه با موانع پایداری و استقامت می کرد اما متاسفانه الان جوانان ما اینگونه نیستند و با کوچکترین مانع و یا حرف تلخ اطرافیان راهشان را نیمه تمام رها می کنند در حالی که فردی مثل حسن هرقدر هم که مورد بی توجهی و بی مهری قرار می گرفت، باز به کارش ادامه می داد چون از مسیری که در پیش داشت آگاه بود. اگر می دید جایی امکانات یا زمینه لازم جهت انجام اقدامات لازم وجود ندارد، به جای دیگر می رفت و همین طور تلاش می کرد تا به مقصود اصلی برسد.

زمانی که شهید شد فکر می کردند اصفهانی است

زمانی که شهید شد خیلی ها فکر می کردند او اهل ارومیه است و جنازه اش را به این شهر فرستاده بودند و اصفهانی ها هم تصور می کردند برادرم حسن، اهل اصفهان است! چون او مدتی را در ارومیه بود و در اصفهان نیز دانشکده ی توپخانه تشکیل داده بود برای همین باورشان این بود که او اصفهانی است و برایش مراسم بزرگی هم ترتیب داده بودند.

تنها جایی که حسن در آن غریب بود و کسی او را نمی شناخت شهر خودش تبریز بود!

تنها جایی که حسن در آن غریب بود و کسی او را نمی شناخت شهر خودش تبریز بود! چون اولا اخلاص داشت و دنبال شهرت بازی نبود، دوما فقط به هدفش  فکر می کرد و دیگر به حرف و حدیث های دیگران اهمیت نمی داد بلکه هرجا مانعی برایش  ایجاد می کردند، اگر از رفع مانع ناکام می ماند به جایی دیگر که زمینه در آن فراهم بود، می رفت. به هرحال به هیچ بهانه ای متوقف نمی شد.

برای همین ها بود که وقتی شهید شد، تبسم روی لبانش را پاداش آن همه استقامت تصور کردم. درست همان احساسی را داشتم که موقع شهادت شهید مدنی تجربه کردم؛ ایشان نیز تبسمی بر لب داشتند گویی که پاداش خود را گرفته باشند که البته پاداش آنها جز شهادت نبود.

اخلاص او تا حدی بود که هرگز دنبال اسم و رسم نبود که بخواهد برای خود پرونده ای  قطور از فعالیت هایش در جبهه تشکیل بدهد؛ در همسایه و فامیل نیز کسی از کارهایی که او می کرد خبر نداشت و همه فکر می کردند حتما او در جبهه مشغول کارهایی چون انبارداری و غیره است. در رفت و آمدها و گفتارهایش طوری عمل می کرد که کسی پی نمی برد او فرمانده است در حالی که اگر خودش می خواست، می توانست طوری سخن بگوید که دیگران از گفتارش متوجه مسئولیت و سمت او بشوند.

حسن در راه حراست از اسلام و انقلاب خود را کاملا فراموش کرده بود؛ اصلا به نیازها و کارهای شخصی خودش وقت نمی گذاشت. برای مثال حتی به تبریز نیامد که کارهای کنکور و دانشگاه را انجام بدهد و برای همین از ادامه تحصیل بازماند و یا وقت نکرد تا گواهینامه ی رانندگی اش را که صادر کرده بودند، بگیرد. مهمتر از همه بحث ازدواجش بود که که کمتر پیگیری می کرد و به بهانه های مختلف از زیر آن درمی رفت، چون حتی فراغ بال نداشت که با حواس جمع مشغول این اقدامات شود و در حالی شهید شد که مجرد بود.

آناج: چطور شد که حسن آقا در تبریز نماند و به ارومیه و یا اصفهان رفت؟

همان طور که گفتم حسن از جمله نیروهای تشکیل دهنده ی سپاه در تبریز بود اما در ادامه برخی مسائل و اتفاقات باعث شد که حسن ارومیه را به کار در تبریز ترجیح بدهد؛ البته او می توانست و شرایطش را داشت که به دنیای اقتصاد و سیاست وارد شود اما تکلیف او را به سپاه و جبهه می کشاند؛ تکلیف او حراست از اسلام و انقلاب بود که برای همین باید در میدان نبرد نقش آفرینی می کرد نه اینکه دنبال کرسی های سیاسی و اقتصادی باشد.

وقتی شرایط را در تبریز مساعد ندید، بدون تسویه به ارومیه رفت و به عنوان جانشین شهید مهدی باکری در ارومیه فعالیت کرد. پس از مدتی به آبادان که آن روزها در محاصره بود، رفت.

حسن که هیچ تحصیلات تخصصی هم نداشت، اولین توپخانه ی کشور را تشکیل داد

به فکرش رسید که یک دانشکده ی توپخانه تشکیل بدهد که البته به امکانات پیشرفته و تحصیلات تخصصی (حداقل دیپلم ریاضی) نیاز دارد که حسن این شرایط را نداشت اما به عینه می دید که مشکل اصلی و خلاء مهم در جنگ با دشمن همین مورد است. خیلی اوقات نیروهای ما عملیات می کردند و بخش های مختلفی را به تصرف خود در می آوردند اما چون از پشتیبانی برخوردار نبودند، در اثر آتش دشمن تلفات زیادی می دادند.

چرا اصفهان؟

بالاخره حسن آقا عزم خود را جزم کرده بود که این نیاز را برطرف کند اما برای من نیز مثل خیلی ها جای سوال بود که چرا دانشکده ی توپخانه را در تبریز ایجاد نکرد که البته پاسخ های منطقی متعددی برای این سوال وجود دارد؛ از جمله اینکه اصفهان نزدیک ترین به مناطق جنگی و در عین حال مساعد ترین منطقه از نظر امنیتی برای این کار بود. دوما چون خود اهل تبریز بود، شاید بنا کردن توپخانه در تبریز با سوءظن هایی همراه می شد و به نوعی نمی خواست خودنمایی کند.

دانشکده ی توپخانه ای که حسن آن را بنا نهاد، اولین دانشکده ای است که نیروهای دیپلم را تحت تعلیم قرار داده و آنها را به سطح عالی تخصص توپخانه ای رساند و همین نیروها پس از فارغ التحصیلی گروه های توپخانه ای را تشکیل دادند.

به تدریج با پیشرفت در زمینه توپخانه ای شهید شفیع زاده و شهید مقدم که رابطه ی خیلی صمیمی باهم داشتند از هم جدا شدند تا حسن در توپخانه بماند و شهید مقدم موشکی را تشکیل بدهد.

 

 

 

آناج: به نظر شما چرا شهید شفیع زاده با این که اهل تبریز هم بود، در این شهر گمنام مانده است؟

 در تبریز خبری از نام حسن شفیع زاده نیست

در این شهر خبری از نام حسن شفیع زاده نیست در حالی که از زمان پدربزرگمان تا بحال ما 140 سال سابقه ی زندگی در خیابان 17 شهریور تبریز را داریم و حسن تنها سرلشکر تبریزی سپاه است! وقتی دکتر مبین از دنیا رفت پیش از آنکه اربعینش بگذرد، تندیسی را از او در چهار راه طالقانی نصب کردند اما از حسن شفیع زاده حتی یک اسم هم در خیابان ها این شهر نیست. البته من دکتر مبین را می شناسم و می دانم که واقعا فردی دارای نبوغ عالی و خدمات ارزنده ای هستند و انجام این کار نیز شایسته است اما کار حسن سزاوار این اتفاقات نبود؟! اگر هم جایی نام او باشد، محلی است که برای پیدا کردنش باید قطب نما داشته باشیم.

سوالی که روزی تاریخ خواهد پرسید/ جریان استادیوم "یادگار امام" و خیابان بیراهه ی "آیت الله مصطفی خمینی" چیست؟

یکبار که شهردار وقت مرا به افتتاح خیابانی در اطراف سیلاب دعوت کرده بود در راه خیابان کوچکی را دیدم که نامش "آیت الله مصطفی خمینی" بود! من که درمراسم افتتاحیه صحبت می کردم، گفتم همه ی این روزها می گذرد اما روزی این سوال برای تاریخ ایجاد می شود که مصطفی خمینی که می گویند امید انقلاب بود، نامش بر خیابانی بیراهه ی بن بست است و اما استادیوم بزرگ آذربایجان "یادگار امام" نام دارد؛ البته منظورم این نیست که کسانی که از خانواده ی امام به یادگار مانده اند بد هستند اما آیا اینها با مثل مصطفی خمینی که خود یک مجتهد والامقام بود، قابل قیاس است؟! طراح این ماجرا کیست؟ مگر غیر از این است که هرکاری بر ارزشی بناست؟ پس بر اساس کدام ارزش گذاری ها این اقدامات که وجهه فرهنگی دارند، انجام می گیرد؟

مثال دیگر خیابان بزرگ شهید زبردست و در کنار آن خیابان کوچک شهید حمید باکری است! شهید زبردست رفیق من بود و من او و جایگاه والایش را خوب میدانم اما حمید چیز دیگری بود، حمید کسی بود که در بعد نظامی (نه مدیریت) نبوغ او حتی از برادرش آقا مهدی هم بیشتر بود و خوب می دانیم که تا چه اندازه به او مدیون هستیم؛ اما کدام طراح و بر اساس کدام ارزش نام خیابان بزرگ را زبردست و نام خیابان کوچک کنار آن را که به راحتی دیده نمی شود، "حمید باکری" می گذارد؟! و همه ی اینها در حالی است که بر تفکرات و دیدگاه های فرهنگی مردم، بخصوص آیندگان تاثیر می گذارد. من همه ی اینها را گفتم اما نخواستم بگویم که چرا نام حسن را بر خیابانی بیراهه نزدیک کوه گذاشته اید.

تغییر فرهنگ از شهادت به پوشک بچه

زمانی عکس شهیدان را از مسیرها و جاده ها جمع کردند با این بهانه که این تصاویر حواس رانندگان را پرت کرده و منجر به وقوع حوادث و تصادفات رانندگی می شود! اما اکنون چگونه است که تبلیغات و تصاویر تلویزیون تا پوشک کودک و محصولات غربی حواس رانندگان را پرت نمی کند؟! اما باید توجه کنیم که اینها همه جنبه های فرهنگی دارند، اگر آن موقع فرهنگ ما شهید و شهادت بود با این کارها فرهنگ ما می شود پوشک بچه.

البته مسئولین محترم توجیهاتی بر این مسایل دارند اما بهتر است در نقطه ای از روند اشتباه خود را بپذیرند و اقدام به اصلاح کنند. چرا باید این وضعیت در شهری مثل تبریز اتفاق بیافتد و این دید بین دست اندرکاران حاکم باشد؟ این چه بلایی است که بر سر شورای شهر آمده! آیا این ها در شان تبریز است؟ آیا فرد بهتری نبود که به شورا راه یابد تا این اتفاقات نیافتد؟ خوب می دانیم که افراد لایقی برای این کار وجود داشتند اما چون این کرسی ها وسیله ای برای کسب منفعت است، کسانی به آن راه می یابند که خواستار منافع شخصی بیشتری هستند.

آناج: از شهادت برادرتان برای ما بگویید:

حسن در مورد ازدواجش بسیار سختگیر بود؛ می خواست بهترین دختر از بهترین و مومن ترین خانواده را پیدا کند، برای همین هر موردی که به او پیشنهاد می شد، او خودش به تحقیق می رفت. زمانی هم که مادر را به خواستگاری می فرستاد، می گفت در مورد شغلم بگویید که من در جبهه دربان هستم و همسری را می خواهم که وقتی من از کردستان برگشتم، ساکم را آماده کند تا فردای آن به جنوب بروم! منظورش این بود که تکلیف اصلی مرا درک کند و بداند که اولویت اول من جنگ و جبهه است. همان طور که می دانید پیدا کردن این دختر بسیار سخت است اما مادرم یکی دو مورد را پیدا کرده بود که حسن در تحقیقات خود آنها را هم نپذیرفت. اما تحقیق آخرین مورد را به من سپرد؛ هم دختر و هم خانواده اش بسیار خوب بودند اما پدرش در گذشته ی خود نقطه ی سیاهی داشت که البته بعدا شرایطش تغییر کرده بود.

قبل  از شروع عملیات از جبهه با من تماس گرفت تا از نتیجه ی تحقیق باخبر شود، من هم از دختر و خانواده اش بسیار تعریف کردم اما وقتی مساله ی پدرش را گفتم، قبول نکرد و گفت: پس دیگر هیچ! این آخرین مکالمه ای بود که با حسن داشتم چون در همان عملیات (کربلای 10) شهید شد.

خوابی که خوب تعبیر شد

ماه رمضان رسید و من نزدیک سحر خواب دیدم که حسن شهید شده و یک طرف بدنش سوخته است؛ خیلی هراسان از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم و باز ادامه ی همان خواب را دیدم. مدام منتظر بودم تا خبری از حسن بیاورند. آقای امین شریعتی که در سمینار فرماندهان بود، مرا نزد خود خواند و شروع کرد به تعریف و تمجید از حسن در حالی که پیش از آن حرفی از حسن به میان نمی آوردند و اصلا با من در مورد برادرم صحبت نمی کردند، گویی که نسبتی با او ندارم؛ برای همین از حرفهایشان و از خوابی که دیده بودم مطمئن شدم که او شهید شده است. صحبت آقای شریعتی را قطع کردم و گفتم من میدانم که حسن شهید شده است.

به خانه رفتم تا این خبر را به مادرم بدهم؛ ابتدا وضو گرفته و نماز خواندم تا آرامش کافی را به دست بیاورم. سپس به مادر گفتم آماده شو که خبر آورده اند یعقوب (معاون حسن) زخمی شده است. مادر شک نکرد چون چند بار این اتفاق افتاده بود که مادرم خبر شهادت دوستان حسن را به خانواده شان برده بود.

وقتی مادرم آماده شد، گفتم بهتر است پیش از رفتن چایی و سماور را هم آماده کنیم، شاید خواستند به خانه ماهم بیایند؛ وقتی این را گفتم مادرم فهمید و گفت پس حسن شهید شده است. از جاهای مختلف از جمله تهران، به خانه مان آمدند و سنگ قبر حسن را نیز قرارگاه خاتم الانبیا از تهران فرستاده بود که البته دو سه روز مانده به اربعین حسن، آن را روی قبرش گذاشتیم.

وقتی جنازه ی حسن را آوردند  درست مثل همانی که در خواب دیده بودم، یک طرفش سوخته بود. حسن در عملیات کربلای 10 وقت دشمن سه راهی مرگ در منطقه ی مائوت را مورد هدف قرار داده بود به شهادت رسید. خیلی به او اصرار کردند تا یک روز دیرتر به محل قرار برود اما حسن گفت من قول داده ام امروز بروم و باید به قولم عمل کنم. برای همین به تنهایی  به منطقه ماووت رفته و در آتش باران دشمن در نقطه ای که به آن سه راهی مرگ می گفتند، شهید شد.

آناج: برخی این شبهه را مطرح می کنند که شهدای تبریز و آذربایجان چندان تعلقی به ولایت فقیه نداشتند و صرفا برای دفاع از خاک پیش رفته اند؛ شما ولایت پذیری شهید شفیع زاده را چگونه دیدید؟

اولین بار "مرگ بر ضد ولایت فقیه" در تبریز شکل گرفت /  ما منزلت ولایت فقیه را بیشتر از سایر شهردا درک می کنیم

اولین راه اثبات یک موضوع اقرار بر آن موضوع است و ما می بینیم که شهدای آذربایجان نیز مثل شهدای سایر شهرهای ایران، در وصیت نامه های خود بدون استثنا از ولایت پذیری و ولات فقیه نوشته و به اطاعت از آن توصیه کرده اند. علاوه بر آن بهتر است بدانیم که شعار "مرگ بر ضد ولایت فقیه" برای اولین بار از تبریز شروع شد چون اولین جریان ضد ولایت فقیه در منطقه ی ما شکل گرفته بود، اما مردم ما با بصیرتی که داشتند این جریان را محکوم کردند؛ در حالی که تا آن زمان این شعار جزء شعارهای انقلابی نبود.

بنابراین با توجه به اتفاقاتی که پس از انقلاب  در تاریخ آذربایجان رخ داد، مردم منطقه ی ما قدر و منزلت ولایت فقیه را بیش از هرجای دیگر درک می کنند و می دانند؛ یعنی هرچند ننگ جریان ضد ولایت فقیه با نام تبریز رقم خورد اما مردم ما این ننگ را با شعار "مرگ بر ضد ولایت فقیه" از بین بردند.

اگر حسن و دیگر شهیدان بودند امروز در سوریه و عراق هم دفاع می کردند

شهیدان نیز به درجه ای از خلوص و اطاعت پذیری از امام رسیده بودند که خیلی از عملیات ها را به عشق امام انجام می دادند که حسن نیز یکی از اینها بود. ولایت فقیه به جنگ با عراق مشروعیت داده بود و قبل از اینکه کسی نام از کشور و ایران ببرد همواره دغدغه ی اسلام و ولایت فقیه را داشت. چه حسن و چه دیگر شهیدان نه برای خاک بلکه به خاطر دفاع از کیان اسلام و انقلاب نبرد کردند و اگر گرایش قومی و تعصبی داشتند خود را کنار می کشیدند و دیگر نیازی نبود به جنوب بروند؛ تبریزی ها از تبریز دفاع نکردند بلکه به آبادان رفتند. لذا نباید عده ای از شهیدان به نفع خود استفاده کنند که اگر آنها گرایش های قومیتی داشتند مثل همین ها تبریز را مرز خود قرار می دادند. اما برای شهیدان مرز اسلام مهم تر بود، برای همین جهت دفاع به جنوب رفتند و اگر امروز زنده بودند یقین بدانید که در سوریه و عراق از اسلام دفاع می کردند همان طور که رزمندگان جانباز در حال حاضر این کار را می کنند.

آناج: به عنوان حسن ختام، یک خاطره از حسن آقا برایمان تعریف کنید:

از همه ی دنیا یک روزنامه برایش کفایت می کرد

خیلی کم فرصت می شد که به دیدن حسن بروم چون او در قرارگاه و من در لشکر بودم و معمولا کمتر همدیگر را می دیدیم؛ یکبار به قرارگاه رفتم تا او را ببینم. قرار گاه سوله های زیرزمین مانندی  داشت که جهت مصونیت در بمباران ها به گونه ای خاص طراحی شده بودند. وقتی دنبالش می گشتم دیدم پایین پله های سوله با حالتی بسیار خاشعانه روزنامه ای روی خود کشیده و خوابیده است ... با دیدنش احساس عجیبی به من دست داد که هرگز فراموش نمی کنم. او خیلی کم می خوابید و وقتی هم استراحت می کرد، استراحتش اینگونه بود.

حسن با خیلی ها فرق داشت در حالی که فرمانده بود و می توانست مثل فرماندهان از امکانات و رفاه برخوردار باشد اما به خاطر اخلاص و فداکاری که در وجودش بود، به همین راضی بود که روی زمین خالی روزنامه یا روی خود کشیده و چند دقیقه ای را استراحت کند.