به گزارشافکارنیوز،بسیج دانشآموزی با مطالعه در نحوه زندگی و نوع شهادت شهیدان دانش آموز، از میان ۳۶۰۰۰ شهیددانش آموز، دختر نوجوان آملی، شهید سیده طاهره هاشمی را به عنوان شهید دانش آموز شاخص سال ۱۳۹۲ انتخاب نموده که در هفته بسیج دانشآموزی(ابتدای آبان ماه) ضمن گرامیداشت یاد و نام شهدای دانشآموز، مراسم بزرگداشتی به یاد و نام این شهیده والامقام و برای معرفی هرچه بیشتر ایشان برگزار خواهد شد.
شهیده سیده طاهره هاشمی در سال ۱۳۴۶ در خانوادهای که همیشه با ذکر خدا و دعا و صوت قرآن مشغول بود، در روستای شهیدآباد(شهربانو محله) آمل چشم به جهان گشود. پدر و مادر هر دو اهل نماز، روزه و قرآن بودند. این باعثشده بود که بچه ها از همان کوچکی، نمازشان را بخوانند و از سن تکلیف، روزه هایشان را کامل بگیرند. پدر طاهره - غلامحسین - برنج فروش بود و به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت.
شبها گاهی بچهها دورش جمع میشدند و او با صدای گرمش برایشان شعر میخواند. قرآن و نهجالبلاغه هم یادشان میداد و برای آنها جایزهای در نظر میگرفت. وی ازهمان کودکی با قرآن، نهجالبلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنهاش با عمیقترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد. به گفته خانواده و نزدیکانش، دختری مهربان، دلسوز و دانشآموزی نمونه و موفق و درس خوان بود.
هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمیکرد و مستحبات را تا جایی که میتوانست، به جا میآورد. در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه روزنامه دیواری و نیز اداره برنامههای فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامههای فرهنگی، اجتماعی و حرکتهای سیاسی مدرسه بر عهده او بود.
۱۴ ساله بود که رویای صادقه اش تعبیر شد ودر ششمین روز از بهمن ماه ۱۳۶۰ در حالی که مشغول جمع آوری کمک های مردمی برای رزمندگان اسلام بود، مورد حمله منافقین کوردل ومدعیان حمایت ازخلق! قرار گرفت و به سوی معبودش شتافت. شهید کاملاً آگاه بود که به شهادت خواهد رسید، زیرا وقتی از او سوال میشود چه تصمیمی درآینده دارید، مینویسد: «… اگر تحصیل میکنم برای این نیست که توشه ای از علم بردارم بلکه برای عبرت گرفتن و پی بردن به راز جهان و این راه که راه شناخت پروردگار است … دیگر نمی توانم چیزی بنویسم، به خاطر اینکه به من الهام شد که من آینده ای ندارم که در مورد آن برایتان
انشایی بنویسم. به خاطر این همه این موضوعی را که نوشتم پس میگیرم زیرا به من الهام شده که من می میرم.»
از همان دوران کودکی ساکت و صبور بود. خواهرش در این باره میگوید: «پنج سال از طاهره بزرگتر بودم. ما شش خواهر بودیم. من دختر شلوغی بودم؛ اما طاهره خیلی کم حرف بود. طوری که مادرم گاهی متوجه نمیشد او توی خانه هست. دائماً میگفت: طاهره کجاست؟ وقتی میدیدش، بهش میگفت پس چرا حرف نمیزنی؟ میگفت: چی بگم؟ حرفی ندارم. در عین آرام بودن خوشرو و خوش خلق هم بود. حتی بعضی از بچههای بیتفاوت هم جذب این اخلاقش میشدند.»
در اوج انقلاب، طاهره نیز پا به پای خواهران خود در راهپیمایی ها شرکت میکرد. خواهرش میگوید: «یک بار طاهره همراه من و خواهرانم به تظاهرات آمده بود. پلاکارد کوچکی را دستش دادم و فرستادمش جلوی صف. یکی سرم داد کشید که بچهی به این کوچکی را برای چه آوردهای تظاهرات؟ تیراندازی میکنند و او را میکشند. نمیدانم از اعضای کدام حزب بود که فریاد کشید و توهین کرد. من هم با عصبانیت گفتم: همین بچههای کوچک فردا بار این انقلاب را به دوش میکشند.
برادرم – قاسم – که دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت بود، گاهی کتابهای اسلامی وانقلابی مثل کتب شهید مطهری را با خودش میآورد و به ما میداد. ما هم مطالب کتاب را به طاهره میگفتیم. با این حال، طاهره که شیفتهی اطلاعات تازه بود، گاهی کتابها را از ما میگرفت و خودش میخواند. ما در آمل یک گروه بودیم که نوارها و اعلامیههای حضرت امام را دست به دست میچرخاندیم. طاهره اعلامیه ها را زیر چادرش میگذاشت و شب ها روی دیوارهای کوچه میچسباند.»
هنوز خاطرهی کارهای او در یاد بچهها سبز و زنده است. کارهایی که موجی از حیرت و شادی در دل بچهها میریخت. عباس - برادر طاهره - در این باره دو خاطرهی جالب و به یاد ماندنی دارد:
«روز انتخابات ریاست جمهوری بود. روزی که شهید رجایی با اکثریت آرا به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. غروب وقتی به خانه برگشتم، دیدم بچههای کوچک دم در خانهی ما صف کشیدهاند. طاهره هم وسط حیاط ایستاده بود. جعبهی کوچکی شبیه صندوق رأی روی میز کنار طاهره بود و بچهها یکی یکی برگهای را داخل صندوق میانداختند.
از طاهره پرسیدم: این صندوق چیه؟ گفت: این بچهها به سن قانونی نرسیدهاند و نمیتوانند رأی بدهند. این صندوق را درست کردم تا بچههای کوچه شیرینی رأی دادن را بچشند. با تعجب نگاهش کردم. با این سن کم، کارهای او همیشه به من آرامش میداد. یادم میآید در دبیرستان وحیدی آمل که طاهره آن جا درس میخواند، کتابخانهی کوچکی بود که منافقین آن جا را آتش زده بودند. طاهره با بچههای مدرسه دست به کار شد و با کسبهی بازار حرف زد و از آن ها کمکهای نقدی دریافت کرد. با همه ی آن پول ها کتاب خرید و دوباره کتابخانه را راه انداخت.»
دلش برای حضرت امام میتپید. در طرحهایش این شیفتگی را به تصویر میکشید. در لحظه های دلتنگی با کشیدن تصویر امام، شادی را در دلش میریخت. به پیامهای او اهمیت می داد. پیامهای شانزدهگانهاش را با دانشآموزان نکته به نکته رعایت مینمود. آرزوی دیدار امام در دلش موج میزد. برادرش –عباس– میگوید: «یک روز دوان دوان از مدرسه به خانه برگشت. کفشهایش را درآورد و پرید توی اتاق. نفس نفس میزد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. چند لحظه صبر کرد و بریده بریده گفت: قرار است چند روز دیگر بچههای مدرسه را به دیدار امام ببرند.»
طاهره با بچههای دبیرستان های دخترانه ی آمل در جماران به دیدار حضرت امام شتافت. در بهشت زهرا کنار مزار آیتالله شهید بهشتی میثاق بست که در مسیر روشن شان گام بردارد. خاطرات این سفر روحانی تا همیشه در یادش باقی بود. بعد از بازگشت از این سفر یک شب خواب دید سفرهای گستردهاند و شهیدان دور تا دور سفره نشستهاند. طاهره به صورت تک تک شهدا چشم دوخت. شهید فضلی و شهید قدیر را که از شهدای انجمناسلامی محل بودند بین شان دید.
آیتالله بهشتی چند دقیقهای برای آن ها حرف زد. وقتی دید طاهره گوشهای ایستاده به او هم تعارف کرد سر سفره بنشیند. وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت. هر وقت عباس از او میپرسید: در آینده میخواهی چه کاره شوی؟ میگفت: من آیندهای ندارم.
شب ششم بهمن حنابندان خواهر طاهره بود. یکی از خواهرانش دراین باره می گوید: «برای طاهره لباسی دوختم که در روز عروسی بپوشد. او لباس و پول هفتگی اش را که از پدر گرفته بود توی بقچه ای گذاشت و برد به ستاد نمازجمعه و گفت: این لباس و پول را به یک فرد نیازمند بدهید. بعدا ازش پرسیدم: پیراهنت کو؟ به لباسش اشاره کرد و گفت: من که لباس دارم. لباس نو را دادم به یک فرد نیازمند. کسانی پیدا میشوند که محتاج این لباسها هستند. من که خدا را شکر چیزی کم ندارم. هروقت ششم بهمن میشود یاد این خاطره میافتم.»
خانم زهرا مظلوم؛ مادر بزرگوار شهیده سیده طاهره هاشمی روایت میکند: «طاهره خیلی دلسوز و مهربان بود. خیلی مواظب حجابش بود، مواظب نماز اول وقت بود. یک روز آمد به من گفت: «مامان! من دیشب هفتاد و دو تن را خواب دیدم و آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی.» یک هفته نکشید که طاهره این خواب را برای من تعریف کرد و شهید شد. نسبت به سنش خیلی عاقل بود.
همه جوره دختر خوبی بود. هیچ وقت نشد که کسی بیاید و بگوید که طاهره مرا اذیت کرده. از معلم و مدیر و همکلاسی هایش گرفته تا خواهرها و همسایه ها. انگار میدانست که شهید میشود. یک روز مدیر مدرسه خواسته بود اسمش را بنویسد برای جایی که معرفیاش کنند؛ طاهره گفته بود، «من آینده ندارم. به جایی معرفی ام نکنید.» معلمش می گفت که طاهره همه جوره طیب و طاهر بود.
برادرش مهدی می گوید: «پدر و مادرم خیلی به رعایت مسائل دینی اهمیت میدادند و طاهره هم این مسائل را با دقت بسیار رعایت میکرد. به انجام فرایض خیلی اهمیت میداد اما حجاب برایش در اولویت بود. نماز را اول وقت میخواند و اغلب با دوستانش با هم نماز میخواندند. اغلب روزها با سن کمی که داشت، روزه مستحبی میگرفت و ما هم متوجه نمیشدیم. خیلی وقتها وقتی مادرم به طاهره میگفت که بیاید و صبحانه بخورد، میگفت مدرسهام دیر شده و صبحانه نخورده میرفت. بدون اینکه که بگوید، روزه میگرفت و اصلاً در خانه بروز نمیداد و مثل همیشه در خانه و مدرسه به فعالیتهای عادی خود ادامه
میداد.»
سیده طاهره هاشمی که قفس دنیا برایش تنگ بود و زمین عرصه پروازش نبود بدست کوردلان منافق به دیدار معبود شتافت ورسالتی بزرگ برای هم نسلان وآیندگانش باقی گذاشت رسالت وپیام بزرگی که حاکی از یک روح بلند وآسمانی وبینش عمیق والهی دارد. پیامی که به ما می گوید می توان دختری ۱۴ ساله بود، می توان اهل یک روستای دور افتاده وبظاهر محروم بود اما همزمان میتوان یار امام عصر ونایبش هم بودودین خود را به اسلام وانقلاب اداکرد. روحش شاد وچراغ یادش راهگشای رهروان باد .
شناسه خبر:
۲۷۱۷۴۷
مزد پاکدامنی در ۱۴سالگی
دختری کوچک که همانند نامش پاک و طاهر بود. ساده و مظلومانه زندگی کرد و در صداقت کودکانه و معصومانهاش به درجه والای شهادت رسید.
۰