من شاکی هستم چرا باید آنقدر راحت مواد در اختیار بچه‌ها باشه. همین جوری داره می‌فروشه اما کسی بهش هیچی نمی‌گه.توی همه پارک‌ها همینه، شما راحت می‌تونید هر چی بخواین پیدا کنین

 از آن طرف خیابان شناختمش. فهمیدم او همان مادری است که دخترش تمام آرزوهای او را به دود و خماری و نشئگی فروخته و حالا این مادر است که تنها و بی‌پشت و پناه روز و شبش را پی یافتن نام و نشانی از دختر می‌گذراند. حال و روز خوبی نداشت از نگاهش،معلوم بود. شاید به خاطرهمین حال عجیب مادرانه‌اش او را شناختم. سراسیمه به سمتم آمد: «شما همون خبرنگار هستید.... همین جا بشینیم می‌خوام حرف بزنم، شاید صدای منو کسی بشنوه و کاری برای ما بکنه...»با تمام وجود غمگین است. مثل همان روزهایی که «مهسا » حرفی نمی‌زد و دردی می‌کشید و مادر نمی‌دانست درد مهسا را....

 

سرش را به هر طرف می‌چرخاند تا به قول خودش شاید دخترش را در همین پارکی که از دست داده دوباره پیدا کند. اطراف را با دقت نگاه می‌کند و زیر لب با خود نجوا می‌کند. پریشان است و پر از تشویش: «خانم پارک اصلاً جای امنی نیست.» پراکنده حرف می‌زند: «دخترم یعنی کجاست، غذا خورده....» بعد نگاهم می‌کند و دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «من مقصراعتیادش نبودم....» مدام این جمله را تکرار می‌کند و می‌خواهد باور کنم که او مادری را در حق تنها دخترش تمام کرده حتی حالا که نیست و نمی‌داند شب و روزش را چه می‌کند..... چند دقیقه بعد افکار پریشانش را جمع می‌کند و برای من از روزها و شب‌هایی می‌گوید که در به در دنبال دختر 17 ساله‌اش کوچه پس کوچه‌های این شهر را می‌گشت، همان روزهایی که مهسا به بهانه مدرسه پا به پای دوستان معتادش مواد می‌زد یا شب‌هایی که با ترس و لرز به خانه می‌آمد تا به خاطر توهم ناشی از مصرف مواد مخدر داستان پلیس بازی‌اش را با مادرش شروع کند.

 

 مادر از روزهایی می‌گوید که از همه کمک خواسته بود تا بلکه درمانی بر زخم کهنه‌اش باشد، اما از دست هیچ کس هیچ کاری بر نیامد. از شب‌هایی می‌گوید که از ترس مردن مهسا تا صبح سر سجاده نماز نشسته بود و خدا خدا می‌کرد تا بلکه صدایی از دخترش بشنود. اما دستش از همه جا کوتاه بود و دختر خمار و نشئه در کنج خانه دیگری صبح را شب می‌کرد: «دخترم یک بیمار بود و من ناآگاه بودم. مهسا ترس‌های زیادی داشت و من غافل از این ترس‌ها بودم. زمانی که پدرش مصرف می‌کرد می‌آمد به من می‌گفت مامان حالا کی خرج ما رو میده ؟ چیکار کنیم که بابا ترک کنه ؟ مامان چطوری می‌خوای پول دربیاری ؟ الان می‌فهمم که چقدر این بچه ترس از آینده داشت و من بی‌خبر بودم. یک روز با همسرم دعوای بدی کردم. همسرم پسر کوچیکم رو با خودش برده بود و من هم خبری از پسرم نداشتم. رفتم کلانتری تا از دست همسرم شکایت کنم عصری که رسیدم خونه دیدم مهسا نیست. گفتم شاید رفته چیزی بخره. به خاطر همین زیاد پیگیر نشدم ساعت 9 شب شد دیدم مهسا نیومد.

 

دلشوره داشتم. رفتم بیرون دنبالش. اما پیداش نکردم. سه شب در به در دنبالش گشتم تا روز سوم تلفن زد که اسلامشهره، رفتم دنبالش اما این مهسا، مهسای من نبود.

 

هیچ وقت از مهسا نپرسیدید که در این دو روز چه اتفاقی براش افتاد؟

نه،راستش جرأت نکردم. دو سه روزی از آن موضوع گذشت. دیدم زخم دهنش خوب نشده. زنگ زدم به دکتر و از دکترمشاورم پرسیدم که کسی که مواد مصرف کنه دهنش زخم میشه؟ دکتر گفت، شیشه برای نخستین بار دهن رو زخم می‌کنه. نمی‌دونستم چیکار باید بکنم واقعاً نمی‌دونستم. عاجز بودم.

 

ازاون شب به بعد مهسا دیگه مهسای سابق نبود.... دخترم برای یک نفر تعریف کرد که اون شب ناراحت بودم اومدم توی همین پارک. تو حال خودش نبود، متوجه می‌شه که چند تا پسر نشستن و دارن مواد مصرف می‌کنن. مهسا هم میره توی جمع اون ها. اون پسرها به مهسا مواد تعارف کردن و اونم کشید. دیگه چیزی نفهمید، حالش بد شد و اون پسرها هم بردنش اسلامشهر، بعد از دو روز زنگ زد که مامان من اسلامشهرم....

 

بغضش را می‌خورد و پی در پی حرف می‌زند. به هیچ کس نگفته که دخترش معتاد شده و خانه را ترک کرده، به کسی نگفته که مهسای پر جنب و جوشش تمام آرزوهای مادر را به باد داده است. کنارم که نشست آرام آرام از به دنیا آمدن مهسا گفت. از همان روزهای بچگی که چه خواب‌هایی برایش دیده بود: «مهسا همه زندگیم بود. عاشقانه دوستش دارم. دلم می‌خواد برگرده و درس بخونه....» این کوچکترین خواسته یک مادر برای دخترش است: «شب‌ها که دلم براش تنگ میشه عروسک‌های بچگیش رو بغل می‌کنم و در گوش اون ها لالایی می‌گم.» مادر مهسا گزارش خبرنگار «ایران »را درباره اعتیاد دانش‌آموزان خوانده است. همان روز انتشار مطلب به روزنامه زنگ می‌زند و می‌خواهد داستان قصه دخترش را هم ما منتشر کنیم تا شاید مهسا جایی این مطلب را بخواند و به خانه برگردد: «قصه دختر منم مثل همین «ناهید »بود.» می‌گوید مهسا خیلی وقت ها به خانه می‌آید و خیلی وقت ها هم نمی‌آید. می‌خواست صدایش را مسئولان بشنوند و بدانند یک مادر چه غمی در دل دارد: «فکر کنید دخترم رفته و من چه دردی می‌کشم. خیلی بده که دختر از یک خونواده معتاد باشه و خونه رو ترک کنه...»

 

فامیل می‌دونن؟

نمی‌دونم. اگر هم بدونن اصلاً به روی من نمی‌آرن.

مادر مهسا پارک را انتخاب کرده بود تا به ما نشان دهد که در همین تاریکی‌های شهر چه اتفاقاتی در پارک‌ها برای دختران و پسران بی‌پناه می‌افتد. پر بیراه هم نمی‌گوید در همان یک ساعتی که من با مادر مهسا حرف می‌زدم پسران و دختران جوانی در پشت بوته‌های این پارک علف می‌کشیدند. بویش هم به مشام ما می‌رسید. به راحتی می‌شد ساقی پارک را هم تشخیص داد.پسری جوان که کلاهی به سر گذاشته بود روی نرده‌های پارک نشسته بود و از دور با دختران و پسران جوان خوش و بش می‌کرد. زیر چشمی همه را می‌پایید و ترسی هم از هیچ چیز نداشت.«من شکایت دارم. چرا باید آنقدر راحت مواد در اختیار بچه‌ها باشه. همین جوری داره می‌فروشه اما کسی بهش هیچی نمی‌گه.توی همه پارک‌ها همینه، شما راحت می‌تونید هر چی بخواین پیدا کنین.»

 

آهی می کشد و به دخترها و پسرها نگاه می‌کند:«امروز که فهمیدم برای دخترم این اتفاق افتاده خیلی درد کشیدم اما جلسه می‌رفتم امروز به این آگاهی رسیدم که من مقصر نبودم و دخترم ژن اعتیاد را داشته است. همسرم مصرف کننده شد و او هم سوء استفاده کرد. من دخترم را رها نکرده‌ام رفتم دنبال اینکه بفهمم اعتیاد چی هست و برای چی این دختر معتاد شده، برای چی فرار کرد، برای چی نتونست به تعارف دوستاش نه بگه. رفتم دنبال اعتیاد که ببینم اعتیاد چی هست برای چی طرف معتاد میشه آیا مقصر من بودم. نه،من مقصر نبودم اما می‌تونستم مؤثر باشم. مادر مؤثری باشم اما نشد.»

 

مادر صدایش خسته بود، غمی عجیب در دل داشت و به روزهای گذشته می‌اندیشید.از او خواستم برای ما از مدرسه و روزهای مدرسه رفتن مهسا بگوید: «بچه سرکشی بود. از همون بچگی باهاش مشکل داشتم مثلاً وقتی دوران راهنمایی رسید بهش می‌گفتم این لباس مخصوص تو نیست اما مهسا این لباس‌ها رو می‌برد بیرون یواشکی دور از چشم من می‌پوشید. اصلاً توجهی به حرف من نداشت کار خودش رو انجام می داد حتی یواشکی.

 

حرف حرف خودش بود. مهسا اصلاً دوست نداشت مدرسه بره. همه‌اش می‌گفت از مدرسه بدم میاد. اونا منو نمی‌فهمن. درس هم نمی‌خوند. من با خواهش و التماس این سال ها فرستادمش مدرسه. بهش می‌گفتم مهسا من آرزو دارم تو با سواد بشی. برای خودت توی این اجتماع کسی بشی. من خیلی سختی کشیدم درس بخونی. هر روز سر مدرسه رفتن باهاش درگیر بودم ،هر روز بحث داشتم و روزهای سختی بود.اما خوب بالاخره دیپلم

گرفت.»

 

دوران مدرسه هم مصرف می‌کرد؟

الان که فکر می‌کنم متوجه میشم اون زمان میزان مصرفش کم بود. خیلی عصبی و پرخاشگر بود. خودم چند باری به مدرسه رفتم و از مدیرش خواستم که به وضع مهسا رسیدگی کنن که چرا یهو اینقدر افت درسی داشته، چرا مدرسه رو دوست نداره، هر روز بهانه می‌آورد و نمی‌رفت. اما مدیر اصلاً براش اهمیتی نداشت ،می‌گفت ولش کنید بذارید مردود بشه تازه حساب کار دستش

می‌آد.

 

اما من مادر بودم دلم نمی‌خواست دخترم مردود بشه. به مشاور هم گفتم مهسا اون مهسای سابق نیست اما هیچ کدومشون توجهی نکردند نهایتش یک هفته از مدرسه اخراجش می‌کردن که از خداش بود مدرسه نره.»

 

یعنی واقعاً مشاور مدرسه متوجه وضعیت مهسا نشد؟

«نه. مهسا دوم راهنمایی بود که ابروهاش رو برداشت. مدرسه نفهمید ،خودم رفتم به مدیرش گفتم چرا دخترم ابروهاش رو برداشته شما چیزی بهش نگفتین؟ باید تنبیه‌اش می‌کردین. مدیر خندید و گفت خانم ما کلی دانش‌آموز داریم به کی باید برسیم. این حرف یعنی آنها اصلاً توجهی ندارن. منم اون روزها شک کرده بودم اما با خودم می‌گفتم اگر مصرف کننده هست چرا صبح زود می‌ره مدرسه. اما این اواخر مدرسه دیدم پاک رفتارش عوض شده. دوران دبیرستان هم با یه پسری دوست شده بود که اون پسر هم معتاد بوده. بعد از مدتی هم مرد. بعدش با یکی دیگه دوست شده بود اونم معتاد بود.

 

الان که فکر می‌کنم می‌فهمم که مهسا بیشتر با این پسرها مصرف می‌کرد. یک روز تصمیم گرفتم ببرمش پیش روان شناس و بفهمم چرا با هر چی پسر معتاده دوست میشه ،تازه اونجا فهمیدم که دختر خودمم معتاده. اون روز زندگی برام تیره و تار شد. واقعاً حالم بد شد ،نمی‌دونستم چیکار کنم.»

 

یعنی طی مدت تحصیل هیچ کس متوجه نشد؟

فکر می‌کنم اصلاً در اون سال ها مصرفش زیاد نبود. مشاور و معلم هم که دلی نمی‌سوزونن. مهسا توی خونه مصرف نمی‌کرد هر چی بود با همین پسرها بیرون از خونه بود.

 

زمانی که شما فهمیدید عکس‌العمل مهسا چی بود؟

 براش خیلی خوب شد به نظرم راحت شده بود که من فهمیدم. بعدش هی خونه رو ترک می‌کرد خونه نمی‌اومد. من با پدرش هر چی تلاش کردم بیاریمش خونه نشد با آدم‌های ناجور دوست شده بود. با کلی سارق دوست شده بود. الان هم با اون ها زندگی می‌کنه .بهش مواد میدن، لباس خوب، غذای خوب، جای خواب همه چی میدن با اون هاست. گاهی میاد خونه و بیشتر وقت‌ها خونه نمیاد....

 

 مدام از خودش می‌گوید:«خیلی حساس بودم،به قدری حساس بودم که خودم مهسا را می‌بردم و می‌آوردم. پیش مشاور می‌رفتم که چطور باهاش برخورد کنم تا ناراحت نشه. دوران راهنمایی دخترم خیلی سرکشی می‌کرد از مدرسه و مشاورانش خواستم تا کمکم کنند اما خب آنها کمک نکردند اصلاً بلد نبودن که کمک کنن.

 

شما این حرف‌ها را می‌زنید که بگید خودتون هیچ تقصیری ندارین؟

بله. الان که  یکی به من می‌گه تو مقصری من از درون آتیش می‌گیرم.

 

به خاطر این حساسیت بی‌جا نبوده؟

نه. فکر نمی‌کنم.

 

با بغض می‌گوید :«هر کاری کردم تا دخترم ترک کند حتی چندین بار او را به کمپ فرستادم اما زمانی که از کمپ بیرون می‌آمد دوباره شروع می‌کرد به کشیدن مواد .»دلش از خیلی‌ها پر است. مدام به جوان‌های پارک نگاه می‌کند و آهی بلند می‌کشد. «مهسا اصلاً با من تلفنی هم حرف نمی‌زنه.خیلی وقت ها دلم براش تنگ میشه. خیلی شب‌ها استرس می‌گیرم که نکنه مرده باشه.»

 

همین‌ها را می‌گوید و بغضش می‌ترکد: «هر روز منتظرم تا مهسا در رو بزنه و بیاد خونه. بگه مامان من خسته‌ام. می‌خوام ترک کنم. می‌خوام ازدواج کنم و من براش جهیزیه درست کنم وتو لباس عروس ببینمش.»