هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم وبه همین دلیل همیشه زنگ های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می رفتم تا از گزند نگاههای تمسّخرآمیز بچّه ها دور باشم.

من درس خوان ترین شاگر کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالیکه دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود، به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادر به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوایشان شده بود. حتما مثل همیشه بازهم بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا بتواند بار دیگر اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می شد را از چنگش در آورده و خرج چند روز موادش را تامین کند.

مادرهمیشه این جور مواقع اول مقاومت می کرد امّا وقتی نمی توانست در برابر کتک های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن دستمزدش را به بابا می داد تا دست از سرش بردارد. صدای جیغ و داد مادر و ناسزاهای رکیکی که پدر نثارش می کرد همه کوچه را پر کرده بود و من خدا خدا می کردم که هیچ کدام از همکلاسی هایم از آنجا رد نشوند و دوباره آبرویم نرود.

جلوی در خانه که رسیدم پدر از خانه بیرون آمد و در حالیکه با پشت دست بینی اش را می مالید و لبخندی بر لب داشت، بدون اندک توجّه به من، راهش را گرفت و رفت. حتما باز هم موفّق شده بود اندک پولی که مادر از ترس او در هزار سوراخ و سمبّه مخفی می کرد را از چنگش در بیاورد و خوشحال بود که می تواند تریاک خریده و باردیگر خودش را به ظاهربسازد، چون پدر سالیان سال بود که دیگر از پایه وبنیان در اثر مصرف مواد به ویرانی رسیده بود.

چند دقیقه ای جلوی در ایستاده و رفتن پدر را تماشا کردم. هیکلش دیگر خمیده بود و قدرت نداشت گامهایش را درست و حسابی بردارد. هنگام راه رفتن کفش های کهنه اش را به زمین می کشید و مدام بدنش را می خاراند. ده سال بیشتر نداشتم امّا خوب می دانستم که پدر تریاک را بیشتر از خانواده اش دوست دارد. او حاضر بود برای چند ساعت نشئگی دست به هر کاری بزند. از مواد فروشی گرفته تا دلّه دزدی و جیب بری.

هیچ کدام از همسایه های روی خوش نشانمان نمی دادند. پدر سابقه اش بسیار خراب اند خراب بود. به محض اینکه کوچکترین حادثه دزدی در کوچه های اطراف خانه مان اتّفاق می افتاد، پلیس شتابان به سراغ پدرم می آمد. هر کدام از زن های محل که فرزندانشان معتاد شده بود به محض دیدن پدر روی ترش کرده و با بغض می گفتند: " خدا باعث و بانی بدبخت شدن جوونامون رو لعنت کنه. خدا به زمین گرمش بزنه که چنین بلایی سر بچّه هامون می یاره!" و خلاصه هیچ کس، از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا در و همسایه دل خوشی از پدر نداشت.

ما در یک خانه کوچک کلنگی درب و داغان که به ارث رسیده از پدربزرگ بود زندگی می کردیم. آن خانه فکستنی که نه حمام داشت و نه آشپزخانه، پاتوق رفیق های ناباب پدر بود. او شب تا صبح رفیق هایش را به خانه می آورد و همگی دور منقل می نشستند و دود و دمشان همه جا را پر می کرد. راست گفته اند که آدم معتاد غیرت ندارد. چون پدر، مادرم را مجبور می کرد تا برای آنها چای ببرد و اگر مادر مخالفت می کرد آن وقت بود که دستان سنگین پدر سیلی محکمی به دهان مادر می نواخت و دهان مادر پر از خون می شد.

این جور مواقع مادر لابه لای گریه هایش می گفت: "بالاخره یه روز از این خراب شده می رم. جونم را برداشته و می رم پی زندگیم!" و من با همان کودکی ام می فهمیدم که مرا دوست ندارد و در ذهنم تجزیه و تحلیل می کردم که اگر مرا دوست می داشت می گفت: " یه روز با هم از این خونه می ریم!" یادم نمی آید که مادر دست نوازشی بر سرم کشیده باشد. همیشه این مادربزرگ- مادر پدرم- بود که با کلّی فحش و کتک و غرولند به من رسیدگی می کرد و کارهایم را انجام می داد.

البّته به مادر حق می دادم، او دل خوشی از پدر نداشت و شاید به همین خاطر بود که سرکار می رفت و پول هایش را جمع می کرد تا روزی سرانجام بتواند از پدر جدا شده و از آن خانه برود. ما هیچگاه غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم. بهترین غذایمان سیب زمینی و تخم مرغ بود که آن را هم مادربزرگ به حساب مادر از بقّالی سر کوچه می خرید و سر هر ماه که مادر حقوق می گرفت، پولشان را با هزار لعنت و نفرین می برد و می داد.

مادربزرگم حقوق بازنشستگی پدربزرگم را می گرفت امّا حتی دلش نمی آمد یک ریال برای ما خرج کند. وقتی مادرم با دلخوری به او می گفت: " آخه این که زندگی نمی شه. تو مگه دل نداری زن؟ این بچّه گرسنه ست، لباس نو نداره. با همون کیف و کفش کهنه ش میره مدرسه. اونوقت تو حقوقت رو می گیری و میری زیارت! می شینی بالای خونه و می بینی پسر نامردت چه بلایی سرم میاره و چند غاز پول رو چه جوری از دستم می گیره و اونوقت میری از بقّالی به حساب من جنس می گیری. پسر کفتر باز و شیره ای ت رو هوار کردی سر من و عین خیالت نیست! آخه از خدا بی خبر تو چرا اینطوری هستی؟!"

و مادربزرگ که زن بددهن و بدعنقی بود و من همیشه از خال گوشتی بزرگی که بالای لبش داشت، خیلی می ترسیدم، جواب می داد: " به من چه مربوطه؟ خیلی هم در حقّتون لطف کردم که گذاشتم تو خونه من زندگی کنید وگرنه که حالا آواره کوچه و خیابون بودید! خرج شکم توو بچّه ت به من چه ربطی داره ؟! اون شوهر گردن کلفتت از شب تا صبح وافور دستش باشه، صبح تا ظهر بخوابه و بعد بره پی کفتر بازیش، اون وقت من این حقوق ناچیزی رو که اون بدبخت خدا بیامرز یه عمر بابتش کار کرد رو خرج شما بکنم؟ مگه خودم بدبختی ندارم؟!"

مادربزرگ هیچ وقت دلش نیامد برای ما پولی خرج کند و پدر هم که خوب می دانست اگر کمی سربه سرش بگذارد از خانه بیرونمان خواهد کرد، به او چیزی نمی گفت وهمیشه خرج موادش را به زور کتک از مادر می گرفت.

از وقتی که خودم را شناختم از آن زندگی متنفّر بوده و همیشه در رویاهای کودکانه ام، پدر را مردی قوی و مادر را مهربان به تصویر می کشیدم. پدر رویاهایم از سرکار که بر می گشت برایم خوراکی ،غذاهای خوب ، لباس ، کفش و اسباب بازی نو خریده بود امّا هزاران افسوس که درعالم واقعیت حتّی حسرت داشتن یک عروسک، سالیان سال بود که بر دلم مانده بود.

خوب به خاطر دارم که یک روز در خیابان یکی از دوستان همکلاسی ام را دیدم. آن موقع تازه اول ابتدایی بودیم. دوستم خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت. از پدر خواستم که یکی از آن خرس ها را برایم بخرد امّا چنان کتکی خوردم که به غلط کردن افتادم. حسرت داشتن یک خرس پشمالوی سفید برای همیشه در دلم ماند. سنی نداشتم امّا هر شب از خدا می خواستم مرا بکشد تا از دست خانواده ام خلاص شوم.

هیچ کدامشان مرا دوست نداشتند. فقط وسیله ای بودم که وقتی دلشان از همه جا پر می شد، عقده هایشان را سر من خالی کرده و آنقدر کتکم می زدند تا آرام شوند. همیشه خدا، بدنم کبود بود و دست و پایم درد می کرد.

آن روز هم وقتی از مدرسه باز می گشتم بار دیگرصدای جنگ و دعوای همیشگی پدر و مادرم را شنیدم. خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. پدر خوشحال و خندان از اینکه برای چند روز نشئگی پول به دست آورده از خانه بیرون رفت و من ساکت و بی سر و صدا همچون موشی ضعیف که هر آن، انتظار کشیده شدن چنگال های قوی پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حیاط شدم.

مادربزرگ مثل همیشه روی ایوان نشسته بود و زیر لب غر می زد. صدای ناله های مادر را از اتاق می شنیدم که می گفت: "خدا پدر و مادرم رو لعنت کنه. آقام واسه اینکه یه نون خور از سفره ش کم کنه هر کی از راه رسید دختراشو شوهر داد. قسمت من بیچاره هم تحفه شما شد. خدا ازتون نگذره . شما که می دونستید پسرتون معتاد و لاابالی و بی مسئولیته، برای چی از در خونه مردم رفتید تو؟ خدا از سر تقصیراتتون نگذره. خدا عذابتون رو، هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا زیاد کنه که منو به خاک سیاه نشوندید.

با هزار بدبختی و جان کندن برای خودم کار پیدا کردم امّا این مردک هیچی ندار، هر چند روز یه بار میاد سیاه و کبودم می کنه تا خرج عملشو بدم. شما هم که عین خیالت نیست. تو قلب نداری که، آدم نیستی که! می دونی چیه؟ روزی هزار بار از خدا می خوام پسرتو مرگ بده، دعا می کنم جنازه شو گوشه و کنار خیابون پیدا کنند. دعا می کنم که خدا از روزی زمین برش داره!"

مادربزرگ با لحنی طلبکارانه غرید: "آهای، حرف دهنتو بفهم! آره دیگه، پسر من بمیره، می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی، آزاد می شی و می تونی دوباره شوهر کنی! یکی ندونه فکر می کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می کرده! آخه بدبخت باز صد رحمت به اینجا، خونه بابات که یازده نفرآدم باید نون خشک می خوردید و اون بابای شیره ای تون، سالی به دوازه ماه زندون بود؟ چیه؟! فکر می کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی تون، شاهزاده اسب سوار میاد می گیره؟ نه جونم! برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه مثل ننه و بابات عملی می شدی!"

این وضع زندگی فلاکت بار ما بود. من در چنین محیطی رشد کرده و پا گرفتم. وجودم سرشار ازعقده ها و ناکامی ها بود و من تلاش می کردم که تنها با درس خواندن روحم را آرام کنم. کلاس اول دبیرستان بودم که با "طوفان"آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش هنگام تعطیلی مدرسه به خیابان می آمد. از بین دخترها نگاهش تنها به من بود و هر روز تا سر کوچه مان می آمد. دیگر به این آمدن هایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمی دیدمش، حسابی کلافه و سردرگم می شدم. او را دوست داشتم امّا می ترسیدم با دانستن وضع زندگی مان از من فرار کند.

یکروز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشقی اش گفت. او گفت همه چیز را در باره من و خانواده ام می داند و هیچ چیز و هیچ کس جز من برایش مهم نیست. آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا دیگر با عاشقی، تحمّل آن زندگی پراز مصبیت برایم تاحدّی آسان بود. پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگر بود، با مادرش زندگی می کرد.

طوفان که می گفت دیگر تحمّل دوری از من را ندارد خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاریم آمد. آن روزها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. مادربزرگ ، مادر و پدرم از زندان، همگی از خدا خواسته به ازدواج مان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد،سرانجام نامزد شده و عقد کردیم.

قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. همیشه با خودم می گویم که ای کاش همان روزها می مردم و دیگر آینده را نمی دیدم. حس می کردم که خداوند بعد از تحّمل آن زندگی سخت وطاقت فرسا،اندکی دلش برایم سوخته و خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتّفاق ناگوار افتاد... !

این که پدر سالی یکبار به زندان بیفتد و چند ماهی حبس بکشد، دیگر برایمان عادی شده بود. این بار هم به جرم داشتن مقداری تریاک دستگیر شده بود و چند ماهی برایش زندان بریده بودند. پنج ماه از حبسش می گذشت و چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدر را برایمان آوردند. او در زندان از روی تختش که در بالاترین طبقه قرار داشته بود،ناگهان افتاده وسرش به شدّت به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود.

مادر از مرگ پدر خوشحال بود ولی مادربزرگ بسیار ضجّه زد و اشک ریخت و سپس آرام شد. پدر را در حالیکه پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت نکرده بودند به خاک سپردیم. همه اهل محل از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که می دیدند می گفتند: " خدا رو شکر، شرّ این انگل کم شد. هیچ چیز این مرد مثل آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و به دنیای حق رفت! حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بمونه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده!"

بعد از فوت پدر، تنها کسی که گریه می کرد من بودم. راستش نمی دانم دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می سوخت که چرا هیچگاه یک پدر درست و حسابی نداشتم؟! طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، درآن شرایط بهترین یار و یاورم بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت که برای همیشه از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت می روم کنارم باشد، قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دل چرکین بود که دیگر نمی خواست و نمی توانست حتّی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد.

او بی آنکه حتّی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را بر سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت. بعد از رفتنش مادر بزرگ می گفت: " به جهنّم، بذار بره زنیکّه بی آبرو! راست گفتن زن اگه خوب باشه مردش رو به عرش می رسونه و اگه بد باشه شوهرش رو نابود می کنه! این بی آبروهیچ وقت برای پسرم زن نبود .

مدام سرکوفت، مدام بی مهری، مدام تحقیر. گیس بریده فکر کرده من خرم و نمی فهمم که چشم صاحب تولیدی دنبالشه و واسه اینکه زن اون آقا بشه مدام دعا می کرد پسرم بمیره. اگه بابات زنده بود که نمی تونست هیچگاه چنین خود سر باشه، اما الان دیگه آزاده و هر غلطی که بخواد می تونه بکنه!"

با رفتن مادر غم های عالم بر سرم هوار شد و پس از مدّتی نیز با خبر شدم که با همان صاحب تولیدی که مادر بزرگ می گفت، ازدواج کرده است. با شنیدن این خبر هرچند که دلم ازرفتن مادر شکسته بود، امّابه او حق می دادم که با آن همه ظلم وستمی که همیشه ایّام، پدرم درحقّش روا داشت، اکنون به دنبال اندک آسایشی برای خود باشد.

اگر طوفان نبود به راستی نمی دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم های دل شکسته ام بود. من و طوفان بی هیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بی آنکه حتّی یک چوب کبریت به عنوان جهیزیه با خودم ببرم،راهی خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهی گذشته خانواده ام را به رخم کشیده و با زخم زبان هایش که : "عروس فلانی کلّی جیهزیه آورده خونه شوهرش، اونوقت عروس ما دریغ از یه آفتابه!" دلم را می شکست، امّا طوفان با مهربانی هایش همه چیز را جبران می کرد. او از صبح تا شب در مکانیکی کار می کرد. هر چند درآمدش زیاد نبود، امّا آنقدری بود که زندگی مان می چرخید.

راست گفته اند از قدیم که گلیم بخت هر که را سیاه بافته باشند حتّی اگر با آب زمزم هم شسته شود، باز سفید نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد. او کراک مصرف می کرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباس هایش را که سیاه و روغنی شده بود، برداشتم تا بشویم، امّا همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی دنیا دور سرم چرخید.

خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟! طوفان اعتیادش را انکار نکرد امّا وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند گفت: "نمی تونم، دیگه نمی تونم بذارم کنار!" چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد، قشقرق به پا کرد. او مرا مقصر می دانست.

مصرف طوفان روزبه روز بیشتر می شد. او آنقدر لاغر و نحیف شده بود که سرانجام صاحب کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچاره اش کرده و روی بدنش زخم افتاده بود و روزبه روزحلش بدتر از گذشته می شد. طوفان اندک وسایلی که مادرش برایمان خریده بود را نیز می فروخت تا کراک بخرد.

با هزار امید و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که می خواست با آمدنش به غصّه هایم پایان دهد و من هیچ فکر نمی کردم با ازدواج با طوفان از چاله در آمده و ناگهان به چاه بیفتم. انگار روزگار می خواست چشمان من همیشه گریان باشد.

کودکی که در قاموس هر انسانی بهترین دوران زندگی اش است، آن گونه به کامم زهر شد و بختم اینگونه سیاه از آب درآمد. باز صد رحمت به تریاک! آن کراک لعنتی علاوه بر روح، زخم های چندش آوری بر جسم مرد رویاهایم انداخته بود. زخم های بدن طوفان آنقدر مشمئز کننده بود که دیگرهیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت.

دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم. او مواد می خواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود. طوفان دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمی تواند از او پول بگیرد از خانه بیرون رفت و حالا چند روزی می شد که بازنگشته بود.

به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم امّا هیچ کدامشان خبری از او نداشتند. نزدیکی خانه مان، یک خانه مخروبه و قدیمی بود. چند روزی از ناپدید شدن طوفان می گذشت که سرانجام همسایه ها از بوی تعفّنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمده و پلیس را خبر کرده بودند.جسم متعفّن و متلاشی شده ای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛ بله!همان مرد رویاهای من! همان که قرار بود تکیه گاه و پشت و پناهم باشد.

خدایا، این سرنوشت، این تقدیر نصیب هیچ کدام از بنده هایت نشود. آخر چرا روزگار من پیوسته چنین سیاه بود؟! جسم طوفان را در حالیکه همسایه ها بینی شان را محکم گرفته بودند، به خاک سپردیم. من دیگر حتّی توان گریه کردن را هم نداشته ودیگر هیچ حال خودم را نمی فهمیدم. اصلا نمی دانستم مرده ام یا زنده؟ قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان می کردم.

مادر طوفان بعد از خاکسپاری پسرش با کتک مرا از خانه بیرون کرد. او با فریاد می گفت: " پسرمو تو معتاد کردی. اون ساکت و بی آزار بود، سروقت می رفت سرکار و برمی گشت. از وقتی تو زنش شدی به این حال و روز افتاد. تو دختریه مواد فروش مفنگی بودی. بابات خیلی ها رو بدبخت کرد، تو هم پسر منو! گمشو از این خونه برو بیرون دختره بی سرو پا!"

جایی را نداشتم بروم. باید باز هم می رفتم به خانه قدیمی مان و متلک های معناد دار مادربزرگ را تحمّل می کردم. قبول آنچه در این سالها بر سرم آمده بود برایم بسیار سخت و ناگوار بود. دلم می خواست این همه غم و حقارت را در خواب دیده باشم. غم درونم آنقدر سنگین و بی رحم بود که دیگرهیچگاه رفتارهای زننده و ابرو در هم کشیدن های مادربزرگ آزارم نمی داد.

او می گفت:" زودتر مثل ننه ت یکی رو پیدا کن و آویزونش شو! تازه از دستت خلاص شده بودم. من نون اضافی ندارم بریزم تو حلقوم تو. زود شرّتو از سرم کم کن و برو به درک!" به راستی زبان مادربزرگ گویی درغر زدن و فحش دادن خستگی ناپذیر بود.

او پیوسته مرا به باد ناسزا گرفته و نفرینم می کرد، امّا هیچ کدام از رفتارهایش دیگر قلبم را نمی شکست. زیرا زخمی که بر قلب من وارد آمده بود، کاری تر از این حرفها بود. تنها، رها شده و بی هدف بودم. احساس عروسکی را داشتم که به یکباره عروسک گردان بندهای آن را رها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی هایی برایم اتّفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصوّر می کردم.

همچنان سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان طوفان که باهم رفت و آمد داشتیم به دادم رسید. او گاهی می آمد و به من سر می زد. او تلاش می کرد دردم را فهیده و در حدّ توان مرا از کابوس تنهایی نجات داده و در مسیر عادی زندگی قرار دهد.

راهی که او پیش پایم گذاشت همان راهی بود که پدر و طوفان برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودند امّا فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم به شیشه وابسته شدم. خنده دار است، هر چه در زندگی بدبختی کشیدم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته است که برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری می زنم.

آنقدر اوضاعم آشفته و خراب بود که گاهی حتّی اسم خودم رو هم به یاد نمی آوردم. زیر پاهایم خالی شده بود و احتیاج به کمک داشتم. کسی که صدایم را بشنود و به فریاد برسد امّا هیچ کس دور و برم نبود... اکنونپس از تحمّل سالها رنج و عذاب، دیگر به نقطه ای رسیده ام که ناباورانه همه درها به رویم بسته شده است.

تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. مخارج خورد و خوراکم از یک مرغ هم کمتر است امّا به خاطر هزینه مواد لعنتی ناچارم تن به هر خفتی بدهم.ای کاش همان روزهایی که حسرت داشتن خرس پشمالویی که دست دوستم بود را در دل خوردم و از پدر به خاطر اینکه می خواستم یکی از همان عروسکها را داشته باشم، کتک خوردم؛ می مردم و هیچگاه چنین سرنوشتی را نمی دیدم. خدایا کار من به کجاها که نرسید؟!

آری! این سخنان بخشی از خاطرات سوزناک "ستاره" بود که برایم بازگو کرده بود. او چند بار با دفتر روزنامه تماس گرفته و از من خواسته بودکه داستان سرگذشت زندگیش رابرای عبرت دیگران بنویسم.سرانجام من با او در بعدازظهر یکی از روزهای آغازین تابستاندر پارک قرار گذاشتم. او سرساعت آمد.

آنقدر لاغر و درهم شکسته بود که از دیدنش جا خوردم. رنگ چهره اش زرد زرد بود و وقتی کنارم راه می رفت، هرآن احتمال می دادم که از فرط لاغری استخوان هایش بشکند. او از داستان زندگی پر فراز و نشیبش برایم گفت. بغضی سنگین هرازگاهی گلویش را می فشرد و چهره اش را رنگ به رنگ می کرد.

او می گفت درسته که من زندگی سخت و زجرآوری داشتم امّا خودم هم مقصّر بودم. من راهی رو که قبلا پدرم و طوفان تجربه کرده بودن رو رفتم. مسیری رو برای زندگی انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداشت!اکنون دیگر همه چیز منو می ترسونه.

گویی که در بیابانی، راه خودراه گم کرده ام. به خاطر این مواد مخدّر لعنتی کارهای غیر عادی زیادی انجام می دهم. گاهی که خیلی حالم بده، وقتی تو خیابون راه میرم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها ناخودآگاه با صدای بلند با خودم حرف می زنم. مادربزرگ هم که هنوز به سان گذشته، تنها غر می زنه و نفرین می کنه، به راستی که این شیشه لعنتی همه عقل و شعورم رو ازم گرفت!

ستاره همچنان می گفت و من حس می کردم که پاهایم سست شده و قلبم تند و ناآرام می زند. نمی دانستم با چه کلمه و چه جمله ای،اندکی، درد درون او را تسکین بخشم. اشک گونه هایم را نوازش می کرد. دختر بچّه ای زیبا در حالیکه خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت خنده کنان از کنارمان گذشت. ستاره مات او شده بود. با لبخندی که از شدّت پژمردگی معلوم نبود لبخند است یا ته مانده یک بغض، گفت: " همیشه دلم می خواست یکی از این خرسها را داشته باشم!

آن روز ستاره رفت و من آدرس خانه مادربزرگش را گرفتم. بلافاصله بعد از این که حقوقم ر ا گرفتم یک خرس سفید پشمالوی بزرگ خریدم و به سمت خانه مادربزرگ ستاره راه افتادم. دلم می خواست خوشحالش کنم. دلم می خواست با دیدن آن عروسکی که همیشه حسرت داشتنش را می خورد،اندکی از آن حال و هوا درآمده و غصّه هایش را شاید برای لحظاتی فراموش کند. خانه مادربزرگ ستاره در یکی از خیابانهای دورافتاده جنوب پایتخت بود. وقتی برای لحظاتی پشت در ایستادم تا تمرکز کنم، یاد آن لحظه ای افتادم که ستاره از آنجا رفتن پدرش را تماشا کرده بود.

در خانه نیمه باز بود. چند ضربه کوتاه به آن در کوچک قهوه ای رنگ که چهارچوبش پوسیده و هر آن احتمال داشت بیفتد، زدم. صدای بم زنی را شنیدم که با لحنی تند گفت: " کیه؟ هل بده بیا تو!" در را به آرامی هل داده و به داخل حیاط قدیمی خانه رفتم.

زنی مسن با همان خال گوشتی بزرگی که ستاره می گفت، روی ایوان نشسته بود. با لبخندی غمگین گفتم: " ببخشید خانم، من دوست ستاره جان هستم. اومدم ببینمشون." زن با همان لحن تندش غرید:" برو قبرستون ببینش. الان سه روز که اونجا خوابیده. خیر ندیده چند تا بسته متادون خورده بود. خوب شد که مرد. از شرّش خلاص شدم. دختر نبود که، شده بود بلای جونم!"

زبانم با شنیدن این خبر بند آمد و دیگر نتوانستم جواب سوالهای طلبکارانه مادربزرگ ستاره را که می پرسید: "تو کی هستی؟ برای چی اومدی؟!" را بدهم. آرام از خانه بیرون آمدم. هنوز صدای غرزدنهای مادربزرگ ستاره می آمد. همان جا، روی زمین نشسته و به دیوار سیمانی خانه مادربزرگ که آثار نم دادگی زشتش کرده بود، تکیه دادم.

چهره بی روح ستاره مقابل دیدگانم بود. خرس پشمالوی سفیدی را که داشتنش آرزوی ستاره بود ، در آغوش فشرده و زار زارشروع به گریستن کردم. قلبم انگار از درون آتش گرفته بود. دلم برای ستاره می سوخت. به راستی درخشش ستاره عمراو در آسمان روزگار، چه اندک بود و ستارهچه زود خاموش شد! آیا تنها او مقصر بود؟!

نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی:

اعتیاد نوعی بیماری است که اغلب خانواده فرد معتاد را به مرز فروپاشی می کشاند، ثبات و آرامش خانه را بر هم می زند، اتحاد و یکدلی بین اعضای خانواده را از بین می برد، سلامت جسمی و روانی آنها را به خطر می اندازد، مشکلات مالی ایجاد می کند و شور و شوق را از خانواده می گیرد.

اعتیاد می تواند زندگی خانواده را کاملاً مختل کند و مشکلات زیانباری به وجود بیاورد که تا پایان عمر ادامه پیدا کنند و به همین خاطر است که از اعتیاد همواره به عنوان بیماری خانودگی یاد می شود.

بسیاری از کودکانی که والدین معتاد دارند از عوارض و کمبودهائی چون عدم اعتماد به نفس کافی، تنهایی، احساس گناه، ناامیدی و درماندگی، نگرانی از رها شدن به حال خود و افسردگی مزمن رنج می برند. بسیاری از کودکان خود را مقصر و مسئول مشکلات والدین خود دانسته و فکر می کنند که آنها باعث شده اند تا پدر یا مادر و یا هر دو آنها معتاد شوند.

بیشتر فرزندان افراد معتاد به خاطر اینکه پدر یا مادرشان همواره بر مصرف مواد متمرکز بوده و عشق و محبّت کافی را به آنها نداده و از تامین کردن نیازهای عاطفی آنان غافل بوده اند، در سنین بزرگسالی بیشتر به سمت اعتیاد به مواد، یا اعتیادهای رفتاری گرایش پیدا می کنند تا از این طریق بتوانند نیازهای ارضا نشده خود را برطرف کنند.

در بسیاری از مواقع همسر فرد معتاد مجبور می شود که هم نقش پدر را بازی کند و هم مسئولیت مادر بودن را بر عهده بگیرد. فردی که همسرش معتاد است در واقع مسئولیتی را که باید والدین بطور مشترک بر عهده بگیرند به تنهائی بر دوش می کشد؛ و بنابراین ممکن است از خود ناسازگاری نشان داده وپیوسته شکایت کرده و یا نسبت به فرزندان بی توجه باشد.

خانواده ها در تربیت و هدایت جوانان نقش اساسی دارند و در این میان اگر بین خانواده ها و جوانان فاصله و یا مشکلی وجود داشته باشد آن گاه امکان انحراف افزایش می یابد.تحقیقات فراوان، بیانگر آن است که نوع رابطه والدین با فرزندانشان در جلوگیری از کشیده شدن به ورطه سیاه اعتیاد بسیار جدی است. یعنی در خانواده هایی که کانونی گرم وجود داشته است کمتر انحرافات اخلاقی و گرایش به اعتیاد دیده شده است و در عوض در خانواده ها ای که نتوانسته اند با فرزندان خود رابطه عاطفی منطقی و سالمی بر قرار کنند، آمار اعتیاد و سایر آسیب ها به مراتب بیشتر است.

داستان فوق از سوی پایگاه اطلاع رسانی پلیس ارسال شده است.