مورد عجیب بیماران ام‌ اسی

 روی ویلچر نشسته بود. بدن نحیفی داشت و از تنها حرکت انگشتانش برای زدن دکمه‌ی حرکت ویلچر استفاده می‌کرد. خودش نمی‌توانست آب بخورد و قبل از شروع گفتگو، یکی از دوستانش آب را در دهان او ریخت. آقا علیرضای پنجاه ساله؛ بیست سالی می‌شد که مبتلای به ام‌اس شده. قبل از اینکه کارش به بیماری و ویلچر کشیده شود، در راه‌آهن کار می‌کرد. آقا علیرضا می‌گفت: «وقتی فهمیدم به ام‌اس مبتلا هستم و کم‌کم کار سخت‌تر خواهد شد؛ از خانمم که آن موقع ۲۶ سالش بود؛ خواستم که جدا شود و به دنبال یک زندگی بهتر برود؛ اما او قبول نکرد. نمی‌دانم این کارش به خاطر دلسوزی بود یا دوست داشتنم ولی من همه چیزم را مدیون او هستم که تا الان با من بوده. اگر بچه‌هایم الان به جایی رسیده‌اند؛ فقط به خاطر اوست.» آقا علیرضا رابطه‌ی خیلی خوبی با سه فرزندش داشت به طوری که هر هفته چندین بار به او سر می‌زنند. در حین اینکه داشت از زندگی‌اش برایم می‌گفت؛ آهنگِ «دریا اولین عشق مرا بردی/ دنیا دم‌به‌دم مرا تو آزردیِ» نیما چهرازی از بلندگوی پشت سرش پخش می‌شد و به فضای سالن، حس‌وحال خاصی می‌داد. پشت سرِ آقا علیرضا؛ ده متر عقب‌تر یکی دو بیمار ضایعه نخاعی هم توجه را به خود جلب می‌کرد. یکی‌شان که کاملا روی تخت دراز کشیده بود، با خنده‌ای که بر لب داشت به ما نگاه می‌کرد.

 

 

آقا مجید با پیراهن روشنِ آبی رنگ، نزدیکی علیرضا بود. چهره‌ی جوانش گویای این بود که حول‌وحوش سی سال سن دارد. از سال ۸۸ هم به ام‌اس مبتلا شده و ۹ ماهی می‌شد که به درمانگاه خیریه‌ی کهریزک استان البرز آمده بود. او مهندسی مکانیک داشت و بعد از مبتلا شدن به ام‌اس، کم‌کم شغلش را از دست داده بود. می‌گفت: «همسرم هنوز در خانه مانده ولی دیگر دچار طلاق عاطفی شده‌ایم.» آقا مجید که یک دختر داشت؛ به آینده خیلی امیدوار و با بیماری‌اش کاملا کنار آمده بود. او می‌گفت: «آنها که وقتی به بلایی گرفتار می‌شوند و بدبین هستند و غر می‌زنند؛ به خاطر این است که دیدشان الهی نیست. من چند مدتی به بحث‌های عرفانی وارد شدم و بر اساس آنچه از آن وقت به دست آورده‌ام، با شرایط الانم کنار آمده‌ام؛ چون خدا را در کعبه و یا در چهار انگشتی خودم نمی‌بینم؛ خدا را در وجود خودم می‌بینم و او نزدیک‌تر از چهار انگشت به من است.» آقا مجید موقع دعا کردن؛ اول از همه طلب صبر می‌کند؛ او همیشه اول برای دیگران دعا می‌کند و سپس برای خودش و نزدیکانش.

 

در مسیر راه که به طرف یکی از اتاق‌های دیگر می‌رفتیم؛ پسرکی روی تخت، با دست و پایی پیچیده در هم به ما لبخند می‌زد. انگار که فقط کنترل لب و چشمانش را داشت. سر، دست، پا و بقیه‌ی اعضای بدن او بدون تحرک بود. او یکی از مبتلایان به ضایعه‌ی نخاعی بود. وقتی وارد اتاق شدیم؛ علیرضای ۴۱ ساله که داشت بیسکویت و شیر می‌خورد؛ به ما گفت: «همه‌اش می‌خورم. نمی‌دانم چرا ولی خیلی می‌چسبد وقتی از اینها می‌خورم.» آقای موسی‌خانی که به عنوان همراه با من آمده بود به او گفت: «نوش جانت.» تختِ علیرضا در بین دو تخت دیگر بود. هر اتاقی سه تخت داشت و سه بیمار. آقا علیرضا ۳ سالی بود که مبتلای به ام‌اس بود ولی ۴۰ روز می‌شد که به این بخش آمده بود. می‌گفت: «قبل از اینکه به اینجا بیایم، با مادرم زندگی می‌کردم، این اواخر دیگر وقتی زمین می‌خوردم؛ مادرم هم برایش مشکل بود مرا بلند کند. به خاطر همین به اینجا آمدم. اینجا خیلی راحت‌تر از خانه هستم چون در خانه، مادرم تا حدی می‌توانست کمک‌ام کند ولی اینجا که آمدم دیگر هرچه بخواهم برایم مهیاست.» آقا علیرضا چند شب گذشته خوابی دیده که وقتی از خواب پرید دیگر تا صبح خوابش نبرده بود. او می‌گفت: «مردی به خوابم آمد در حالی که روی تختی که الان رویش هستم دراز کشیده بودم، آن مرد با اشاره به تخت کناریم گفت این آقایی که اینجا بود؛ چند روز پیش مُرد، آن مردی که این طرفت بود هم به کُما رفت و الان رفتنی شده؛ خودت چه موقعی پیش ما می‌آیی؟»

 

 

آقا علیرضا قبل از بیماری‌اش در گلشهر کرج مغازه‌ای داشت که در آن تلفن همراه و لوازم جانبی آن را می‌فروخت. او تصوری از آینده‌ی خود نداشت. خیلی بی‌تفاوت می‌گفت: «ممکن است در آینده خوب شوم و ممکن هم است خوب نشوم.» انگار که با شرایط و بیماری‌اش کنار آمده بود. علیرضا با زنش نتوانسته بود بسازد و وقتی به مشکلاتی در زندگی خورده بودند؛ از هم طلاق گرفته بودند. پس از چند دقیقه‌ای حرف زدن؛ از او تشکر کردیم و به سمت بخش خانم‌ها رفتیم. در اتاق خانم‌ها؛ عروسک‌هایی به چشم می‌خورد. آقای موسی خانی گفت: «اینها را خودشان از خانه‌ی خود آورده‌اند.»

 

خانمی با شال قرمز و مانتویی قهوه‌ای رنگ؛ بالای تختش مشخصاتش را نوشته بودند. اسمش زهرا و متولد ۴۹ بود. روی دیوارِ اتاق عکس یوزارسیف که در فیلم یوسف پیامبر بازی کرده روی کاغذی نقاشی شده بود. نقاشی بسیار زیبا که هم اتاقی زهرا خانم که دچار ضایعه‌ی نخاعی شده؛ طراحی کرده بود. زهرا خانم از بیست و شش سالگی مبتلای به ام‌اس شده، هرچند که می‌گفت: «من خودم قبول ندارم ام‌اس دارم، من بیماری‌ام چیز دیگری است، چون زیاد ناراحت و عصبی شده‌ام؛ حال و روزم این شده. به پدرم هم این را گفته‌ام و می‌دانم آخرش یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، خوب شده‌ام و می‌توانم راه بروم.» او وقتی جوان بوده؛ بچه‌ی کوچکش زیر ماشینی رفته، له شده و از او چیزی باقی نماده بود. این جریان که جلوی چشمان او اتفاق افتاد، شوک بزرگی به او وارد کرد. تا مدت‌ها در حال طبیعی نبوده و احوال اصلا خوشی نداشته. او ۹ ماهی می‌شود به این‌جا آمده بود ولی در دو سه ماه اخیر حالش خوب نبود و به خاطر همین زهرا خانم دو ماه و نیم می‌شد که به حیاط سرسبز درمانگاه نرفته بود. همه‌ی طول روز را در این مدت در اتاقش گذرانده و نهایتا به طبیعت از پشت پنجره نگاه کرده. زهرا خانم می‌گفت: «خیلی دوست دارم به جایی خلوت بروم تا هر چه می‌توانم داد بزنم و کمی آرام شوم.» فشار امتحان‌های خدا به روی او زیاد شده بود. او می‌گفت: «شوهرم از من جدا شد و رفت یک زن دیگر گرفت. بهانه‌اش برای طلاق، بیماریِ من بود ولی درواقع سر و گوش‌اش می‌جنبید. شما تصورش را بکن وقتی از هم طلاق گرفتیم و از محضرخانه بیرون آمدیم؛ یک راست رفت از مغازه‌ی روبه‌روی محضرخانه شیرینی گرفت و بین فامیل‌هایش پخش کرد.» همین کارها و اتفاقات بود که زهرا خانم را به مردها بدبین کرده بود. او می‌گفت: «مرد خوب و درست حسابی وجود ندارد.» وقتی این حرف را زد، با خنده به من و آقای موسی‌خانی گفت: «البته ببخشیدها... منظورم اصلا شما نیستید؛ شما ما‌شاالله ماشاالله آدم‌های خوب و فهمیده‌ای هستید.»

 

زهرا خانم دو پسر داشت که یکی از آنها ازدواج کرده و یکی دیگر هم که نوزده سالش بود؛ به پدر و مادرش گفته می‌خواهم زن بگیرم. زهرا خانم در حالی که حرص می‌خورد و با حرارت حرف می‌زد؛ گفت: «آخر یک بچه‌ی ۱۹ ساله‌ای که پول شارژش را خودش نمی‌تواند بخرد، زن می‌خواهد برای چه؟» پسر نوزده ساله‌ی او برای این می‌خواست ازدواج کند که اصلا خوشش نمی‌آید قیافه‌ی زن‌بابایش را ببیند، او نمی‌خواهد در کنار او زندگی کند. زهرا خانم هم می‌گفت: «وقتی مادر بالای سر بچه نباشد، می‌شود این. حالا شما انتظار داری که من آرام باشم و خوشحال؟ راستش نمی‌دانم چرا خدا این کارها را با من کرد، ولی در هر صورت کافی است، صبرم دیگر تمام شده. راستش وقتی می‌بینم بعضی‌ها که گناه از سر و رویشان می‌بارد و هر گناهی که بوده را تا الان انجام داده‌اند ولی ناز و نعمت از در و دیوار برایشان می‌بارد؛ به خدا می‌گویم آخر چرا؟ من که نه مثل اینها هستم و نه به اندازه‌ی اینها هم گناه کردم، چرا باید وضعیتم این طور باشد؟» وقتی به او گفتم همیشه به خدا امید داشته باشید؛ آقای موسی‌خانی با خنده گفت: «اینها حالشان خوب است و امید هم دارند؛ حالا چند روزی نارحت هستند و دارند زمین و آسمان را به هم می‌بافند و این‌طور می‌گویند.» البته زهرا خانم هم به طور ضمنی حرف او را قبول کرد ولی باز هم دست‌بردار نبود و گفت: «من هیچ خاطره‌ی خوبی در زندگی‌ام نداشته‌ام.» یک دفعه که او در جمع دوستانش در بخش ام‌اس نشسته بود؛ دوستانش از او می‌خواهند که خاطره‌ای از زندگی‌اش تعریف کند. زهرا خانم مخالفت می‌کند و می‌گوید: «من خاطره‌ی خوشی ندارم؛ همه‌ی خاطراتم تلخ و ناراحت کننده هستند.» وقتی با اصرار دوستانش روبه‌رو می‌شود؛ با اکراه می‌پذیرد که خاطره‌ای تعریف کند. زهرا خانم می‌گفت: «بعد از خاطره‌ای که تعریف کردم؛ همه اشک‌شان درآمد و گریه کردند.» دوست زهرا خانم که چند دقیقه‌ای می‌شد وارد اتاق شده بود به او گفت: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، راستش نمی‌خواهم شعار بدهم ولی زندگی با مشکلاتش برای من قشنگ است. اصلا وقتی به زندگی بدون مشکل فکر می‌کنم از آن بدم می‌آید.» در حالی که به چند کاکتوس لبه‌ی پنجره اشاره کرد؛ ادامه داد: «خدا کاکتوس را با خارهایش آفریده و اصلا کاکتوس با خارهایش قشنگ است. اگر خار را از کاکتوس بگیری، دیگر کاکتوس نیست و زیبایی ندارد.» خانم احمدی وقتی این حرف‌ها را زد؛ سمت و سوی بحث عوض شد. حالا نوبت او بود که حرف‌هایی بزند تا شاید زهرا خانم این‌قدر از زندگی‌اش ابراز ناراحتی نکند. خانم احمدی زنی حدودا سی، سی‌وپنج ساله بود که کفش‌هایی اسپرت با شالی زرد رنگ به تن داشت. سیزده سال می‌شد که به ام‌اس مبتلا شده ولی با این وجود چون بیماری‌اش شدید نبود؛ ده سالی را خودش تنها زندگی کرده بود. او مجرد بود و از زندگی مجردی‌اش هم خیلی راضی بود. خانم احمدی که دو هفته‌ی پیش به شمال و لب دریا رفته بود؛ می‌گفت: «کنار دریا به موج‌های دریا فکر می‌کردم. زندگی مثل موج‌های دریاست؛ بالا و پایین دارد.» در همین حین بود که زهرا خانم با لبخندی که بر لب داشت، گفت: «من به این می‌گویم؛ نوار قلب، زندگی مثل نوار قلب بالا و پایین دارد.» خانم احمدی تا همین سه سال پیش و قبل از اینکه بیماری‌اش شدت پیدا کند، آرایشگری می‌کرده.

 

 

از اتاق خارج شدیم و به چند اتاق آن طرف‌تر رفتیم. اتاقی که بیمارهایش؛ بیماری ام‌اس در آنها خیلی شدید بود؛ به نحوی که حتی برای دستشویی کردن به آنها وسیله‌هایی وصل کرده بودند. وقتی وارد اتاق شدیم، برنامه‌ی خندوانه از تلویزیون ال‌سی‌دی داخل اتاق در حال پخش شدن بود. خانمی پنجاه ساله، که از بیست سال قبل مبتلای به ام‌اس شده؛ روی تخت دراز کشیده بود. او فقط دست‌هایش را می‌توانست تکان دهد. آن خانم می‌گفت: «چون ام‌اسی‌ها نباید زیاد عصبی شوند و حرص بخورند و از طرفی من هم خیلی زود رنج بودم و شوهرم هم اعتیاد داشت و ملاحظه‌ی شرایط من را نمی‌کرد؛ از او جدا شدم.» وقتی از او که بیماری‌اش به نخاع گردنش رسیده بود و فقط می‌توانست دست‌هایش را تکان دهد؛ پرسیدم: «آیا از اینکه به خاطر بیماری‌ات روی تختی و نمی‌توانی تکان بخوری، ناراحت هستی» گفت: «بیماری من خواست خداست. من که فقط مریض نیستم، خیلی‌ها هم هستند که وضع‌شان بدتر از من است. خدا را شکر فعلا دست‌هایم را می‌توانم تکان دهم.» او که تا قبل از آمدن به این بخش، در خانه کارهای هنری و تزئینی انجام می‌داد.

 

پس از تمام شدن تهیه‌ی گزارش؛ آقای موسی‌خانی بیمارانی که ناامید بودند را تشویق می‌کرد و سعی داشت به آنها روحیه بدهد؛ در راه برگشتن به من گفت: «درست است که به اینها می‌گفتم زندگی بکنید و مشکلات زندگی طبیعی است؛ ولی وقتی به آنها فکر می‌کنم؛ واقعا کنار آمدن با این شرایط مشکل است.» رضایت محض آن خانم پنجاه ساله و صحبت‌های خانم احمدی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر خارهای کاکتوس را از او بگیری؛ دیگر زیبا نیست و اگر مشکلات را از زندگی بگیری، دیگر زندگی نیست.»