احمد ۴۷ساله در مورد زندگی خود به برنا میگوید: فقط ۶سال سن داشتم که پدرم فوت کرد. از لحاظ مالی خیلی در تنگنا بودم. پدرم به دلیل اینکه قبلاً یکبار ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود، با مادر من که ناشنوا بود، ازدواج کرد؛ البته بعد از چند سال زن اول او بچهدار شد. زندگی خوبی نداشتیم، زیرا دو زن در یک خانه با روحیه و اخلاق متفاوت، باعث مشکلات فراوان شده بودند. مادر من حرص ما را میخورد، آن زن اولی حرص بچههای خود را.

خلاصه ۱۰ساله بودم که دست مادرم را گرفتم به تهران آوردم. ابتدا در زیرزمین خانه خواهر بزرگم که از همان زن اولی پدرم بود، زندگی کردم و بعد از کلی کار کردن توانستم برای مادرم خانه‌ای اجاره کنم.

زمانی‌که که فهمیدم برادر بزرگم به شهرستانی نزدیک تهران برای زندگی رفته است، من هم به آنجا رفتم تا هزینه‌ زندگی‌ام کمتر شود. من و مادرم به تنهایی در خانه‌ای کوچک زندگی می‌کردیم. مادرم با اینکه ناشنوا بود؛ اما بسیار مهربان بود و تمام کارهایش را خودش می‌کرد؛ در ضمن با فرش بافتن کمک خرج من هم شده بود.

۱۸سالم بود که به سربازی رفتم و وقتی برای مرخصی به خانه آمدم، دیدم مادرم در حیاط خانه موقع ظرف شستن، تمام کرده است. از شدت ناراحتی سرم را به دیوار کوبیدم. چون من غیر از مادرم کسی را نداشتم که با او زندگی کنم.

برادر بزرگم وقتی دید که من تنها هستم، بدون اینکه خواسته های من را در نظر بگیرد، برایم به خواستگاری دختری به نام لقاء در همان محل رفت. لقاء دختری متین و باخانواده و اصل و نصب بود؛ اما من هیچ علاقه ای به او نداشتم؛ زیرا در دوران سربازی‌ام با دختری آشنا شده بودم که از لحاظ فرهنگی با من و خانواده ام متفاوت بود. شاید آن موقع گول ظاهر او را می‌خوردم.

من به خاطر رودربایستی که با برادر بزرگم داشتم، به حرف او گوش کردم و خطبه عقد جاری شد. چون لقاء را دوستش نداشتم، مدام در زندگی زناشویی‌مان اختلاف می‌انداختم. به بهانه‌های متفاوت او را کتک می‌زدم و می‌گفتم: «من تو را نمی‌خواستم، برادرم باعثشد با تو ازدواج کنم». او به دلیل اصالت خانوادگی هیچگاه حرف از جدایی نمی‌زد و متانت او همیشه مرا مغلوب می‌کرد.

خوشبختانه فکر اقتصادی خوبی داشتم و با کفش فروشی و کار واسطه‌ای زندگی‌ام را رنگ و لعاب دادم. هر روز که می‌گذشت من پولدار و پولدارتر می‌شدم؛ اما رفتار بی‌شرمانه‌ام را با لقاء را ترک نکرده بودم.

خداوند به من و لقاء دو پسر زیبا داد که آنها باعثشدند این رفتارم را ترک کنم؛ زیرا در پیش روی آنها هیچ بهانه غیر منطقی‌ای نداشتم که با همسرم جنگ و جدال کنم؛ در ضمن هر روزکه زندگی مشترک ما می‌گذشت، می‌فهمیدم که آن دختری که قبلا دوستش داشتم، به درد زندگی‌ام نمی‌خورد. اشتباه من این بود که فقط به او فکر می‌کردم.

تازه بعد از ۱۰ سال فهمیدم که لقاء بهترین همسر روی زمین است؛ زیرا گذشت و متانت او مرا به مقام‌ های بالا و ثروت رساند. از وقتی به این موضوع ایمان آوردم، او را به مکه بردم و بابت این همه بی انصافی خودم از او معذرت خواهی کردم و به کعبه قسمش دادم و از او خواستم مرا ببخشد. البته او به من گفت که مرا بخشیده؛ اما برای اینکه جوری از شرمندگی همسرم درآیم، کل ثروتم را به نام او زدم زیرا او برای زندگی کردن ساخته شده است و من لیاقت مال و منال را ندارم.

من خیلی دیر چشم‌هایم را باز کردم، امیدوارم کسی به شرمندگی من نرسد.

خدا را شکر بعد از ۲۷سال زندگی مشترک، من و همسرم مثل دو کبوتر عاشق با هم زندگی می‌کنیم و برای همیشه مدیون همسرم هستم.

اگر هر جوانی در زندگی مشترک خود کمی گذشت و متانت لقاء را داشته باشد، دیگر شاهد این همه طلاق نیستیم.