روایتی از خانواده‌ای قربانی سازمان منافقین

وارد که می‌شوی، خانه‌ای می‌بینی که بیش از همه حال و هوای خانه مادربزرگ را به یادت می‌‌آورد و مادربزرگ مهربانی که در آستانه در به استقبالت ایستاده است. هنوز نشسته‌‌ای که با سینی چای در کنارت می‌نشیند. در و دیوار خانه تلفیقی از سنت و مدرنیته است؛ خاطرات قدیمی و ابزار نیازهای امروز. تنهایی و صمیمت توأمان در خانه بیداد می‌کند و من چای بر لب به پای صحبت بانویی می‌نشینم که مفتخر به لقب «ام الاسرا»یی است و دو خواهرش را در راه مبارزه با رژیم طاغوت از دست داده است.

صحبت‌هایی که با آنچه تاکنون از انقلاب و مبارزات و سازمان منافقین شنیده‌ام، تفاوت‌هایی دارد و بعدی جدید را به من نشان می‌دهد.

کار در سفارت ایران در هندوستان
از بانوی مهربان مقابلم می‌خواهم خود را معرفی کند و او چنین می‌گوید: بهجت افراز هستم؛ متولد 1312 از شهرستان جهرم استان فارس. بعد از پایان دوره ابتدایی در آبان 1330 در همان شهرستان معلم شدم و در این فاصله ضمن تدریس، تحصیل هم می‌کردم و توانستم دیپلم دانشسرای مقدماتی را بگیرم. بعد از 9سال تدریس در جهرم، به شیراز منتقل شدم و 8 سال هم در آنجا معاونت دبستان یا تدریس را بر عهده داشتم تا اینکه در سال 46 به تهران منتقل شدم و در مدتی که در تهران معاون دبستان بودم، خودم را برای ورود به دانشگاه آماده می‌کردم تا در سال 1350 وارد دانشگاه علامه طباطبایی امروز و مدرسه عالی زبان‌های خارجی آن روزگار شدم و در سال 54 در رشته زبان عربی فارغ‌التحصیل شدم. تا زمان انقلاب، همچنان مشغول تدریس بودم و با شروع انقلاب در صف مردم و انقلاب قرار گرفتم.

از فعالیت‌ها و سمت‌های بعد از انقلابش که می‌پرسم، کم که نشده، بیشتر هم شده است: بعد از انقلاب، پیشنهاد مدیریت مجتمع آموزشی حضرت زینب سلام الله علیها در مهرشهر کرج به من داده شد و چون محل زندگی ما هم آنجا بود، پذیرفتم. مجتمع، شامل 4 مدرسه و 2500 دانش‌آموز و تشکیلات مفصل دیگری بود و چهار سال هم مدیریت آنجا را داشتم تا اینکه در سال 1361، با بیش از سی سال خدمت، بازنشسته شدم.

کنجکاوانه از فعالیت‌های بعد از بازنشستگی می‌پرسم که چنین می‌گوید: به دعوت سفیر ایران در هندوستان برای ترتیب کارهای عقب‌افتاده که بعد از انقلاب در رابطه با سفارت ایجاد شده بود به هندوستان رفتم و یک سال در سفارت کارهای عقب‌افتاده را پیگیری و منظم کردم و بعد از آن به ایران آمدم. مدتی از بازگشت به ایران نگذشته بود که از طرف مرحوم دکتر وحید دستجردی که رییس جمعیت هلال احمر بودند دعوت به همکاری شدم.

رابط میان خانواده‌های اسرا با آنها
از مسئولیت‌هایش در هلال احمر می‌پرسم و می‌گوید: مسئولیت اداره اسرا و مفقودین جنگ که در رابطه با صلیب سرخ جهانی بود را بر عهده داشتم. از آنجا که می‌خواستم در خط مقدم جنگ نقشی داشته باشم، این مسئولیت را پذیرفتم و با وجود آنکه منزلمان در کرج بود و اداره در تهران، هر روز از کرج تا تهران می‌آمدم و برمی‌گشتم و این برای من خیلی ارزشمند بود که رابطی باشم بین خانواده‌های اسرا و مفقودین و بچه‌ها و اسرای در عراق، به وسیله صلیب سرخ جهانی.

از آن روزها که می‌گوید، صورتش به گل می‌نشیند و معلوم است خاطرات و تلخ و شیرین زیادی را به چشم دیده، خاطراتی که در دو کتاب «ام الاسرا» از مرکز اسناد انقلاب اسلامی و «چشم تر» از دفتر معاونت فرهنگی آزادگان به چاپ رسیده، که می‌گوید: 18 سال در آنجا بودم و بحمدالله موفق بودم. می‌دانید که 18 سال ماندن در یک سمت مدیریتی دلیل موفقیت عملکرد است. 

وقتی می‌پرسم چه شد که دیگر نرفتید؟ می‌گوید: حدود سال 1381، وقتی که وضعیت همه اسرا مشخص شد و مفقودین هم به عنوان شهید معرفی شدند، دیگر کاری نمانده بود که انجام دهم و به منزل آمدم؛ و معاونم را برای امور دفتری و پیگیری‌های لازم به جای خودم قرار دادم.

خواهرانی که جذب سازمان منافقین شدند
از وضعیت خانوادگی و تعداد خواهر و برادرهایش می‌پرسم تا به موضوع اصلی برسم؛ می‌گوید: شش خواهر بودیم، یکی از خواهرهایم در سال 46، در اثر بیماری قلبی فوت کرد و دو خواهر دیگرم مبارزانی بودند که با سازمان منافقین همکاری داشتند و البته عضو اصلی نبودند و سمپات به حساب می‌آمدند.

می‌خواهم که در مورد این دو خواهرش بیشتر بگوید و می‌گوید: دکتر محبوبه افراز، نابغه بود و هفت سال با معدل الف، شاگر اول دانشکده پزشکی بود. محبوبه، 16 سالگی وارد دانشکده پزشکی تهران شد و 23 سالگی فارغ‌التحصیل شد. رفعت هم بعد از آنکه تهران آمدیم، دو سال معلم مدرسه رضویه در جنوب شهر بود و بعد تأسیس مدرسه رفاه در سال 47-48، مدیریت و صاحب امتیازی دبستان را در کنار تدریس دینی و عربی دبیرستان رفاه، از مدارس به نام شهر را بر عهده داشت.

عکس خواهرهایش بر دیوار و در کمد است، هر سه خواهری که از دست داده است و هنوز هم هر روز در مقابل دیدگانش قرار دارند. با محبتی مثال‌زدنی از آنها می‌گوید که حس می‌کنم شاید قصد تطهیرشان را دارد، به همین خاطر کمی بیشتر کنجکاوی می‌کنم و از چگونگی جذبشان به سازمان و نوع فعالیت‌ها و موضع خانواده می‌پرسم و پاسخ می‌دهد: آقایی در جهرم بود به نام تراب حق‌شناس که در جهرم همسایه ما بود و ارتباط خانوادگی با ما داشت، به عنوان یک فرد متدین و آشنا به قرآن مشهور و خوشنام و مورد قبول بود. به تهران که آمدیم به خواهرم رفعت مراجعه کرد و به واسطه همین خوشنامی و سابقه ذهنی که از او داشتیم، رفعت همکاری با آنها را پذیرفت و بعد هم محبوبه را با خودش همراه کرد و برای سازمان به طور غیررسمی و جنبی همراهی می‌کردند.

آن زمان کسی با سازمان مشکلی نداشت
می‌پرسم با این حساب رفعت و محبوبه، پیش از تغییر ایدئولوژی سازمان به آن پیوستند؟ تأیید می‌کند و می‌گوید: تغییر ایدئولوژی سال 52-53 بود. آن زمان آنها به عنوانی مجاهدینی بودند که قرآن می‌گوید: «وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا»؛ بالای پرچم‌هایشان هم این آیه بود.

از اطلاع داشتن خانواده می‌پرسم، از رفت و آمدهای تراب و موافقت یا مخالفت خانواده با فعالیت این دو خواهر که می‌گوید: می‌دانستیم؛ چون تراب عضو اصلی سازمان بود. پدرم که سال 32 فوت کرده بودند و ما هم با این ماجرای مشکلی نداشتیم؛ یعنی آن زمان کسی با سازمان مشکلی نداشت و اتفاقاً پیوستن به سازمان افتخار بود و بسیاری از بزرگان کشور به جز امام خمینی ره، سازمان را قبول داشتند و آنها هم آیت‌الله طالقانی پدر می‌گفتند و ایشان را راهنمای اصلی‌شان می‌دانستند.

محبوبه و رفعت توسط سازمان کشته شدند
چایم را که تعارف می‌کنند، می‌نوشم و از سرنوشت خواهرها می‌پرسم: رفعت که به واسطه حضور در مدرسه رفاه از همکاران و مرتبطین نزدیک شهید رجایی بود، بعد از دستگیری رجایی، احساس خطر کرد؛ به همین خاطر تلاش می‌کرد که از کشور خارج شود تا اینکه در آخر اسفند 53، در شرایطی که تحت تعقیب بود از کشور خارج شد. محبوبه هم که از طرف سازمان بهداشت جهانی، به خاطر رتبه ممتازش، به عنوان بورسیه به انگلیس دعوت شده بود، توانست از کشور خارج شده و به رفعت ملحق شود. آنها توسط سازمان از انگلیس به سوریه و فلسطین و لبنان و... تبعید شدند و در نهایت برای آموزش نبردهای چریکی به ظُفار در عمان، تبعید شدند و آنجا بود که رفعت کشته شد.

گفتند رفعت در اثر بیماری بومی فوت کرده!
از کشته شدن رفعت می‌پرسم که می‌گوید دقیق نمی‌دانم، اما آنها اعلام کردند که در اثر بیماری بومی فوت کرده و ادامه می‌دهد: حتی ما از کشته شدن رفعت هم خبر نداشتیم. روزی یکی از آشنایان که دخترش دانشجوی دندان‌پزشکی دانشگاه تهران بود، در نانوایی به من گفت که دخترم می‌گوید که روی در و دیوار دانشگاه تهران خبر کشته‌شدن رفعت افراز را نوشته‌اند؛ شما خبر ندارید؟! گفتم نه و آمدم خانه و به مادرم که بیماری قلبی داشت چیزی نگفتم و تنها به پسرخاله‌ام، شهید سلیمی جهرمی گفتم اما از ترس ساواک جرئت علنی کردن و حتی ختم گرفتن برای رفعت را نداشتیم. بعدها دیدم در کتاب‌های سازمان نوشته بودند که رفعت زمان کشته‌شدن اشهدش را گفته است.

از وضعیت تأهل خواهر کشته شده که می‌پرسم باز هم متعجب می‌شوم از نوع فعالیت سازمان مجاهدین خلق دیروز و منافقین امروز؛ وقتی که می‌گوید: همسر رفعت، محمدحسن ابراری جهرمی بود که سال 1352 توسط ساواک اعدام شد. او هم اعضای سازمان بود که فهمیده بود سازمان منحرف است و از مقلدین امام بود و بسیار متدین و مذهبی کامل. 

در میان کتاب‌های که برای معرفی خواهرها جلویم باز کرده است در انتهای کتاب خاطرات عزت‌شاهی، در مورد او نوشته شده که: حسن را فردی مؤدب و موقر، شب‌زنده‌دار و مبادی آداب شرعی و مذهبی دانسته‌اند که سخت در برابر پروسه تغیر ایدئولوژی سازمان ایستاد و حاضر نشد مارکسیست شود. ... بنابر گواهی شاهدین، او هنگام احتضار شهادتین بر زبان جاری ساخت، و او هم توسط وحید افراخته لو رفت.

ملاقات یک عضو فراری سازمان منافقین با امام خمینی (ره)
از وضعیت محبوبه می‌پرسم که می‌گوید بی‌خبر بودیم: محبوبه هم دیگر تماسی نداشت، چون لو رفته بودند و ساواک چندین بار به خانه ما آمده بود و تحت تعقیب بودیم و خانه هم در محاصره ساواک بود، حتی چندبار مرا ساواک خواست و سوال و جواب کرد. اما در سال منتهی به انقلاب که وضعیت فرق کرده بود، چندباری تماس گرفت و کشته‌شدن رفعت را تأیید کرد.

در بحبوبه انقلاب مدام منتظر بازگشت محبوبه بودیم که یک ظهر جمعه تلفن زنگ زد و مردی که پشت خط بود گفت گوشی را به همسرتان بدهید. همسرم مدام پشت تلفن یا علی علیه السلام و یاابالفضل علیه السلام می‌گفت و بعد از قطع کردن تلفن گفت که محبوبه را در پاریس گرفتند. باز با پسرخاله‌ام، شهید سلیمی (از شهدای هفتم تیر) تماس گرفتم و همسر و پسرخاله‌ام به طبقه بالا رفتند و ساعتی با هم صحبت کردند و قرار شد شهید سلیمی برای برگرداندن محبوبه به فرانسه برد. ایام عاشورا و تاسوعای سال 57 بود و جایی باز نبود، تا اینکه بالاخره شهید سلیمی توانست با تلاش فراوان به فرانسه برود و بعد از 17 روز تلاش و با کمک‌ها و پیگیری‌های حاج احمدآقای خمینی و خانم دباغ و دکتر مجابی، پیکر محبوبه را پیداکرده و به ایران بازگرداند و ما تازه متوجه کشته شدن او شدیم. محبوبه را در قطعه شهدای 17شهریور امروز بهشت زهرا، همان‌جایی که امام سخنرانی کردند، دفن کردیم و در تشیع جنازه محبوبه، ده-دوازده هزارنفر شرکت داشتند.

متعجب از حضور محبوبه در پاریس، می‌پرسم که آنجا چه می‌کرد و می‌شنوم: دنبال کارهای مبارزاتی بود و به خاطر حضور امام در پاریس به آنجا رفته بود. خانم دباغ هم این نکته را تأیید کرده (ایشان با ما آشنا بودند و دخترانشان از شاگردان مدرسه رفاه بودند) و گفتند محبوبه به خانه امام آمده و پرسیدم اینجا چه می‌کنی؟ گفت آمدم که امام را ببینم.

در مورد ازدواج محبوبه می‌پرسم، می‌گوید: محبوبه همسر یکی از منافقین به نام محمد یزدانیان شد که بعد از انقلاب به راه انقلاب نیامد و اوایل سال 62 به دست حکومت اعدام شد.

در کتاب‌ خاطرات عزت‌شاهی در مورد یزدانیان نوشته شده: یزدانیان در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی با همراهی جواد قائدی و فیروزکوهی، گروه اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر، معروف به گروه «آرمان» را تشکیل داد و رویاروی جمهوری اسلامی ایستادند.

نامی در میان فهرست شهدای سازمان
هنوز هم انتهای دلم نسبت به نوع نگاه این دو خواهر قرص نشده که روزنامه‌ای در برابرم قرار می‌دهد که مقاله‌ای دارد با عنوان «مرثیه‌ای برای گمشدگان تاریخ»، در بخشی از آن در مورد رفعت افراز –که به تأکید خانم افراز، رفعت است و اشتباه محبوبه آمده- نوشته شده: «محبوبه افراز، زنی میانسال و مدیر دبستان رفاه بود، زنی موقر و سنگین و در عین حال در مواجهه با والدین دانش‌آموزان، بسیار افتاده و محجوب. 

دیدن نام و تصویر او در روزهای انقلاب در فهرست شهدای سازمان، مرا واداشت تا به دنبال سرنوشت او بروم. دانستم که حین مبارزه در کنار رزمندگان ظفار کشته شده است. نام او هم، همچنان که اشاره شد بعدها مورد پاکسازی قرار گرفت.

در سال‌های اولیه پس از انقلاب معلمی داشتم که رفعت افراز را می‌شناخت. او تأکید می‌کرد که رفعت هرگز مارکسیست نشده و اتفاقاً از این مسئله برای بحث و جدل با من در کلاس –زیرا که به عنوان هوادار سازمان در مدرسه شناخته شده بودم- استفاده می‌کرد. او می‌گفت: افراز را به ظفار فرستادند، زیرا مارکسیست نشد و هرگز تن به کودتای مارکسیست‌ها نداد. آخر این پیرزن را چه به جنگ مسلحانه؟! او را فرستادند تا کشته شود.»

ام‌الاسرا
این بار با دلی که مطمئن شده، باز هم به سراغ خودش می‌روم و از ماجرای لقب زیبای «ام الاسرا» می‌پرسم و اینکه چه شد که به این نام شناخته شد؟ باز هم غرق در خاطرات آن سال‌ها، می‌گوید: 18سال کار در سازمان هلال احمر، با مراجعانی که با گریه و شیون، همه به دنبال خبری از سلامتی و آزادی بچه و همسر و... بودند؛ اداره امور این افراد، بررسی وضعیت و گزارش کار و حتی آرام کردن اینها همه به عهده من بود. زمانی که آزاده‌ها بازگشتند و حاج آقای ابوترابی فهمیدند که یک زن مسئول کارهای 40هزار اسیر و هزار 40مفقود بود، این لقب را دادند.

از کارها و فعالیت‌های این روزهای بانوی فعال آن روزها می‌پرسم و می‌گوید: تلویزیون، کتاب، روزنامه و قرآن همدم و همراه من است و اگر کسی کمکی بخواهد، به خلق‌الله کمک می‌کنیم.

در پایان گفتگو کتابی از ترجمه‌های منتشر شده خود -جایگاه زن در اسلام- را با مهربانی تمام اهدا می‌کند و از او می‌خواهم ابتدای کتاب را برایم امضا کند و مادرانه می‌پذیرد. در تورق صفحات کتاب به شعری برمی‌خورم که نام او در پایین آن آمده شگفت‌زده می‌پرسم، شعر هم می‌گویید؟ متواضعانه پاسخ می‌دهد: گاهی اوقات جوشش‌های هست که در قالب شعر در می‌آید.