نامش عمر است، فدایی فاروق، رهبرش سید علی!

در جاده هیچ جا لنگ نمی مانی، چه  جاده زاهدان به زابل باشد، چه سراوان به جالق و چه میرجاوه به زاهدان. شاید در حسرت یک ساندویچ قابل خوردن از گشنگی جان به لب شوی و دلت نگیرد در این ساندویچی های بین راه چیزی بخوری اما قطعاً برای نمازت لنگ نمازخانه نمی مانی!

غیر از آن مساجد پر زرق و برق استان، در جاده های منتهی به روستاها و قریه ها نیز هستند مساجدی که برای نمازت جایی فراهم کرده باشند. هرچند شاید در این بر و بیابان فقط یک هشت متر مستطیلی با آجر بالا رفته و بالایش یک نام گذاشته و رفته اند. "مسجد فاروق"، "مسجد خالدبن ولید" کسی پیدا شده که قدر اندک پولی که داشته خود را مصداق "یعمر مساجدالله" کرده.

بخواهی یا نخواهی در حالت عادی باید فضای بلوچستان در شهرهای چسبیده به مرز  اینطور باشد. اما چرا گاهی درگیری هست و ما به سراوان مثلاً باید بگوئیم مساله دار؟ انگار نه انگار یک سال و نیم پیش امام جمعه این شهر در ملاء عام خطاب به تروریستهای "جیش العدل" گفت:  "چرا این مرز را انتخاب کرده اید؟ مگر ما مرده هستیم؟ امروز آن اولی الامری که قرآن می فرماید حضرت آیت الله خامنه ای است" و در چنین مجلسی نیز امام جمعه خاش گفته بود: "ما آیت الله زیاد داریم. همه هم خوبند اما خدا را شاهد می گیرم جای امام خامنه ای را هیچکسی نخواهد گرفت" 

طبق معمول به دل مردم زدم، اینجا پر است از مدارس شبانه روزی که ساخته شده اند تا سطح دانش در منطقه محدود نماند. طبیعی هم هست، هر روستایی بالاخره یکی دوتا محصل هم داشته باشد جمع ۱۰-۲۰ روستای دورافتاده می شود یک مدرسه مفصل؛ و خب لازم است مدرسه ای باشد که بتواند این پسران و دختران را از تردد دائمی و طولانی مدت خلاص کند. اما در این مدارس بعضی صحنه ها دیدنی است. روی یکی از دیوارها نوشته بود: "فدایی فاروق"

اهل سنت فاروق را به خلیفه دوم نسبت می دهند. آنچه برایم جالب است نویسنده این یادگاری روی دیوار است. نوجوانی است نابالغ، نامش عُمر است و فدایی فاروق، اما عشقش و رهبرش سیدعلی است!

بلوچستان اینطور است و از این عُمرها بسیار دارد که اگر نداشت ما خون "عمر ملازهی" را در سوریه، پرچمی دال بر حقانیت اسلام ناب نمی دیدیم. عمر که با اذن مولوی های منطقه پای در مسیر مبارزه با اسلام آمریکایی و تفکر منحط وهابیت گذاشت اما همین جا عمر دیگری را هم به یاد می آورم! عمری که من ندیدمش اما مادرش دل نگران بود و می ترسید ناپدید شدنش نشانه ای باشد از خروج از مرز و پیوستنش به جریان افراطی و منحط وهابیت در بلوچستان پاکستان...

به زاهدان رسیده ام. موبایلم اینرنت دار شده و می توانم سری به شبکه های اجتماعی بزنم. دعواست بر سر کلیپی که میلیاردی اش می خوانند. جمع کثیری می زنند و جمع قلیلی تمجید می کنند. اما من بی تعارف فکرم پیش عُمر نوجوان قصه خودم است، همان که فدایی فاروق است و رهبرش سیدعلی، ما چه برنامه فرهنگی مشخصی داریم تا عُمر قصه ما به بصیرت "عُمر ملازهی" برسد؟ در سایه کم کاری ما و محرومیت فرهنگی ایجاد شده چه دلیلی دارد زیر بمباران و تبلیغات وهابی ها که با پول عربستان و قطر آدم به منطقه می فرستند، سرنوشت عُمر زیبا و نوجوان ما ضد مردم شدن و عاقبت به شری نباشد؟