فروشندگی در بازارچه های زیرزمینی!

اینجا مترو است، واگن بانوان. جمعیت زیادی در قطار هستند. فشار ازدحام به گونه ای است که صدای برخی هم از میزان فشار زیاد بلند می شود و به بغل دستی شان اعتراض می کنند.

فروشندگی در این ازدحام داستان عجیبی است؛ کسانی که کالاهای خود را با ساک و چمدان یا داخل مشماهایی حمل می کنند و با صدای بلند به دنبال جذب مشتری هستند؛ یکی جوراب می فروشد دیگری روسری؛ اون یکی لوازم آرایش و این یکی لباس؛ یکی آدامس و بیسکوییت و دیگری تل و گل سر. یکی هم دستمال جادویی و اسکاج می فروشد. خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به حراج می رود.

 

نگاهم روی دختری است که لوازم آرایش می فروشد. خانمی درباره کرم پودر از او سوال می کند و او چند مدل نشانش می دهد. خانمی دیگر هم درخواست تستر می کند. دو تا از کرم پودرها تستر دارد. کمی از کرم تستر یکی از کرم پودرها را روی دست خانم دوم می مالد و می گوید:« ببینید چقدر خوب روی پوستتون نشسته؛ این کرم پودر رنگش طبیعیه. تمام لک ها را می پوشونه و روی پوست هم نمی شکنه».

 

خانم دوم کمی این دست و آن دست می کند و سر قیمت چانه می زند ولی بالاخره خرید می کند اما خانم اول تمایلی به خرید ندارد.

 

تمام این وقایع در مدت زمان گذر یک ایستگاه رخ می دهد. تعدادی مسافر پیاده و تعدادی مسافر سوار می شوند و او دوباره تبلیغات لوازم آرایشش را می کند اما اینبار هیچکس خرید نمی کند حتی کسی سوال هم نمی پرسد.

کمی دلخور به نظر می رسد. ناگهان نگاهش در نگاهم که به او زل زده ام گره می خورد و او لبخند تصنعی می زند. فرصت را غنیمت می شمارم و می پرسم «از کارت راضی هستی؟» لبخند تلخی می زند و پاسخ می دهد«اِی بدک نیست می گذره»

 

سرش را پایین می اندازد. انگار می خواهد یک چیزی را از من مخفی کند. می گویم«هر روز می آیی؟» سرش هنوز پایین است جواب می دهد«آره اما دیر می یام. همکارام از ساعت6:30 می آیند ولی من 10 می یام تا 8 شب»

 

به ایستگاه بعدی که می رسیم می گوید« تو این قطار خبری نیست من پیاده میشم فعلا خداحافظ» این جمله را می گوید و پیاده می شود.

 

حرف های زیادی با او دارم به همین دلیل بدون مکث پشت سرش پیاده می شوم و روی صندلی کنارش می نشینم. تا مرا می بیند اخمی می کند و می گوید« مأمور مخفی هستی؟» از این حرفش خنده ام می گیرد پاسخ می دهم« نه، کنجکاوم. دوست دارم ببینم چه کار می کنی، چقدر درامد داری؟» با تعجب نگاهم می کند و می گوید« خب که چی؟ دنبال چی هستی؟»

 

نمی دانم جوابش را چه بدهم شاید بهتراست صادق باشم. پاسخ می دهم « خبرنگارم اما اسمی ازت نمی یارم. فقط دوست دارم باهات حرف بزنم»

 

انگار خوشش می آید با لبخند می گوید« بپرس. من هم دوست دارم حرف بزنم». چند نفری به ما نزدیک می شوند و قیمت برخی لوازمش را می پرسند. فروش هم دارد. قطار که به ایستگاه می رسد، تکانی نمی خورد انگار قصد سوار شدن ندارد. رو به من می کند و می گوید «می مانم تا سوالهایت را بپرسی» از این حرکتش تعجب کردم جواب می دهم « اگر می خواهی سوار شی باهات می یام» نفس عمیقی می کشد و می گوید« نه اینطوری راحت نیستم».

 

بحث مان جدی می شود ازش درباره اینکه چه شد که به این شغل رو آورده سوال می کنم و او می گوید«22 سالمه. پدرم فوت کرده و مادرم هم مریض است. البته من خیلی کوچک بودم که پدرم فوت کرد و این زمان مادرم برای اینکه خرج من و خواهر و برادرم را در آورد تو درمانگاه محله مان آمپول و سرم می زد. اما الان دیگه خیلی توان ندارد و خرج هم بالاست».

 

درباره درآمدش می پرسم که پاسخ می دهد«اگر اوضاع خوب باشد روزی 300 هزار تومان در آمد دارم نزدیک عید 500 هزار تومان هم درامد داشتم البته یک سوم این مبلغ، مزدم است چون پول اجناس را باید بدهم و خب زیاد هم روی جنس ها نمی کشم».

 

او که خود را به اسم مستعارش بنفشه معرفی می کند، از ضررهای چند صدهزار تومانی اش در زمانی که مأموران مترو، او را گرفته اند می گوید و ادامه می دهد«کار ما دارای زمانی طولانی بوده و با ترس همراه است و برخی مردم هم توهین می کنند اما زمانش دست خودمان است و خودمان رئیس خودمان هستیم».

 

در این فاصله که صحبت کرده ایم یک قطار عبور کرده است اما قطار جدیدی که وارد ایستگاه می شود او بلند می شود و می خواهد که به کارش برسد. من هم با او سوار قطار می شوم اما دیگر مجال صحبت نیست. او تبلیغات اجناسش را می کند و سعی می کنند راهی در بین جمعیت برای خودش باز کند.

 

فروشنده های دیگری هم در این قطار هستند که سر و صدای انها باعث می‌شود بنفشه را گم کنم. با خودم فکر می کنم فروشندگی در مترو نیاز به یک ساماندهی دارد چرا که واقعا سر و صدای داخل قطار آزار دهنده است و بیشتر شبیه بازارچه زیرزمینی است تا قطار مترو!