به گزارش فارس، حاج بیوک آسایش جاوید برای رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا نامی آشناست. حاج بیوک اولین بار در سال ۵۹ به جبهه سوسنگرد رفت. توانایی های رزمی خویش را توام با نفس گرم و صدای حزینش به خدمت گرفت. اکنون قسمت سوم خاطرات این مداح اهل بیت پیش روی شماست.


*از قیام ۲۹ بهمن تا …

۱۹ دی ماه سال ۵۶، قیام حوزه علمیه و مردم قم در اعتراض به چاپ مقاله اهانت‌آمیز علیه امام خمینی(ره) در روزنامه اطلاعات رقم خورد و رژیم ضد دین پهلوی هم طلاب و افراد معترض را به خاک و خون کشید. خبر این حرکت تاریخی زود به بازار تبریز رسید و پخش شد. نیمه دوم بهمن ماه، زمزمه‌هایی شنیدیم که قرار است مراسم چهلم شهدای قم در تبریز برگزار شود. همه به نوعی نسبت به این خبر حساس شده بودند؛ انگار قرار بود اتفاقاتی بیفتد. سرانجام ۲۷ بهمن ماه اعلامیه‌ها پخش شدند؛ روز شنبه ۲۹ بهمن ماه ۵۶، از ساعت ۹ صبح در مسجد «قیزلی» مجلس شروع می‌شد. علاوه بر اعلامیه مجلس ترحیم، برگه‌های کوچکی در کوچه و بازار پخش شده بود که نوشته بودند؛ «آذربایجان به پا می‌خیزد.»

تبریز در انتظار حوادثتازه‌ای به سر می‌برد، یعنی همه چیز در آستان انفجار و منتظر یک جرقه بود.

صبح ۲۹ بهمن خودم را به جلوی مسجد قیزلی رساندم. همه جا در قرق ماموران شهربانی قرار داشت. ابتدا در مسجد باز بود و عده‌ای از مردم داخل مسجد رفتند؛ اما جمعیت که زیاد شد در مسجد را بستند و دیگر نگذاشتند کسی وارد مسجد شود. جمعیت زیادی جمع شده بود. مطمئن بودم که مردم دست به حرکتی خواهند زد. یکهو یادم آمد هر دو پسرم «ابراهیم» و «علی» توی مدرسه هستند، نگرانشان شدم و از بازار کفاشان خودم را رساندم خیابان دارایی از کنار دیوار می‌رفتم که نکند کماندوهای رژیم گیر بدهند که تو این هیرو ویر کجا می‌روی؟

در خیابان دارایی بودم که صدای شلیک گلوله‌ها را شنیدم. همان اتفاقی که منتظرش بودیم، افتاده بود. قدم تند کردم و از کوچه پس کوچه‌ها رسیدم مدرسه صفا در اول خیابان ششگلان. خیابان‌ها شلوغ شده بودند و صدای تیراندازی‌ها لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و بر فضای رعب و وحشت می‌افزود. بچه‌ها را از مدرسه برداشتم که ببرم خانه، اما از خیابان‌ها نمی‌شد رفت. مردم شعار می‌دادند و ماموران رژیم هم تیراندازی می‌کردند. به نظرم رسید امن‌ترین راه چایکنار(مهرانه رود) است. افتادیم از حاشیه مهرانه رود رفتیم، رسیدیم انتهای ششگلان و اول خیابان عباسی. از آن جا به بعد کوچه‌های تنگ و تو در تو زیاد بود، از آن‌ها گذشتیم و رسیدیم منزل. بچه‌ها را تحویل مادرشان دادم و برگشتم خیابان. در خیابان «سه راه» قیامتی برپا بود. خبر حمله مردم به سینماها، مشروب‌فروشی‌ها و مراکز فساد دهن به دهن می‌گشت و همه متهیج می‌شدند. تا عصر که تظاهرات مردمی با ورود تانک‌های ارتش فروکش کند در خیابان بودم. برگشتم خانه. همه جا و توی همه خانه‌ها صحبت از قیام آن روز بود. وقتی استاندار آذربایجان شرقی گفت کسانی که دیروز دست به آشوب زدند یک مشت خارجی بودند، خنده‌مان گرفت. تا این که با پیام حضرت امام به مناسبت قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز برای ادامه مبارزه دلگرم شدیم. در بخشی از پیام امام آمده بود: «سلام بر اهالی شجاع و متدین آذربایجان عزیز، درود بر مردان برومند و جوانان غیرتمند تبریز. درود بر مردانی که در مقابل دودمان بسیار خطرناک پهلوی قیام کردند و با فریاد «مرگ بر شاه» خط بطلان بر گزافه‌گوئی‌های او کشیدند. زنده باشند مردم مجاهد عزیز تبریز که با نهضت عظیم خود، مشت محکم بر دهان یاوه‌گویانی زدند که با بوق‌های تبلیغاتی انقلاب خونین استعمار را که ملت شریف ایران با آن صددرصد مخالف است، انقلاب سفید شاه و ملت می‌نامند و این نوکر اجانب و خودباخته مستعمرین را نجات‌دهنده ملت می‌شمارند… اهالی معظم و عزیز آذربایجان - ایدهم‌الله تعالی - بدانند که در این راه حق و استقلال و آزادی طلبی و در حمایت از قرآن کریم تنها نیستند. شهرهای بزرگ چون شیراز، اصفهان، اهواز و دیگر شهرها و مقدم از همه قم مرکز روحانیت و پایگاه حضرت صادق(ع) و تهران بزرگ با آنها هم‌صدا و هم‌مقصد و همه و همه در بیزاری از دودمان پلید پهلوی شریک شمایند…»

با این حال رژیم جری‌تر شد و آشکارا جلوی عزاداری‌های حسینی را می‌گرفت. ایام محرم مانع برپایی دسته‌های شاخسی و اخسی(عزاداری های مردم آذربایجان در ایام محرم) در خیابان‌ها شدند. عزاداری در خیابان‌ها به شکل دسته قدغن شد. هر سال با نزدیک شدن به روز عاشورا خون‌ها به جوش می‌آید. آن سال مجبور شدیم بدون علم دسته‌ها را ببریم خیابان. وقتی ماموران شهربانی می‌آمدند، پراکنده می‌شدیم، مردم درِ خانه‌هایشان را باز می‌گذاشتند و ما را پناه می‌دادند.

شبی قرار گذاشتیم وقتی مامورها آمدند، فرار نکنیم؛ هرچه باداباد! همه جوان بودیم و سر نترسی داشتیم. دیگر هیچ کس مخالفتش را با حکومت سلطنتی پنهان نمی‌کرد. دسته را حرکت دادیم به طرف قبرستان ستارخان، آن جا همه گفتیم از محله شالچیلار برویم برسیم مسجد میرآقا، دسته با عظمتی که ابتدا و انتهایش معلوم نبود. در محله شالچیلار مامورها مثل مور و ملخ ریختند محاصره‌مان کردند.

«گوزوز یامان گورمسین»(ضرب المثل ترکی، چشمتان روز بد نبیند)، مردم وقتی چرخش باتوم‌ها را دیدند، پراکنده شدند، همه رفتند و فقط پنج نفر در وسط معرکه ماندیم و فرار نکردیم. گفتیم بگذار هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! مامورها ریختند روی سرمان و دستگیرمان کردند. سوار کامیون کردند و راه افتادیم. چند سرباز حفاظت ما را برعهده داشتند. بچه تبریز نبودند، سر در نیاوردیم کجایی هستند اما درصدد ناراحت کردن ما بودند؛ روی صندلی کامیون ضرب گرفته بودند و پیش خودشان به اصطلاح کیف دنیا را می‌بردند آنهم در ماه محرم! اول خیابان عباسی ماشین ایستاد و گروهبان جوان بسیار مؤدبانه به ما گفت: ‌ «بیایین پائین».

آرام به من گفت: «ببخشید، من شما را می‌شناسم. پدرم به هیئت شما می‌آید. چند روزی است که برای ما بسیار سخت می‌گیرند. حالا من صورتم را برمی‌گردانم، طوری که سربازها نفهمند فرار کنید…»

پشت سرمان را هم نگاه نکردیم!

حکومت در مسایل مذهبی بسیار سخت می‌گرفت. نمی‌گذاشت حتی در مساجد مراسم و سخنرانی باشد. در شهر تبریز دو مسجد فعال بود؛ یکی مسجد شعبان که آیت‌الله قاضی طباطبایی هفته‌ای یک روز در آن نماز می‌خواند و منبر می‌رفت. مسجد مملو از جمعیت می‌شد. یکی هم مسجد محله ما بود که اکنون به نام «کانون المهدی(عج)» مشغول فعالیت‌های دینی و فرهنگی است. «کریم ارسلانی» و «فرجی» فعالان اصلی این جا بودند. البته بعدها به نام کانون مطرح شد. مسجد «حسن درزی» مسجد کوچکی است. بغل آن هم، مسجد «رستم بیگ یا رستمعلی» بود که الان همین مسجد به نام کانون المهدی خوانده می‌شود. البته این جا هم زیر نظر آیت‌الله قاضی اداره می‌شد. شب‌ها جمع می‌شدیم. مسجد رستمعلی، تظاهرات و راهپیمایی‌ها بیشتر از این جا شکل می‌گرفت و کشیده می‌شدیم به طرف خیابان‌ها، انقلاب که وارد مراحل جدی شد، بازار به حال تعطیل در آمد و ما هم بی‌کار شدیم، صبح‌ها می‌رفتیم جمعه مسجد(مسجد جامع)، هر خبری بود آن جا می‌شنیدیم. شب‌ها هم در مسجد محله بودیم. هفته‌ای یک شب هم در مسجد شعبان جمع می‌شدیم.

از ۲۹ بهمن سال ۵۶ تا ۲۲ بهمن سال ۵۷ کار ما شده بود رفتن به مساجد و سخنرانی‌های شخصیت‌های انقلابی و حضور در راهپیمایی‌ها و تظاهرات ضد رژیم شاهنشاهی، بازار به کل تعطیل شده بود.

ورود حضرت امام به کشور در ۱۲ بهمن و به دنبال آن پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۵۷، طومار رژیم ضد دین پهلوی را در هم پیچید و حکومت اسلامی تشکیل شد. پس از حدود یک سال تعطیلی بازار، برگشتیم سرکارمان، شرایط انقلاب بود و دستمان در بازار به کار نمی‌رفت. سه نفر که به صورت شراکتی کار می‌‌کردیم بازار را ول کردیم و رفتیم هر کدام در جایی به عنوان حسابدار مشغول کار شدیم. از اقوام ما - رهبری‌ها - فروشگاه داشتند، آن جا حسابدار شدم.

همچنان در کانون المهدی فعالیت می‌کردم تا اینکه در اردیبهشت ۵۸ سپاه شکل گرفت و حدود ۱۵ نفر از نیروهای کانون المهدی برای عضویت در سپاه ثبت نام کردند که یکی از آنها من بودم. مراحل گزینش طی شد و موعد اعزام به آموزش فرا رسید. منتهی متاهل بودن، کار دستمان داد. گفتند متاهل‌ها نمی‌توانند بروند. دست‌ام از سپاه کوتاه شد. چسبیدم به کار حسابداری در همان فروشگاه رهبری. چند نفر از دوستان‌ام که در بازار، با هم بودیم رفته بودند سپاه؛ مثل حاج احد پنجه شکار، حاج جعفر رضایی، حاج محسن زاهدی و … هسته اولیه سپاه تبریز بیشترشان بازاری بودند که به توصیه آیت‌الله قاضی طباطبایی و برحسب تکلیف و ادای دین نسبت به انقلاب اسلامی وارد این نهاد انقلابی شدند و آن را تشکیل دادند.

با این که نتوانسته‌ بودم وارد سپاه شوم؛ اما به برکت حضور دوستان، خیلی زود پایم به سپاه باز شد. هر موقع مراسمی در سپاه برپا می‌شد اعم از دعای توسل، عزاداری و … من هم آن جا بودم. دنبالم ماشین می‌فرستادند، می‌رفتم. برنامه‌ها معمولا شب‌ها برگزار می‌شد. خودم سپاهی نبودم ولی دلم در سپاه بود. روزها پی‌در‌پی هم می‌گذشت و من هم یک پایم در سپاه بود تا اینکه، در سی و یکم شهریور ۵۹ جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق علیه کشورمان شروع شد. شروع جنگ و حضور رزمندگان و پاسداران در جبهه حضورم را در سپاه بیشتر می‌طلبید. مردم سپاه را دوست می‌داشتند و سپاه هم خودش را وقف انقلاب و مردم کرده بود. تقریبا هر روز سری به سپاه می‌زدم. هر شهیدی که از جبهه‌ها می‌آوردند به همراه برادران سپاهی در مجلس شهدا شرکت می‌کردیم و نوحه می‌خواندم. حدود ۴ ماه از آغاز جنگ تحمیلی می‌گذشت. روزی در بازار تبریز به طور اتفاقی حاج جعفر رضایی را دیدم. خوش و بش کردیم و بعد گفت: «هر روز تو را به سپاه می‌آورند، بساطت را جمع کن بیا سپاه.» گفتم: «من که همان اوایل تشکیل سپاه ثبت نام کردم؛ اما گفتند متاهل‌ها نمی‌توانند بیایند، می‌ترسم قبولم نکنند.» گفت: «تو فردا بیا، کاری هم به این کارها نداشته باش.»
فردا صبح خودم را به ساختمان سپاه در خیابان حافظ رساند.

*سپاه

اولین بار حاج جعفر رضایی پیشنهاد داد بیایم سپاه، من هم از خدا خواسته قبول کردم. لباس سپاه برای ما تقدس داشت و سپاهی‌گری را برای خودم افتخار می‌دانستم. نیروهای سپاه کم و بیش بنده را می‌شناختند. با چند نفرشان از قبل از انقلاب توی بازار آشنا بودیم و بعد هم در مراسم شهدا و عزاداری‌ها می‌رفتم نوحه می‌خواندم، بیشترشان می شناختند. با این حال حکایتش شنیدنی است.
روز اول رفتم واحد تدارکات پیش حاج جعفر، هنوز درست و حسابی اوضاع دستم نبود. روز دوم یا سوم حاج محسن زاهدی آمد به حاج جعفر گفت: آقای آسایش به درد امور مالی می‌خورد، اجازه بده بیاید پیش ما.

رفتم امور مالی در ساختمان عملیات سپاه، تا ظهر پیش آن‌ها بودم که باقر دادیزا مسئول واحد مسکن سپاه در امور مالی پیدایم کرد و گفت: «اگر بگذارم غیر از مسکن جای دیگری کار کنی، بلند شو برویم.»

اجازه گرفت و ما را برداشت با خودش برد در طبقه دوم به اتاق واحد مسکن. فردای همان روز باز هم به واحد مسکن رفتم. کارم مرور دفترها و پیگیری بعضی کارها بود. با همکارم علی زمان‌یاد رفتیم که سری به حاج جعفر در تدارکات بزنیم. یک طرف اتاق تدارکات امور مالی بود و طرف دیگرش هم ستاد. اتاق فرماندهی هم روبروی امور مالی قرار داشت. دم در اتاق تدارکات برادر گرجی – مسئول امور مالی – ما را دید از بازویم گرفت و رو به حاج جعفری گفت: برادر رضایی، آقای آسایش نیروی امور مالی است، هیچ جا نمی‌رود.

بعد هل‌ام داد داخل اتاق‌شان. روزگاری بود دیگر. فضای برادری و صفا و صمیمیت بین بچه‌های سپاه حاکم بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم. آنها نسبت به من محبت داشتند والا خودم را در حد این همه محبت نمی‌دیدم. آقای گرجی که بعدها فرمانده بسیج شد و مدتی هم فرمانده سپاه تبریز، تلفنی با رحمان دادمان - فرمانده سپاه تبریز - و همچنین برادر چیت چیان معاون ایشان صحبت کرد تا در امور مالی بمانم و ماندم. همکاران خوبی در امور مالی داشتیم که امروز بیشترشان مهمان ستاره‌های زیبا هستند، بهروز سلیمانپور، علی اکبر ضیا آذر، رحیم‌پور، خیاطی و … مسئولیت پرداخت حقوق پاسداران به من سپرده شد. روز بعد با کت و شلوار در اتاق امور مالی نشسته بودم که فرمانده سپاه - برادر دادمان - آمد. احوالپرسی کردیم پرسید: چرا با کت و شلوار؟
هنوز لباس فرم نداده‌اند.

همانجا دستور نوشت که برایم لباس فرم سپاه بدهند. رفتم از برادر موسی رضایی در انبار پوشاک فرم سپاه گرفتم و پوتین. به این شکل در یازدهم بهمن ۵۹ سپاهی شدم. خوشحال بودم که لیاقت پاسداری از انقلاب اسلامی را پیدا کرده‌ام. اما دلشوره داشتم که مبادا نتوانم در مراسم شهدا و مجالس عزاداری شرکت کنم. ساعات کار سپاه از صبح تا عصر بود.
قرار بود شهیدی در تبریز تشییع شود، رفتم پیش برادر گرجی، گفتم: می‌خواهم بروم زیارت شهیدی که امروز تشییع می‌شود، اجازه هست؟
گفت: آقای آسایش از امروز تا انقلاب مهدی(عج) هر مراسمی که احساس کردی رفتن شما ضروری است برو، لازم نیست به من بگویی.
گفتم: خدا پدرت را بیامرزد، دلشوره‌ام تمام شد.
از آقای گرجی تشکر کردم و… برادر ضیا آذر موتور سوار ماهری بود. هر وقت می‌خواستم به مجلسی یا مراسمی بروم، می‌گفت: حاج آقا با موتور می‌برمت.
مراسم که تمام می‌شد دوباره برمی‌گشتیم سپاه.
روزهایی که در امور مالی بودم، از بهترین ایام زندگی‌ام هستند و حالا هم به آن دوران و به کسانی که با آنها همنشین بودم، افتخار می‌کنم. لیست حقوق را واحد امور پاسداران تنظیم می‌کرد که مسئولیتش با برادر علیرضا نوین بود. ما هم از روی همان لیست حقوق پرداخت می‌کردیم. مجردها ماهانه ۲۰۰۰ تومان می‌گرفتند و متاهل‌ها ۲۷۰۰ تومان به ازای هر فرزند هم ۵۰۰ تومان به افراد متاهل پرداخت می‌شد. همه یکسان حقوق می‌گرفتند فرمانده و نیرو نداشتیم.

تعدادی هم به صورت نیمه وقت با سپاه همکاری می‌کردند. بیشتر این‌ها دانش‌آموز بودند، روزها سرکلاس می رفتند و شب‌ها به سپاه می‌آمدند. به اینها هم بسته به نوع همکاری‌شان از ۵۰۰ تومان تا ۱۰۰۰ تومان می‌دادیم. البته پرداخت حقوق پاسداری به این آسانی که گفتم نبود. واقعیت این است که نیروهای سپاه خجالت می‌کشیدند بیایند حقوق بگیرند. یک به یک دعوتشان می‌کردیم. از امور مالی پول‌شان را می‌گرفتند و یک امضا می‌زدند. بعضی‌ها بیش از حد خجالتی بودند و دور و بر امور مالی نمی‌آمدند. حقوق دو سه ماه‌شان می‌ماند و برای کشاندن پای اینها به امور مالی مجبور می‌شدیم کلک سوار کنیم. مثلا موقع نماز جماعت در گوشی می‌گفتم با شما کار واجبی دارم بعد از نماز یک تک پا بیا اتاق ما.

یک خورده نگران می‌شد. وقتی به اتاق ما می‌آمدند لیست را می‌گذاشتیم جلویش که بنده خدا دو ماه است حقوق نگرفتی، به زور حقوقش را می‌دادیم. می‌گفتند تعدادی از بچه‌ها وقتی وارد اتاق امور مالی می‌شدند، مواظب بودند کسی آنها را نبیند. وقتی هم با التماس و خواهش حقوق‌شان را می‌دادیم می‌گفتند این همه پول را می‌خواهم چه کار؟

می‌گفتم این که چیزی نیست حقوق دو ماه است شده ۴۰۰۰ تومان. می‌گفتند نه برادر آسایش ۵۰۰ تومان برای من کافیست، بقیه را بریزید به حساب جنگ زده‌ها.

یک نمونه می‌گویم: مصطفی عبدلی که از نیروهای موثر سپاه بود پس از چهار ماه بهمن ماه ۵۹ از ماموریت برگشت. چهار ماه حقوق نگرفته بود. صدایش کردیم که بیاید حقوقش را بگیرد. ۸۰۰۰ هزار تومان حقوق چهار ماهش می‌شد و ۸۰۰ تومان هم پاداش ماموریت. پنج تا لیست را امضا کرد و ۸۸۰۰ تومان را گرفت. پول‌ها را شمرد و از آن پول‌ها فقط ۳۰۰ تومان برای خودش برداشت و بقیه را برگرداند به حساب جبهه. گفتم: آقا مصطفی ۳۰۰ تومان خیلی کم است لازمت می‌شود.
گفت: این ماه را با این ۳۰۰ تومان سر می‌کنم. اسفند ماه هم که حقوق می‌دهید، نمی‌دهید؟

گفتم: چرا؟ اما دیگر نگذاشت چیزی بگویم. بیشتر بچه‌ها این گونه بودند به برادر رحمان دادمان گفتیم با این پول‌هایی که بچه‌ها برمی‌گردانند چه کار کنیم؟ گفت: در دفتری نامشان را بنویسید با مبلغ اهدایی.
ما هم می‌نوشتیم و ماه به ماه پول‌های جمع شده را تحویل فرماندهی می‌دادیم و آنها هم به حساب جبهه واریز می‌کردند.
سعید صادقپور از نیروهای نیمه وقت سپاه بود که شب‌ها در سپاه می‌ماند. جوان بسیار محجوب و باوقاری بود. شب‌ها می‌رفت در نماز خانه عبا به دوش می‌انداخت. عرقچین بر سر می‌گذاشت و مشغول راز و نیاز می‌شد. قرآن و نماز می‌خواند هر وقت هم موقع نگهبانی‌اش می‌رسید با شوق و علاقه می‌رفت. آقا سعید ماهانه ۵۰۰ تومان می‌گرفت. از آنهایی بود که صدایش می‌کردم بیاید حقوقش را بگیرد. هر وقت هم می‌گرفت ۵ تا صد تومانی را چند بار می‌شمرد و می‌گفت این همه پول را در کجا خرج کنم.

مشکل که یکی دو تا نبود تا لیست پرداخت حقوق تکمیل نمی‌شد یک پای کار لنگ بود. امور پاسداران لیست را از ما قبول نمی‌کرد.
به خاطر دریافت حقوق هم که بود همه نیروهای سپاه گذرشان به امور مالی می‌افتاد. مثل دانه‌های تسبیح می‌آمدند و می‌رفتند.
مرتضی یاغچیان را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. مرتضی از اولین کسانی بود که عضو سپاه تبریز شد. مدتی فرماندهی سپاه مراغه را به عهده داشت. بعد از آن هم تا روز شهادتش عملیات خیبر - در جبهه‌ها ماند و یک روز هم پشت میز ننشست. هیچ وقت هم دنبال پست و مقام نبود. من پدرش مرحوم حاج حسن یاغچیان را از بازار می‌شناختم. با عبا می‌آمد بازار از معتمدین و ریش سفیدان و اصناف آبرومند بازار تبریز به شمار می‌رفت.
مرتضی آمده بود حقوق‌اش را بگیرد. تو خودش بود و مثل هر دفعه دل و دماغ شوخی نداشت پرسیدم: چی شده؟ حوصله نداری مشکلی پیش آمده؟

چهره‌اش عوض شد و خندید گفت: از سه ماه پیش تو جبهه بودم. امروز برگشته‌ام تبریز از صبح هر کس مرا تو سپاه دیده، پرسید آقا مرتضی کی می‌روی جبهه؟ یکی نیست بپرسد چقدر می‌مانم.
بعدها که من این گفته آقامرتضی را پیش دوستان نقل کردم حاج غفار رستمی گفت: اتفاقا یکبار هم من آقا مرتضی را در خیابان باغشمال خیابان شهید یاغچیان فعلی دیدم پرسیدم کی می‌روی؟ گفت الان از جبهه می‌آیم.
خلاصه هر کس این مرد خستگیناپذیر را در تبریز میدید این سؤال را از او میپرسید. خود من برای مزاح هم که شده بود، میپرسیدم و تبسمی بر لبهای آقا مرتضی مینشست.