رگ خوابی که در سومار گم شد

او رزمنده‌ای است که رگ خوابش را در جبهه گم کرده و نصیبش حالا، ۳۶ سال بی‌خوابی است. رجب رشیدی نسب به نگاه من، یکقهرمان است؛ با همان هیبت قهرمان‌های واقعی، همان خط مشی و همان روحیه خستگی‌ناپذیر؛ حتی اگر خودش بگوید کاری نکرده و به زحمت دل به مصاحبه بدهد، اما حرف‌هایی دارد شنیدنی از روزگاری که نوجوان‌ها برای دفاع از خاک وطن، سرودست می‌شکستند.

وقتی که جنگ شروع شد چندساله بودید؟

جنگ سال ۵۹ شروع شد و من سال ۴۴ به دنیا آمدم، آن موقع تازه ۱۵ سالم شده بود.

چه دلیلی باعث شد به‌عنوان یک نوجوان ۱۵ ساله روستایی راهی جبهه شوید؟

در روستای ما آدم‌های دیگری هم بودند که برای انقلاب و اسلام به جبهه رفته بودند، حتی از من کم‌سن وسال‌تر هم رفته بود. یعنی آن موقع شرایط جوری بود که به حضور من و امثال من در جبهه نیاز بود، من هم دیدم که جوانم و سالمم و می‌توانم تفنگ به دست بگیرم، بعد با خودم گفتم تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟! گفتم رشید جای تو الان اینجا نیست! همان موقع هم رفتم عضو بسیج شدم و بعد از یک دوره آموزشی هم به جبهه اعزام شدم.

خانواده را چطور راضی کردید؟

رضایت نمی‌خواست، این جوی بود که آن موقع وجود داشت، همه احساس خطر می‌کردند که دشمن به مرزهای ما وارد شود و به خاطر همین وظیفه خودشان می‌دیدند در این دفاع شرکت کنند. ما سه برادر بودیم، من برادر وسطی بودم که زودتر از آن دوتای دیگر رفتم جبهه، بعد از من غلامحسین رفت و زمستان۶۴ در عملیات والفجر۸ مجروح شد و الان جانباز شیمیایی است و بعد هم علی که برادر کوچک‌ترمان است. یعنی در آن هشت سالی که جنگ طول کشید، هیچ‌وقت نشد ما سه تا با هم در خانه باشیم، همیشه یکی از ما جبهه بود.

در جبهه چه‌کار می‌کردید؟

در خط مقدم آرپی‌جی‌زن بودم و با بقیه رزمنده‌ها در عملیات شرکت می‌کردم.

کی جانباز شدید؟ تاریخش یادتان مانده؟

بله من ۷/۷/۱۳۶۱ مجروح شدم.

کدام عملیات بود؟ در کدام منطقه؟

قبل از شروع رسمی عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار کرمانشاه. من با ۸۰ رزمنده دیگر به این ماموریت اعزام شدیم، البته تنها نبودیم و از عشایر اسلام‌آباد غرب هم با ما یک گروه همراه بودند. با تاریک شدن هوا حرکت کردیم و به ارتفاعات کله قندی رسیدیم. قرار بود عملیات دوروز دیگر شروع شود. فکر کنم ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود که انگار نیروهای عراقی موقعیت ما را شناسایی کرده بودند، یکدفعه یک خمپاره درست نزدیکی ما فرود آمد. این انفجار به حدی ناگهانی بود که من لحظه اول متوجه نشدم ترکش خورده‌ام، اما بعد دیدم که شقیقه‌ام پر از خون شده، این خونریزی آنقدر زیاد بود که داخل پوتینم هم پر از خون شده بود. بعد از این اتفاق دیگر متوجه چیزی نشدم و از هوش رفتم. بعدها فهمیدم بقیه رزمنده‌ها من و آنهایی را که مجروح شده بودند با یک ماشین به منطقه امن‌تری انتقال داده بودند. حدود پنج روز در یکی از بیمارستان‌های ایلام بستری بودم، بعد هم از آنجا با آمبولانس من را به بیمارستان سبزواری اصفهان منتقل کرده بودند، حدود هشت یا ۹ روز هم آنجا بستری بودم و وقتی به هوش آمدم تازه فهمیدم دو هفته در کما بودم . آنجا بود که فهمیدم مجروح شده‌ام. از پرستارها پرسیدم اینجا کجاست و آنها هم گفتند، الان در اصفهانی .

خانواده‌ات در جریان این مجروحیت بودند؟

نه، تا مدت‌ها خبر نداشتند من کجا هستم، بعد از یک ماه مرخص شدم و به شهرمان فریمان برگشتم. اما هشت ماه بعد دوباره به جبهه رفتم.

چرا؟

در سر همه ما جوان‌ها شور و علاقه زیادی نسبت به انقلاب و کشورمان وجود داشت و همین علاقه نمی‌گذاشت در خانه بمانیم و به فکر خودمان باشیم. به خاطر همین من هم نتوانستم طاقت بیاورم و دوباره به جبهه رفتم.

این مشکل جانبازی که الان با آن درگیر هستید، آن موقع سراغتان نیامده بود؟

چرا از همان سال ۶۱ من با این مشکل درگیر شدم، اما اوایل به این شدت نبود. آن موقع یا چون جوان‌تر بودم یا چون تازه این مشکل برایم به‌وجود آمده بود و بدنم نسبت به داروها مقاوم نشده بود، حداقل یکی دوساعت خوابم می‌برد و فکر می‌کردم این مشکل حل می‌شود. البته آن روزها از این اتفاق خوشحال هم بودم چون کم‌خوابی باعث شده بود خیلی وقت‌ها در جبهه جای بقیه پست بدهم و باز هم در طول روز بیدار باشم.

پس اگر از سال ۶۱ حساب کنیم شما الان ۳۶ سال است که بیدارید؟

سرجمع حساب کنید واقعا در این مدت یک ساعت خواب راحت نداشته‌ام. از وقتی درمان را شروع کرده‌ام همیشه و همیشه باید قرص بخورم، انواع و اقسام قرص‌های خواب‌آور قوی را پشت سر هم می‌خورم، اما دریغ از یک ساعت خواب. در این سال‌ها هم خیلی برای درمانم اقدام کردم، بنیاد شهید هم خیلی کمک کرده، حتی مدارک پزشکی‌ام به آلمان ارسال شده و پرفسور مجید سمیعی و پرفسور علی گرجی این مدارک را دیده‌اند، اما جواب همه یکی بوده است.

الان چند تا قرص می‌خورید؟

همیشه بعد از شام یعنی حدود ساعت ۸ شب، ۹ تا قرص می‌خورم. هرکدامشان یک فیل را از پا می‌اندازد. مثلا فلورازپام، دیازپام، آمی‌تریپتیلین و چند تا قرص دیگر. من هرشب اینها را می‌خورم. اما باورکنید تازه ساعت ۵ صبح دست و پایم شل می‌شود و به خاطر اثرات این قرص‌ها بی‌حال می‌شوم اما خوابم نمی‌برد.

زندگی با قرص

بیماری من درمان ندارد و ترکش به جایی اصابت کرده که به اصطلاح رگ خوابم بوده و آن را از بین برده است. اگر قرص‌هایم را نخورم سردردهای بدی می‌گیرم. چشم‌هایم جوری درد می‌گیرد که انگار از کاسه م ی‌خواهند بزنند بیرون. شب‌های زمستان و وقتی هوا سردتر است، وضعیت من هم بدتر است.

اگر قرص‌ها را نخورید چه می‌شود؟

سردردهای بدی می‌گیرم. چشم‌هایم جوری درد می‌گیرد که انگار از کاسه می‌خواهند بزنند بیرون. شب‌های زمستان و وقتی هوا سردتر است، وضعیت من هم بدتر است. باز وقتی که هوا گرم است یک کمی این مشکل حل می‌شود. یک دوره‌ای هرشب برای این‌که بخوابم سرم می‌زدم جوری که رگ دستم دیگر جای سالم نداشت.

وقتــــی بی‌خواب می‌شوید،چه‌کار می‌کنید؟

از خانه می‌زنم بیرون. می‌روم سمت جاده کلات، سمت طرق و پارک‌های خواجه مراد. از شب تا صبح راه می‌روم، این طرف و آن طرف می‌روم و سر خودم را گرم می‌کنم تا صبح بشود و بقیه بیدار شوند.

گفتید به پارک می‌روید، با کسی هم همصحبت می‌شوید؟

نه زیاد. چون در پارک بیشتر مسافران شهرستانی چادر می‌زنند و خانواده همراهشان است. من هم برای این‌که مزاحمشان نشوم نزدیکشان نمی‌روم.

خانواده نگران این بیرون رفتن‌های شما نیستند؟

دیگر عادت کرده‌اند. من اگر خانه بمانم برای این‌که مزاحم خواب آنها نشوم، باید یک گوشه بنشینم و یک چراغ کوچک روشن کنم و سرم را به یک چیزی گرم کنم، این‌طوری بیشتر اذیت می‌شوم، به خاطر همین از خانه می‌زنم بیرون و وقتی بیرونم زمان برایم زودتر می‌گذرد. شاید باورتان نشود در همه سال‌هایی که گذشت دوست داشتم از این شب بیداری‌ام استفاده کنم، مثلا جایی در فضای سبزی چیزی به من کاری بدهند تا بیداری‌ام مفید باشد. حتی یک دوره‌ای برای این‌که حوصله‌ام سر نرود، در خانه کار بسته‌بندی خشکبار انجام می‌دادم.

این بیــــداری مداوم چندساله، اذیت‌تان نمی‌کند؟

با این‌که حسرت یک خواب خوب و سنگین به دلم مانده، اما دیگر قبول کرده‌ام که حتی یک درصد امکان بهبودی‌ام وجود ندارد. فکر کنم زمستان دوسال پیش بود که یک تیم پزشکی از بنیاد شهید، من را زیر نظر گرفتند و برای درمان بیماری‌ام حتی آمپول‌های آرامبخش را هم امتحان کردند. اما در نهایت به نتیجه‌ای نرسیدیم. البته کلا توصیه دکترها این است که دست از مصرف داروهای شیمیایی بردارم چون این داروها به معده‌ام آسیب می‌زنند.

از این شرایطی که بعد از حضور در جبهه برایتان پیش آمد هیچ‌وقت پشیمان نشدید؟

من که کاری نکردم، آن موقع هم اگر رفتم جبهه وظیفه‌ام را انجام دادم و به هرچیزی هم که پیش آمده راضی هستم. وضعیت من در برابر خانواده‌هایی که چند شهید دادند یا جانباز قطع نخاع یا اعصاب و روانشان عمر و جوانی‌شان را روی ویلچر و در آسایشگاه گذرانده‌اند واقعا چیزی نیست. این جانبازی من هم حتما حکمت خدا بوده و من با این دید به قضیه نگاه می‌کنم که خدا من را برای این جانبازی انتخاب کرده و این اتفاق کمی نیست.

یاد دوران جنـــــگ و دفاع مقدس می‌افتید؟

خیلی خیلی زیاد. بیشتر وقت‌ها که بیدارم خاطره آن روزها را مرور می‌کنم. یاد بچه‌هایی می‌افتم که شهید شدند، آن موقع از خودگذشتگی و مهر و محبت در جبهه‌ها واقعا وجود داشت. چیزی که در فضا حاکم بود صداقت و حقیقت بود. اما الان وقتی به جامعه نگاه می‌کنم می‌بینم در اداره هایمان مثلا، این فضای حقیقت و عدالت دیگر حاکم نیست و تعدادی از مردم از آن ارزش‌ها فاصله گرفتند. الان حتی بعضی‌ها نگاهشان به ما جانبازها یا خانواده شهدا خوب نیست. فکر می‌کنند برای رسیدن به امکانات به جبهه رفتیم، اما خدا شاهد است این‌طور نیست. آن موقع که جنگ شروع شد، هرکسی به جبهه رفت از روی غیرت و شرف خودش رفت، هیچ‌کس نمی‌دانست قرار است بعدها چه اتفاقی بیفتد، وعده و وعیدی به کسی داده نشده بود. ما اصلا نمی‌دانستیم قرار است جانباز بشویم که درصد جانبازی و حقوق برایمان بزنند.
ما برای انقلاب و ناموس کشورمان رفتیم و الان هم همه حسرت من و بقیه رزمنده‌هایی که با آنها در ارتباطم این است که چرا از بقیه دوستانمان جا ماندیم. چرا آنها شهید شدند و ما تنها ماندیم...