به گزارش افکارنیوز به نقل ازعصرایران، جعفر محمدی - سال ۱۳۹۱ هم رسید ، آن هم در حالی که نه از اشغال غرب سرزمین پرگهر توسط ارتش بین النهرین خبری هست ، نه از آژیر قرمزهایی که روزگارمان را سیاه کند و نه از صدای بمب و موشک و بوی باروت و خون... خدایا شکرت!





اما چه بد مردمانی باشیم ما اگر فراموش کنیم که اگر امروز با خیال راحت، دور هفت سین هایمان می نشینیم و رقص ماهی در تنگ آب را تماشا می کنیم و زیر لب " یا مقلب القلوب " می خوانیم، اگر با خنده و اشتیاق، زنگ خانه همسایه و فامیل را می زنیم که " آمده ایم عید دیدنی "، اگر باربند ماشین هایمان را پر می کنیم از اسباب و وسایل سفر و صدای پخش ماشین مان را بلند کرده ایم گاز می دهیم و اگر بلیط به دست راهی فرودگاهیم تا در نقطه ای از دنیا، چند روزی را خوش باشیم، همه و همه رهین مردانی هستیم که آنها هم می توانستند در نوروز ۹۱ در میان ما باشند و عیدی بدهند و عیدی بگیرند، اما در این لحظه که ما هوای تازه بهاری را تنفس می کنیم، در سینه قبرستان ها خوابیده اند و آرام آرام به بخشی از خاک وطن تبدیل می شوند:

حمید؛ امدادگری که برای نجات همرزمش از سنگر بیرون آمد، زخم او را بست و پیشانی خودش میزبان گلوله ای آتشین شد.

محمد؛ آنقدر در والفجر ۸ آرپی جی زده بود که از هر دو گوشش، همین طور خون شره می کرد.

اسماعیل؛ غیرتش قبول نکرد که صبح به صبح کرکره مغازه خواربار فروشی اش را بالا بکشد و از پشت شیشه، تشییع جنازه شهدای محلش را تماشا کند.

بهرام؛ وقت خواستگاری شرط کرد که تا پایان جنگ – هر چند سال که طول بکشد – پای دین و میهنش خواهد ایستاد. جنازه اش را درست در روز پایان جنگ آوردند.

امین؛ فقط توانست عکس دوقلوهای زیبایی که خدا به او داده بود را ببیند. دو روز قبل از آن که به مرخصی برود و کودکانش را در آغوش بکشد، ترکش توپ، گردنش را زد.

شهدا

سید محسن؛ در شب عملیات، داوطلب شد تا از روی میدان مین رد شود و راه را باز کند. خودش تکه تکه شد.

علیرضا؛ ۲۰ سال بعد از این که رفت، مقداری استخوان تحویل مادر پیرش دادند: این علیرضای توست!

صادق؛ برای این که گروه از معبر بگذرد، به تپه ای در جهت مخالف رفت و شروع کرد به تیراندازی کردن تا حواس عراقی ها را به سمت خود جلب کند…گروه گذشت ولی هنوز از صادق خبری نیست که نیست.

بهروز؛ دیده بانی که در جزایر مجنون، در محاصره بمب های شیمیایی قرار گرفت؛ جنازه اش انقدر تاول زده بود که به سختی می شد فهمید این همان بهروز خوش خنده ای است که همیشه خدا کلی لطیفه برای تعریف کردن داشت.

عبدالله؛ عراقی ها برای زهر چشم گرفتن از بقیه اسرا، او را سینه خاکریز گذاشتند و ۱۰ نفر، هرکدامشان یک خشاب کلاش به بدن زخمی اش خالی کردند. بچه هایش فقط تصویری مبهم از پدر در ذهنشان مانده است.

مهدی؛ روی قایق بود که زدند؛ خودش و قایقش را آب به سوی خلیج فارس برد و هیچ کس هرگز ندیدش.

رسول؛ همسرش سال هاست که بر سر قبری که می داند شویش در آن نیست فاتحه می خواند و به چشمانی که در قاب عکس بالای مزار به چشمانش زل زده اند، نگاه می کند و عاشقانه اشک می ریزد.

و دهها و صدها هزار حمید و محمد و اسماعیل و بهرام و امین و سید محسن و علیرضا و صادق و بهروز و عبدالله و مهدی و رسول و … به زیر خاک رفتند یا در آسایشگاه های جانبازان، به سختی روزگار می گذرانند تا در ۱۳۹۱ خورشیدی و سال های قبل و بعد آن، وقتی سر سفره هفت سین نشستیم، تنها منتظر صدای توپ تحویل سال باشیم نه دل نگران بمب هایی که خود و هفت سین مان را زیر و زبر کنند.

ما ایرانیان، این صاحبان و ساکنان و مردمان مرز پرگهر، حتماً به آن اندازه شرافت و شیدایی داریم که مهربان ترین هموطنان مان را که هنوز با نگرانی نگاه مان می کنند فراموش نکنیم.

شهیدان! خیلی دوستتان داریم، خیلی.