به گزارش افکارنیوز به نقل از فارس، بچه بسیجی‏هایی که در نگاه اول، تصویری شفاف از شیر بچههای گردانهای کربلا، قمر بنیهاشم (ع)، گردان امام روح‏الله، گردان موسی بن جعفر (ع) و به طور کلی تمامی دلاور مردان تیپ ۱۲ قائم آل محمد (عج) را در ذهن مجسم می‏کردند.

بسیجی‌هایی که صفای دلشان از سیمای نورانی‌شان پیدا بود؛ هر قشری از جوان‏های امروزی را می‌توانستی بین آنها ببینی.

از ظاهرشان پیدا بود طلبه، دانشجو، محصل و … هستند، " وحدت حوزه و دانشگاه اینجا رؤیت می‌شد ".

وجه اشتراک همه آنها بسیجی بودنشان بود و با هم آنچنان خو گرفته بودند که خیال می‌کردی چند سال است که با هم دوست هستند، یا اینکه شاید هم با هم نسبت خویشاوندی دارند.

این در حالی بود که مدت آشنایی بعضی از آنها با یکدیگر به یک هفته هم نمی‏رسید!

در بین دوستان خادم‏الشهید در این اردوگاه، یکی از بچه‏ها را " سید " صدا می‌زدند و بعضی هم او را به شوخی " خالو " می‌نامیدند و تکیه کلامشان این بود که «غصه نخور خالو، همه چی درست میشه» و بعد همگی می‌زدند زیر خنده و عکس‌العمل سید فقط یک لبخند ساده بود.

از نامرتب بودن ظاهرش مشخص بود آنقدر سرش شلوغه که حتی فرصت سر خاراندن را هم ندارد! سید با لباس بسیجی لجنی همه‌جا دیده می‌شد، هنگام خوشامدگویی به زائران از راه رسیده، هنگام پذیرایی از زائران، هنگام توزیع جیره‌ غذایی بچه‌های ستاد و بالاخره همه و همه جا.

بعضی وقت‌ها هم که بیشتر بچه‌ها در حال استراحت بودند، او را با تی در سرویس‌های بهداشتی می‌دیدی که با حساسیتی خاص، آنجا را تمیز می‌کرد.

سید با لبخند همیشگی همه جا بود. خلاصه، چهره این برادر در خاطرمان نقش بست. در یکی از همین روزها که برای تهیه خبر به همراه گروه خبری از یادمان شلمچه بر می‌گشتیم، برای ادای نماز مغرب و عشا در ایستگاه حسینیه حدودا ۳۰ کیلومتری خرمشهر توقف کردیم.

بعد از خواندن نماز، برای تهیه آب جوش به سمت ایستگاه صلواتی می‌رفتم که سید را دیدم. البته خیلی مرتب‏تر و با لباس خاکی بسیجی، رنگ چفیه‏اش هم تغییر کرده بود، چفیه عربی قهوه‌ای رنگ به همراه منگوله‌های کوچک که به صورت استادانه‏ای روی گردن سید خودنمایی می‏کرد.

جلو رفتم، سلام کردم و پرسیدم: سید عزیز، خالو جان اینجا چی کار می‏کنی؟ شما که الان باید توی اردوگاه باشی؟

جواب سلامم را داد و خندید؛ دوباره سؤالم را تکرار کردم؛ من را در آغوش گرفت و گفت: من برادرشم!!!

از تعجب یک علامت سؤال بزرگ روی سرم می‏دیدم! اولش فکر می‏کردم که من رو سر کار گذاشته، چون چند بار توسط تعدادی از این خادمان به صورت خیلی جانانه سر کار رفته‌ام و نقل خنده‌هایشان شده بودم، خصوصا وقتی که ازشون مصاحبه می‌گرفتم و اسمشان را می‌پرسیدم، مثلا یکی از آنها در معرفی خود، اسم و فامیلش را اینطور گفته بود: " خادم خادم‏الحسینی! "

چند لحظه‏ای ساکت ماندم و با یک جمع و تفریق ساده تازه دوزاریم در حال افتادن بود که همکاران رسیدند و به تعجب من خندیدند.

علت را که پرسیدم، یکی از دوستان گفت: پس از سلام نماز جماعت وقتی به صف جلو نگاه کردم، سید را شناختم، اما تعجب کرده بودم که این سید با این همه کار، کی فرصت کرده سرش را اصلاح کند و لباسش را عوض کند؟

تازه فهمیدم که پسر، عجب سوتی‏ای دادی؟ این عزیز برادر اون سیدی است که توی اردوگاه فتح‏المبین می‌شناسم، اون هم از نوع کپی برابر اصل یا دوقلو!

خودم رو جمع و جور کردم، ازش عذرخواهی کردم و پرسیدم شما برای زیارت آمده‌اید؟

تبسمی کرد و بعد از چند لحظه جوابم را داد و با متانت خاصی گفت: من به همراه کاروان برای زیارت اینجام.

عجله داشتیم و سریع خداحافظی کردم و به اردوگاه برگشتیم، تا صبح ذهنم درگیر این اتفاق بود و می‌دانستم حکمتی در این ماجرا وجود دارد.

صبح روز بعد زمانی که برای صرف صبحانه، سید را در حالی که سبد نان در دستش بود، دیدم، داستان اتفاق جالب روز قبل را برایش بازگو کردم.

نکته جالب این اتفاق زمانی بود که از صحبت‌های سید یا همان خالوی اردوگاه فتح‏المبین فهمیدم که این دو برادر به عنوان خادم‏الشهید به زائران خدمت‌رسانی می‏کنند، یکی در شوش و یکی در آبادان.

ناخودآگاه به یاد آن دو برادر شهید افتادم که از خدا خواسته بودند که هر دو با هم به شهادت برسند و در شب عملیات والفجر ۸ در میان امواج خروشان اروند این دو برادر دل به اروند سپردند و با هم کربلایی شدند.

با وجود تلاش زیادی که کردیم، هیچکدام از این دو برادر خادم‌الشهید حاضر به مصاحبه با ما نشدند؛ بالاخره با اصرار زیاد و پادرمیانی دوستان توانستیم عکس یکی از این دو برادر دوقلوی بسیجی را تهیه کنیم.

خوشا به حال شهدا که اینچنین دلدادگانی دارند؛ کسانی که در گمنامی، در تمام عرصهها در جهت اعتلای این مرز و بوم و زنده نگه داشتن یاد شهدا قدم برمیدارند.