افكار نيوز - حسين قدياني در پيامي در وبلاگش نوشت:
یادم هست آن شب را. تو و مهدی محمدی داشتید با محسن رضایی گفت و گو می کردید و غلط نکنم آقای روح الامینی هم بود و چه بحثداغی بود. خوب یادم هست تو و مهدی محمدی از سر خیرخواهی به محسن رضایی می گفتید؛ شما الان لااقل به خاطر سالهای فرماندهی یک محبوبیت مبهمی بین بچه ها داری. بازی در این صحنه و نتیجه رای شما به همین محبوبیت مبهم هم لطمه می زند. اصلا به هیچ کس فکر نکن، به خودت رحم کن. القصه؛ ایام تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴ بود و ملاقلی پور وسط بحثسر و کله اش پیدا شد و تو ای جانباز جنگ! گفتی؛ این هم حسین قدیانی است و او با همان لحن محکم و تند خود گفت: ببینم، تو پسر اکبری؟ و من که ترسیده بودم، حتی اگر پسر اکبر هم نبودم مجبور بودم بگویم؛ آری و تا جواب بله را دادم ملاقلی پور در آغوشم گرفت و شروع کرد های های گریه کردن.
دقایقی شد که به هم سنجاق شده بودیم. لرزش سینه اش، صدای قلبش و خیسی چشمش هنوز از یادم نرفته. اصلا فضای بحثعوض شد. حتی دیدم که چشم محسن رضایی هم لحظاتی به خون نشست و باز خوب یادم هست که ملاقلی پور خاطره ای تعریف کرد از پدرم هنگامه تئاتر “حر” در حوزه هنری آن سالهای عاشقی و گفت: بابااکبرت نقشش این بود که بگوید؛ ای حر! یک سو خیمه خالی حسین است و سوی دیگر کاخ سبز دمشق. کدام را انتخاب می کنی؟ و بعد ملاقلی پور گفت: پدرت همیشه این جمله را به ما می‌گفت که یک سو خیمه خالی حسین است و سوی دیگر کاخ سبز دمشق. کدام را انتخاب می کنی؟

…و باز یادم هست ملاقلی پور وسط مصاحبه به من گفت: ولش کن این حرفها را. بیا برویم بیرون و رفتیم بیرون. سیگاری روشن کرد و چه عمیق پک می زد. نشستیم زیر نور ماه در حیاطی کوچک که غلط نکنم در شهرک شهید دقایقی بود. مدام از خاطراتش با بابااکبر می گفت. می گفت: پدرت خیلی مرد بود. خوب شد رفت. ما همه آلوده شده ایم. من الان اصلا اعصاب کسی را ندارم. هی روزگار. یک روز با پدرت از حوزه زدیم بیرون و خیلی هم گرسنه بودیم. پولی هم نداشتیم که حالا مثلا برویم رستورانی جایی. نشسته بودم ترک موتور هوندای پدرت که دیدم پدرت افتاد دنبال یک ماشین عروس که معلوم بود از این خانواده‌های مومن‌اند و بعد شروع کرد بوق زدن. هر جا ماشین عروس می رفت ما هم می‌رفتیم تا رسیدیم به یک تالار. پدرت که حالا همه کاره عروسی شده بود شروع کرد به صلوات فرستادن برای حوشبختی این زوج. جالب این بود که در تالار، داماد وقتی از قسمت خانم‌ها آمد طرف آقایان، آمد و نشست پیش پدرت! همه مانده بودند که این فرد کیست که نه فامیل داماد است و نه خانواده عروس و نه دوست داماد اما داماد اینقدر او را تحویل می گیرد.
پدرت عجیب زود دل می برد از آدم. خلاصه بدون خرج یک ریال عجب شام مشتی خوردیم! هنوز مزه شام آن عروسی زیر زبانم هست. بعدها فهمیدم این آقاداماد در والفجر ۸ شهید شد. چند سال بعد از شهادت پدرت در بیت المقدس. من در فاصله شهادت بابااکبر و شهادت محسن فقط یکبار محسن را دیدم که به من گفت: وقتی اکبر شهید شد، من یتیم شدم. عجب دلی از ما برد. راستی، آن شب چطور شد که آمدید دنبال ماشین عروس ما؟ می گویی به من رسول. اکبر که هر کاری کردم، آخرش به ما نگفت، ماجرا چه بود!

***

برای شادی روح کارگردان فقید کشورمان مرحوم رسول ملاقلی پور یک حمد و ۳ قل هوالله بخوانیم.

/ ب.