اگر موسوی رئیس جمهور می‌شد…

دکتر محمد صادق کوشکی -

انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ خودش یک پدیده و تبعات و بازتاب هایش پدیده ای دیگر است. اگر این پدیده قبل و بعد از وقوع به درستی مدیریت می‌شد به یقین سرمایه هنگفت سیاسی برای نظام ما فراهم میکرد و میتوانست نمایش بلوغ واقعی نظام سیاسی جمهوری اسلامی باشد.

تحریمی‌ها هم آمدند
در این انتخابات شاهد بودیم که گرایشهای متنوع سیاسی موجود در جامعه، خود را در معرض انتخاب مردم گذاشتند. یک روایت از اصولگرایی در قالب احمدی نژاد و حامیانش، روایتی دیگر از اصولگرایی در قالب محسن رضایی و هوادارانش، چهره ای از اصلاح طلبی در شکل میرحسین موسوی و شکلی دیگر از اصلاح طلبی در شمایل کروبی مشهود بود. خود این تنوع، حاکی از آن بود که جمهوری اسلامی به نوعی بلوغ سیاسی رسیده و این ظرفیت را دارد که آدمهای بسیار متنوعی با اختلاف نظرهای فراوان بیایند و در سبدی به اسم انتخابات با هم رقابت کنند.
علاوه بر این، یک وزن کشی از موجودیت واقعی هر یک از جریانهای سیاسی نیز انجام شد چون افراطی ترین اندیشه ها هم از یک کاندیدا حمایت کردند. حتی اندیشه هایی که به نوعی نگاه براندازانه به نظام داشتند، پذیرفتند در چارچوب نظام وارد عرصه رقابت شوند. انتخابات ۸۸ از این منظر که هیچ کس آن را تحریم نکرده بود، بسیار مهم و حائز اهمیت بود. همه تحریمیهای گذشته هم وارد عرصه شدند و به جای تحریم اعلام کردند که فعالانه شرکت میکنند. این نکته که براندازان هم حاضر شدند در چارچوب قوانین کشور وارد انتخابات شوند و در قالب حمایت از نامزدهایی که نظام آنها را تایید کرده، رقابت کنند، نشان دهنده ظرفیت بالای نظام جمهوری اسلامی است. یعنی نظام، مخالفانش را جذب و آنها را وادار کرده تا در قالب اصول و هنجارها فعالیت کنند.

فضای دوقطبی بی منطق
متاسفانه عمده کسانی که در انتخابات شرکت کردند چه نامزدها و چه حامیانشان، قواعد انتخاباتی، تذکرات رهبر انقلاب، مصالح نظام و اخلاق سیاسی و دینی را رعایت نکردند و این فرصت و فضا تا حد زیادی معکوس شد. تقریبا همه فعالان در عرصه انتخابات به چهار عامل ذکر شده وقعی نگذاشتند و مرتکب خطا شدند. الگوی انتخابات مطلوب الگویی بود که رهبر انقلاب اردیبهشت ۱۳۸۸ مطرح کردند. ایشان عنوان کردند که چهار نامزد صالح در انتخابات وجود دارند. این جمله از آنجا ناشی میشد که ایشان همه نامزدها را از نزدیک میشناختند و با آنها کار کرده بودند. سوابق همه را هم میدانستند و هیچ یک، فرد مبهمی برای رهبر انقلاب نبودند. علاوه بر این ایشان تاکید میکنند که در حوزه قانون و اخلاق فعالیت شود و به شدت از اینکه افراد به تخریب نامزدها بپردازند، نهی کردند. تاکید هم داشتند که نامزدها تنها نکات مثبت خودشان را بیان کنند و کاری به کار نکات منفی دیگران نداشته باشند.
این چارچوب میتوانست انتخابات را به شکل مطلوب و با کمترین تنش برگزار کند. این خطوط از سوی اکثر نامزدها و حامیانشان زیرپا گذاشته شد و طبعا فضا متشنج و به سمت فضایی به شدت احساسی، هیجانی و خالی از آگاهی و منطق و دوقطبی پیش رفت. هرچه به انتخابات نزدیک تر شدیم، فضا از آگاهی و منطق و عقلانیت دورتر شد به گونه ای که در روزهای آخر شاهد صف بندی «محبت» و «نفرت» بودیم. بحثمصالح نظام، قوانین، چارچوب ها، اخلاق و… کنار گذاشته شد. چنان حب و بغض حاکم شد که در هیچ انتخاباتی شاهد این حجم تخریب مقدسات و ارزش ها و رفتارهای زننده و زشت نبودیم. عملا هیچ خط قرمزی نماند که لکه دار نشده باشد.

به دنبال آرای خاکستری
چنین فضایی، عرصه را برای دخالت بیگانگان فراهم کرد. قدرتهای استکباری که در طول ۳۱ سال گذشته از هر بهانه ای برای ضربه زدن به نظام استفاده کرده بودند و برایشان هیچ فردی مهم نبود، عرصه را برای فعالیت مهیا دیدند. پیش از انتخابات آنها به دنبال تحریم بودند و مجرای برنامه ها را براین اساس طراحی کرده بودند اما چندماه مانده به برگزاری انتخابات، درک کردند که فضا آنقدر احساسی است که میتوانند سوار بر این موج شوند و به جای دعوت مردم به تحریم، آنها را به جناح بندی و موضع گیری بخوانند و روند انتخابات را از یک شکل سالم و معقول که برنده اصلی اش مردم و نظام بود به یک روند تنش زا تبدیل کنند. به همین دلیل وارد ریل حمایت از یک نامزد خاص شدند. این بستر به دلیل فضای دوقطبی احساسی برای آنها ایجاد شد.
برای آنها شخص خاص اهمیتی نداشت و هر گزینه ای میتوانست برای حمایتشان مطلوب باشد بلکه میخواستند این فرصت را به زحمت و دردسر تبدیل کنند. البته یک ایراد مهم در نامزدی که آنها برای حمایت انتخابش کردند این بود که آنها را پس نزد و موضعی در قبال این حمایت ها نگرفت. شاید اگر او اعلام انزجار میکرد، طرح رسانههای بیگانه برهم میریخت. اما او چنین اقدامی را نکرد. میرحسین موسوی به این قضیه نگاه ابزاری داشت و احساس کرد شاید این حرکت بی بی سی فارسی و رسانههای بیگانه، بخشی از آرای خاکستری را به سمت او بسیج کند. این روشی غیراخلاقی و غیرقانونی بود، هرچند دیگر نامزدها و حامیانشان هم از روشهای دیگر غیراخلاقی و غیرقانونی استفاده کردند.

از براندازان داخلی تا رسانه‌های بیگانه
در این میان، کسانی هم در داخل کشور بودند که جزء حامیان موسوی قرار گرفتند اما با نظام جمهوری اسلامی و ولایت فقیه مشکل جدی و اساسی داشتند که مهمترین این گروه ها، مشارکت، کارگزاران و مجاهدین انقلاب اسلامی بود. گزینه این گروه ها از ابتدا موسوی نبود اما میان احمدی نژاد و موسوی، باید موسوی را انتخاب میکردند چون در صورت به قدرت رسیدن او، شانس بیشتری برای بقا داشتند. کروبی و رضایی هم گزینه آنها نبودند. از سوی دیگر موسوی چون نیروی چندانی نداشت، نیازمند کمک مشارکت، کارگزاران و مجاهدین بود تا از شبکههای اجتماعی و تبلیغات آنها استفاده کند؛ شبکه هایی که ابتدا برای خاتمی آماده و طراحی شده بود. ایده این گروه ها از مدت ها قبل، براندازی نرم نظام بود و دنبال فرصت میگشتند. آنها احساس کردند این فضای انتخاباتی میتواند فرصتی فراهم کند تا به اهدافشان یعنی خلل وارد کردن به ارکان نظام و ولایت فقیه برسند.
تحلیل آنها این بود که اگر موسوی به قدرت برسد، طبیعتا از ما استفاده خواهد کرد چون نیرویی ندارد و میتوانیم روند ناقص مانده دوره اصلاحات برای براندازی نرم انقلاب اسلامی را درپیش بگیریم. اگر هم موسوی به قدرت نرسد از فضای انتخابات برای بیان حرف ها و سازماندهی نیروهایمان استفاده میکنیم. علت اصلی که گروه هایی چون مشارکت و مجاهدین، موسوی را انتخاب کردند این بود که او نیرویی برای بکارگیری نداشت و مجبور بود از آنها به عنوان دولتمرد خود استفاده کند.

انتخابات برگزار شد و مانند هر انتخابات دیگری نقص ها و ایرادهایی هم داشت که اجتناب ناپذیر بود. از سوی دیگر توهم پیروزی هم موجود بود و فضای کاملا احساسی برقرار شده بود، دخالت نیروهای بیگانه نیز مزید بر علت شد و همه این فاکتورها در کنار هم، فردای پس از انتخابات را رقم زد. جالب است که موج احساسات، حتی همین گروه ها را نیز فراگرفت و پس از انتخابات، در توهم پیروزی اسیر شدند. همین احساس را موسوی نیز داشت که برنده انتخابات است.

موسوی، قدرت بسیج چنین فضایی را نداشت
پس از انتخابات چند عامل باعثشد که حوادث، سرعت بیشتری به خود بگیرد؛ اولا بی درایتی جبهه خودی. گروه برنده انتخابات، به اشتباه، فضای رقابتی قبل از انتخابات را به پس از انتخابات منتقل کردند. فراموش کردند که رئیس جمهور، رئیس شورای عالی امنیت ملی نیز هست و مسئولیت امنیت کشور را برعهده دارد و باید دغدغه حفظ مصالح کشور را داشته باشد. آنها به دنبال انتقام گیری از جریان مقابل هم بودند و سخنان تحریک آمیزی گفته شد که خوراکی برای حرکت جریان مقابل فراهم کرد.

ثانیا جناح مقابل در توهم پیروزی بود و به علت شکست در انتخابات در «توهم» بزرگ تری به نام «تقلب» گرفتار شد. موسوی به واقع در توهم پیروزی و تقلب ساخته شده توسط گروههای برانداز داخلی گرفتار بود و نگاه ساده انگارانه ای داشت. در حالی که باید نظرسنجیهای مختلفی را کنترل میکرد و امیدوارانه به انتخابات نگاه نمی کرد. موسوی به انتخابات بسیار احساسی نگاه میکرد. اگر نگاه دقیق و علمی به انتخابات وجود داشت، این همه در توهم گرفتار نمی شدند و تقلب را امری بدیهی نمی دانستند.

ثالثا گروههای داخلی مثل مشارکت، کارگزاران و مجاهدین که برایشان موسوی و احمدی نژاد مهم نبود بلکه از این فرصت طلایی مرکب از توهم تقلب موسوی و بی درایتی احمدی نژاد، به دنبال براندازی و ضربه زدن به پایههای نظام بودند. آنها شبکههای اجتماعی در اختیار داشتند و با رسانههای غربی نیز هماهنگ بودند و بهترین فرصت فراهم شده بود تا بتوانند با ارکان نظام و ولایت فقیه تسویه حساب کنند. عامل اصلی تجهیز نیروها هم همین گروه ها بودند وگرنه موسوی حتی بعد از انتخابات، هیچ هوادار و طرفداری نداشت که به خاطر او به خیابان بریزند. اصلا موسوی را کسی نمی شناخت. فقط کسانی که اهل تاریخ و مسن بودند او را میشناختند. موسوی شخصا قدرت بسیج چنین فضایی را نداشت.

رابعا بیگانه ها هم موقعیت را مناسب دیدند تا حداکثر ضربه را به نظام اسلامی وارد کنند. غربی ها از ابتدا حدس نمی زدند که ممکن است چنین اتفاقاتی بیفتد. اگر احتمال چنین حرکت هایی را میدادند ده برابر بیشتر آمادگی ایجادمی کردند تا بتوانند حداکثر استفاده را ببرند و شاید حتی به فکر حمله نظامی همزمان با درگیریهای داخلی میافتادند و برای این مساله خودشان را آماده میکردند. پس آنها هم در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند و سعی کردند در لحظه از موقعیت ها استفاده کنند.

اعتراض به وضع موجود
راهپیمایی روز بعد ازانتخابات و جمع شدن جمعیت زیادی از مردم در تهران چه دلیلی داشت؟ آیا همه کسانی که در راهپیمایی شرکت کرده بودند طرفدار تز تقلب بودند؟ نه! آیا همه اینها آدمهای سیاسی بودند؟ نه! این راهپیمایی، اعتراض به وضع موجود بود. آدم هایی که از گرانی، مفاسد اداری، بی کفایتی مدیران و… به تنگ آمده بودند و کسانی که با وضع موجود مخالف بودند، در راهپیمایی حضور داشتند. بعضی این راهپیمایی را مصادره به مطلوب کردند که «رای آری» به موسوی یا «رای نه» به نظام است، اما اگر افراد حاضر را تیپ بندی کنیم، متوجه میشویم که در این راهپیمایی به قدری تنوع وجود داشت و آدمهای مختلفی بودند که هیچ کس باورش نمی شد دنبال هدف مشخصی باشند.

سبد حمایت از موسوی را افرادی همچون غفوری فرد تشکیل میدادند که به رای دادن به موسوی افتخار کرد، سیدرضا اکرمی رئیس جامعه وعاظ، کاتوزیان نماینده اصولگرای مجلس و بسیاری از شخصیتهای جاافتاده حامی او بودند. از طرف دیگر کسانی که دین و خدا و پیامبر را هم قبول ندارند حامی او بودند. به همین ترتیب تنوع زیادی در حامیان موسوی دید میشد. پس آن راهپیمایی برخلاف آنچه گفتند، راهپیمایی ضدنظام و براندازانه و حمایت از موسوی نبود. نظامی که این همه مخالف در پایتخت داشته باشد، چگونه میتواند دوام بیاورد؟ همه این حرکت، اعتراض به وضع موجود بود. در آن راهپیمایی زنان باحجاب و بی حجاب، افراد مسلمان و تروریستهای مجاهدین خلق و بهایی ها و… همه حضور داشتند.

کاتالیزوری به نام هاشمی
هرچقدر پس از انتخابات جلو میرویم، بی درایتی جبهه خودی نیز ادامه پیدا میکند. این بی درایتی، فضا را برای مانور بیگانه و نیروهای متصل به آنها فراهم میکند. آنگاه گروههای برانداز احساس کردند که میشود فردی مثل موسوی را بازی داد که البته درست فکر کردند. از ۳۱ خرداد به بعد، از موسوی و کروبی به عنوان رئیس جنبش سبز استفاده ابزاری شد. این دو نفر حالا دیگر ابزار دست دو گروه هستند؛ بیگانه و براندازان داخلی. رهبر انقلاب در خطبههای اولین جمعه، تلاش کردند وفاق ایجاد کنند اما موسوی این پیام را درک نکرد. از ۳۰ خرداد، او شدیدا در توهم گرفتار شده و غیرعقلانی عمل میکرد ضمن اینکه حامیانش نیز چنین رفتاری داشتند. به این ترتیب به راحتی ابزار دست بیگانگان شدند.

در این میان دخالت نیروهایی مانند هاشمی رفسنجانی، کاتالیزور و تسریع کننده اتفاقات و ماجراها بود. هاشمی و اطرافیانش حتی اگر ساکت مینشستند، اوضاع به این ترتیب نمی شد. اما ایشان و خانواده اش نوعی دخالت منفی کردند که فضا را برای ایجاد حوادثبعدی مهیاتر کرد. نظام، درگیر این بحران شد و دخالت آنها بحران تازه ای آفرید. به یقین میتوان گفت اگر هاشمی در این قضایا وارد نمی شد، مقابله با بحرانِ رخ داده، ساده تر بود. مشارکت، مجاهدین و کارگزاران هم میدانستند که ورود هاشمی و خانواده اش به این عرصه، معادله را پیچیده تر میکند. البته خانواده او قبل از این هم در صحنه ورود کرده بودند اما فائزه یا مهدی و دیگران به تنهایی وزنه ای نیستند. ورود شخص هاشمی به این فضا، معادلات را چند بعدی کرد. البته بی درایتی احمدی نژاد و حامیانش نیز بهانه ای به هاشمی داد تا وارد این عرصه شود. اگر آنها مصالح ملی و انقلاب را درنظر میگرفتند، فرصتی برای هاشمی فراهم نمی شد تا در این ماجرا دخالت کند. این بی درایتی ها بهترین بستر را برای اتفاقات بعدی فراهم کرد.

اگر موسوی رئیس جمهور می‌شد…
حالا وارد یک بحثفرضی میشویم. اگر موسوی به قدرت میرسید چه اتفاقی میافتاد؟ برای پاسخ به این سوال ابتدا باید پیشینه او را شناخت. موسوی یک روشنفکر مذهبی است. یعنی از جنس روشنفکرانی است که جنبه روشنفکری آنها بر مذهبی بودنشان میچربد. اما در فضای انقلاب که قرار گرفتند پسوندی به نام مذهبی پیدا کردند. موسوی سابقه شفاف و روشن مبارزاتی قبل از انقلاب ندارد و با همین سابقه، وارد حاکمیت جمهوری اسلامی میشود. او هم مثل بسیاری از روشنفکران ایرانی ذهن آشفته ای دارد. او در مسیری دو جهته سرگردان بود که یک سرش روشنفکری و سر دیگرش مذهبی بود. وی گرایشهای دوطرفه هم داشت اما فضای ده سال اولیه انقلاب، باعثشد که نمودهای مذهبی بیشتری داشته باشد اگرچه که گرایشهای روشنفکری هم بروز میداد مثل تمایلاتی که به دکتر مصدق داشت. بعد از رحلت امام(ره) و ورود موسوی به عرصه دانشگاهی و هنری، جنبه روشنفکری او قوی تر شد.
روشنفکران مذهبی ایرانی، عموما بنیه مذهبی و معلومات دینی قوی ندارند و موسوی هم از همین جرگه بود. او مذبذب بود و ماهیت شفاف و خالصی نداشت. ذات روشنفکران ایرانی، حیرانی است. در ایام انتخابات، از یک سو موسوی از امام(ره) دم میزد و از سوی دیگر رفتار همسرش هیچ سنخیتی با آموزههای امام نداشت. موسوی منافق و مزدور نبود، حیران و دچار آشفتگی فکری بود. پایههای مذهبی او بسیار عامیانه و سطحی بود. چنین فردی به راحتی و با چند حمله لفظی، از اعتقاداتش دست برمی دارد و به دامن بیگانه پناه میبرد. اما چند شاخصه داشت که برایش بسیار مهم بود؛ رویکرد ضدسرمایه داری، رویکرد ضدبیگانه و رویکرد عدالتخواهانه. البته این شاخصه ها را غالب روشنفکران ایرانی داشتند چون برای نمونه مارکسیست ها هم به عنوان یک جنبه روشنفکری ایرانی، چنین رویکردی داشتند. حتی براساس همین نگاه، شریعتی، ابوذر را «سوسیالیست خداپرست» معرفی میکند. آبشخور همه این جریان ها از یک نقطه است. شاید به جرات بتوان گفت آن اندازه که موسوی تحت تاثیر شریعتی بوده، از امام خمینی(ره) و علمای دینی متاثر نبوده است. البته موسوی حتی به اندازه شریعتی در احساس نسبت به اسلام هم قوی نبود. موسوی در ادامه مسیر خود و در دوران دانشگاه و کار هنر آن سه ویژگی را در خود حفظ کرد اما جنبه روشنفکری اش تقویت شد.

تلاش برای ماندن
در مقطع دوم خرداد یک حرکت اعتراضی روشنفکری از موسوی دیده شد که به بستن روزنامههای زنجیره ای اعتراض و آن را فله ای تعبیر کرد. موضعی به نفع اصلاح طلبان گرفت و بعد از آن حرکت دیگری از او دیده نشد. هرچند گزارشهای جسته گریخته نشان میداد که او از رویکرد لیبرالی در اقتصاد و سیاست و ارتباط با آمریکا ناراضی است و مساله فلسطین هنوز برایش یک دغدغه است.

در سال ۸۶ موسوی نامه ای در نقد کارگزاران نوشت که مانند بمب در جبهه اصلاحات صدا کرد. تعبیر دوم خردادی ها این بود که موسوی، همان احمدی نژاد است اما با نقابی روشنفکرانه. مواضع او با ویژگیهای حمایت از فقرا، نفی سرمایه داری، مخالفت با فاصله طبقاتی و… به احمدی نژاد نزدیک شده بود. این نامه بازتابهای فراوانی داشت. اما موسوی در دنیای سیاست، منزوی و محدود به تعداد اندکی از یارانش بود. فضای دانشگاهی و حلقه محدود یاران، عاملی شده بود تا از واقعیتهای اصلی جامعه دور بماند. در تمام سالهای گذشته هموراه از او برای بازگشت به سیاست دعوت شده بود و او همه اینها را رد کرد.

در سال ۸۷ او احساس کرد فرصت خوبی است و اتفاقا درست هم برآورد کرده بود. او میتوانست درست وارد شود و برنده انتخابات هم باشد. فضای جامعه، فضایی بود که خاتمی شانس برد نداشت، ناراضیان از احمدی نژاد هم زیاد بودند و موسوی هم به واسطه بُعد روشنفکری میتوانست اصلاح طلبان را دور خود جمع کند و هم به واسطه بُعد مذهبی و سوابق دهه شصت، توانایی جمع کردن اصولگرایان ناراضی از احمدی نژاد را داشت. علامت هایی هم از سوی آنها به موسوی داده شد.

موسوی زمانی وارد انتخابات شد که خاتمی هم اعلام نامزدی کرده بود. خاتمی میدانست که با بودن موسوی و کروبی، شانس پیروزی دوم خردادی ها کاهش مییابد. او موسوی را اصلاح طلب نمی دانست اما به پیروزی جبهه خودش فکر میکرد. کروبی گزینه آنها نبود چون اخراجیهای گروههای دوم خردادی دور کروبی را گرفته بودند. کروبی به دلیل لجاجت و یکدندگی زیر بار مشارکت و مجاهدین نمی رفت و شانس رای آوردن هم نداشت. گروههای دوم خردادی مطمئن بودند که میتوان از موسوی استفاده کرد چون او فردی گمنام بود که نیروی خاص و حامی مالی نداشت. از سوی دیگر مجاهدین، مشارکت و کارگزاران، پول و امکانات و نیرو داشتند اما نامزد نداشتند. خاتمی با زیرکی از عرصه انتخابات فرار کرد چون در صورت ماندن در رقابت، با رای اندک ۴ یا ۵ میلیونی، مضحکه میشد. در این میان موسوی اعلام کرد هرکس از من حمایت کند مشکلی نیست اما من دیدگاههای خودم را دارم. آن گروه ها این شرایط را پذیرفتند چون میدانستند در صورت رای آوردن موسوی، دوباره به قدرت برمی گردند. یاران دیروز موسوی دوستان امروز همین جریان ها هستند و اکثر نیروهایی که دولتمرد موسوی بوده اند، امروز در جریان اصلاحات قرار دارند. آنها عاقلانه روی موسوی سرمایه گذاری کردند و حضور همین گروه ها نیز عاملی شد تا بیگانگان از فروردین ماه به بعد، موج تبلیغاتی اش را به نفع آنها حرکت دهد.

عقب نشینی از آرمان ها
از سوی دیگر موسوی، فاقد درایت لازم بود تا حامیانش را خط کشی کند. او اعلام نکرد که مسایلی چون اندیشه امام، ولایت فقیه و فلسطین جزء آرمانهای من است و هرکس که با اینها مخالفت داشته باشد، حمایت و یاری و پولش را نمی خواهم. از جهت دیگر نیروهای افراطی اصولگرا با قدرت وسیعی تبلیغ میکردند که موسوی با ولایت فقیه ضدیت دارد و با آمریکایی ها همراه است. موسوی هم به اشتباه دید حالا که از همه جهت به او تهمت میزدند، عملا خودش را وارد جرگه دوم خردادی ها کند. این زمینه از همان جا ناشی میشد که او روشنفکری بود که بعدا مذهبی شده بود. چون پایههای مذهبی قوی نداشت، نتوانست در برابر این سخن ها مقاومت کند و بگوید شما هر چه هم به من ضدولایت فقیه بگویید، باز هم بر مسیر درست خودم خواهم ماند. او به سرعت و به راحتی بر اثر بیان سخنانی چون فتنه سبز، دجال و… مسیرش را عوض کرد و در دام آن طرفی ها افتاد. در ابتدای تبلیغات انتخاباتی، موسوی از محرومان و بازگشت به اصول انقلاب و امام صحبت میکرد، واژه هایی که در ادبیات مشارکت و کارگزاران جایگاهی ندارد. اما پس از مدتی ناگهان با همه این آموزه ها به مقابله پرداخت.

ناتوان در اداره بحران
اگر موسوی به قدرت میرسید عملا چند مشکل اساسی داشت. اول اینکه نیروی وفادار و کارآزموده نداشت. دوم؛ آرمانهای مشخصی نداشت. خودش هم نمی دانست چه میخواهد. کلیات خواسته ها را میدانست اما مثلا تفاوت عدالتخواهی خودش با احمدی نژاد را نمی دانست. نمی توانست تفاوت جنس ضدیت خودش با امپریالیسم را با ضدیت اصولگرایان با امپریالیسم تبیین کند. موسوی به معنای واقعی کلمه برنامه نداشت. سوم؛ او شخصا هم مرد عرصه بحران نبود. جنگ را امام اداره کرد و موسوی فقط یک مهره اجرایی بود. بحرانهای جنگ را امام مدیریت کرد و او در این میان کاره ای نبود. بالاخره اینکه؛ علاوه بر این موارد، اختلاف نظرهایی هم با رهبر انقلاب داشت که ریشه تاریخی دارند. به همین دلایلی که ذکر شد این فرد نمی توانست دولت موفقی داشته باشد. نکته دیگر اینکه مشارکت، کارگزاران و مجاهدین از این فرصت استفاده و خلاء فقدان نیروی موسوی را جبران میکردند. آنها آماده بودند با به قدرت رسیدن موسوی، غنیمت ها را تقسیم کنند. موسوی هم قدرت پیشگیری نداشت یعنی جز حلقه اولیه ستادش، کسی را نداشت. به همین دلیل عملا رئیس جمهوری میشد که «هیچ کاره» است و همه کاره همان سه گروه ذکر شده بودند.

اگر موسوی رای میآورد طبیعی است که هیچ درگیری و آشوبی صورت نمی گرفت چون کارگزاران، مشارکت و مجاهدین به قدرت میرسیدند. آنها هم همانطور که در طول دوره ۸ ساله اصلاحات عمل میکردند، با استفاده از قدرت خود نظام، ریشه انقلاب و نظام را میزدند. برای این سه گروه، بازگشت به قدرت خیلی مهم بود. البته آنها آدم هایی نیستند که بخواهند هزینه زیادی در مسیرشان بپردازند. کاملا مشخص بود که وقتی به زندان افتادند به سرعت کم آوردند و اعتراف کردند. وقتی موسوی به قدرت میرسید دیگر هزینه ای برای آنها نداشت چون فقط باید مینشستند تا وزیر و وکیل و همه کاره شوند.
حال در این میان موسوی دو گزینه داشت، یا تسلیم میشد که مملکت در اختیار همان نیروها میافتاد و آنها مسیر ناقص دوم خرداد را ادامه میدادند و انقلاب را از درون پوک میکردند و به مبارزه با ولایت فقیه ادامه میدادند. یا آنکه با آنها درمی افتاد که کشور دچار بحران و آشوب میشد، از این منظر که در قدرت اجرایی کشور بحران اتفاق میافتاد و تنش جدی درون حاکمیتی مثل دوران دوم خرداد رخ میداد. اگر موسوی همه اینها را از خود میراند و میخواست نیروی تازه بیاورد، از کجا میتوانست نیروهایش را تامین کند؟ کسی حامی او نبود و او هم کسی را نمی شناخت. علاوه بر اینکه او مرد برخورد و مقابله با این گروه ها نبود. او چطور میتوانست با مشارکتی ها مقابله کند؟

مهره سوخته
در انتها باید یک فرض را هم مدنظر قرار داد. اگر موسوی پس از انتخابات، رفتار عاقلانه در پیش میگرفت و وارد فاز توهم نمی شد و از همکاری با بیگانگان و براندازان داخلی خودداری میکرد، شاهد بحرانهای عمیق و گسترده نبودیم علاوه بر اینکه شانس بلند سیاسی برای ادامه حیات داشت. دیگر شناخته شده بود و میتوانست نیرو جمع کند، دیدگاه ها و اهداف و برنامه هایش را تبیین کند و در رقابت بعدی شرکت میکرد و شانس زیادی برای انتخاب شدن داشت. البته باز هم به همان دلایل گفته شده و ویژگیهای خاص روشنفکری، نمی توانست رئیس جمهور مناسبی برای کشور باشد.
موسوی اگر سودانگارانه هم به جریانهای پس از انتخابات نگاه میکرد چنین رفتارهایی از خود بروز نمی داد. حتی اگر میخواست براندازی هم انجام دهد، این مسیرش نبود چون اگر مهره بیگانه بود آنها این مهره را نمی سوزاندند و در انتخابات بعدی به قدرت میرسید تا اهداف آنها را انجام دهد. احساسی گری و توهم موسوی، اهداف براندازانه گروههای داخلی و بی تدبیری برخی اصولگراها و سوء استفاده بیگانه عاملی شد تا این اتفاقات رقم بخورد.

*ویژه‌نامه گذر از فتنه؛ روزنامه همشهری