به گزارشافکارنیوز، از مقدمات‌ سفر، فقط‌ این‌ بخش‌ را به‌ خاطر دارم‌ که‌ برای‌ تهیه‌ی‌ گذرنامه‌ در سمنان‌ به‌ منزل‌ یکی‌ از اقوام‌ به‌ نام‌ آقای‌ شکرالله پیوندی‌(عموی‌ مادرم‌) رفته‌ بودم‌. یادم‌ هست‌ یکی‌ از همین‌ عکاس‌های‌ سیار که‌ در خیابان‌ها از مردم‌ عکس‌ می‌گرفت‌، به‌ حیاط‌ منزل‌ آقای‌ پیوندی‌ آمد و از ما عکس‌ گرفت‌. البته‌ همه‌ی‌ مسائل‌ این‌ سفر را به‌ خاطر ندارم‌. چون‌ من‌ تقریباً هشت‌ سال‌ داشتم‌، ولی‌ بخش‌های‌ مهم‌ آن‌ را کاملاً به‌ یاد دارم‌.

با قطار از تهران‌ به‌ خرمشهر رفتیم‌ و از مرز خرمشهر، وارد بصره‌ شدیم‌. در ورود به‌ بصره‌، می‌بایست‌ از شطی‌ عبور کنیم‌، لذا با قایق‌ عبور کردیم‌، وقتی‌ از قایق‌ پیاده‌ شدیم‌، از یک‌ پله‌ به‌ ساحل‌ منتقل‌ می‌شدیم‌. این‌ منظره‌ را به‌طور کامل‌ به‌ خاطر دارم‌ که‌ وضع‌ پله‌ها بسیار بد بود. پله‌ها خیس‌ و سُر بود و بچه‌ها و خانم‌ها نمی‌توانستند از این‌ پله‌ها بالا بروند و ترسیده‌ بودند و مردها دست‌ یک‌یک‌ خانم‌ها و بچه‌ها را می‌گرفتند و آنها را عبور می‌دادند. از شهر بصره‌، فقط‌ منظره‌ی‌ رودخانه‌ی‌ بزرگ‌ شهر و یک‌ بازار را به‌ خاطر دارم‌. نمی‌دانم‌ چند روز در بصره‌ ماندیم‌، ولی‌ یادم‌ هست‌ از بصره‌ با قطار به‌ کربلا حرکت‌ کردیم‌. در کربلا حرم‌ امام‌ حسین‌(ع‌) و حضرت‌ قمربنی‌هاشم‌(ع‌) را کاملاً به‌ یاد دارم‌. همچنین‌ منظره‌ی‌ درب‌ ورودی‌، حیاط‌ و اتاِهای‌ مسافرخانه‌ای‌ را که‌ در آن‌ سکونت‌ داشتیم‌، هنوز به‌ یاد دارم‌. این‌ مسافرخانه‌، یک‌ درب‌ چوبی‌ قهوه‌ای‌ داشت‌ و در یک‌ کوچه‌ واقع‌ شده‌ بود. در کربلا مجموعاً ده‌ روز توقف‌ داشتیم‌.

در یکی‌ از آن‌ روزها، برای‌ زیارت‌ حرّ بن‌ یزید ریاحی‌، با اتوبوس‌ و با استفاده‌ از یک‌ جاده‌ی‌ خاکی‌ به‌ محل‌ مرقد آن‌ بزرگوار تشرّف‌ حاصل‌ کردیم‌. چندین‌ روز نیز ابتدا به‌ کنار رودخانه‌ی‌ فرات‌ رفتیم‌ و غسل‌ کردیم‌ و سپس‌ به‌ حرم‌ امام‌حسین‌(ع‌) مشرف‌ شدیم‌. کاملاً به‌ یاد دارم‌ که‌ با پدرم‌ راجع‌ به‌ ضریح‌ حبیب‌بن‌مظاهر، محل‌ دفن‌ شهدای‌ کربلا و محل‌ معروف‌ به‌ قتلگاه‌ و همچنین‌ خیمه‌گاه‌ پرسش‌های‌ فراوانی‌ مطرح‌ می‌کردم‌. هر روز صبح‌، از یک‌ میدان‌ تره‌بار، خرمای‌ تازه‌، سبزی‌ و میوه‌ می‌خریدیم‌. در آنجا انواع‌ خرما به‌ فروش‌ می‌رسید، زیرا اواخر شهریور، فصل‌ چیدن‌ خرما بود و من‌ تا آن‌ زمان‌ خرمای‌ تازه‌ با آن‌ همه‌ تنوع‌ و طراوت‌ و خوشمزگی‌ ندیده‌ بودم‌؛ به‌ خصوص‌ اینکه‌ ما در یک‌ منطقه‌ی‌ کویری‌ بزرگ‌ شده‌ بودیم‌ و خرمای‌ تازه‌ کمتر دیده‌ بودیم‌. وضع‌ مادرم‌ را هم‌ به‌ خوبی‌ به‌خاطر دارم‌ که‌ به‌ دلیل‌ باردار بودن‌، راه‌ رفتن‌ برایش‌ سخت‌ بود. در آن‌ زمان‌ دو خواهر کوچک‌تر از خودم‌ هم‌ داشتیم‌، یکی‌ پنج‌ ساله‌ و دیگری‌ سه‌ ساله‌ که‌ همراه‌ ما در این‌ سفر بودند.

از نجف‌ نیز حرم‌ حضرت‌ علی‌(ع‌) و وادی‌السلام‌ و نماز جماعت‌ صحن‌ مطهر حضرت‌ علی‌(ع‌) را به‌ یاد دارم‌. خاطره‌ی‌ دیگری‌ که‌ از نجف‌ به‌ یاد دارم‌ این‌ است‌ که‌ یک‌ روز در نجف‌ به‌ حمام‌ عمومی‌ رفته‌ بودیم‌. حمام‌های‌ آن‌ زمان‌ خزینه‌ داشت‌ که‌ عمق‌ آنها شاید حدود یک‌ونیم‌ متر بود. پدرم‌ با همراهان‌ نشسته‌ بودند و کیسه‌ می‌کشیدند و صابون‌ می‌زدند. من‌ ظرفی‌ برداشتم‌ که‌ از خزینه‌ آب‌ بردارم‌. جلوی‌ خزینه‌ که‌ رسیدم‌، تصمیم‌ گرفتم‌ به‌ داخل‌ آن‌ بروم‌. روی‌ پله‌ی‌ اول‌ رفتم‌، سپس‌ دوم‌ و سوم‌ و… ناگهان‌ سُر خوردم‌ و افتادم‌ وسط‌ خزینه‌! ظاهراً در لحظه‌ی‌ سُر خوردن‌، فریاد کشیدم‌ و کسانی‌ آمدند و من‌ را نجات‌ دادند. اگر متوجه‌ نمی‌شدند چه‌ بسا در اثر خفگی‌، از بین‌ رفته‌ بودم‌.

از سامرا، حرم‌ ائمه‌ی‌ هدی‌(امام‌ هادی‌ و امام‌ عسگری‌)، سرداب‌ مقدس‌ و یک‌ پل‌ چوبی‌ متحرک‌ و برج‌ متوکل‌ را به‌ یاد دارم‌. بالا رفتن‌ از این‌ برج‌ و پله‌های‌ زیاد آن‌ را به‌ طور کامل‌ به‌ خاطر دارم‌. از مدائن‌، طاِ کسری‌ و قبر سلمان‌ فارسی‌ را به‌ خوبی‌ به‌ یاد می‌آورم‌. فکر می‌کنم‌ آخرین‌ شهری‌ که‌ در آن‌ توقف‌ کردیم‌، کاظمین‌ بود. از کاظمین‌، حرم‌ مطهر و قبر مرحوم‌ شیخ‌ مفید، محل‌ سکونت‌ و مسافرخانه‌ای‌ که‌ در آنجا توقف‌ داشتیم‌، همچنین‌ خیابان‌ جلوی‌ حرم‌ مطهر و بازار را به‌ خوبی‌ به‌ خاطر می‌آورم‌.

روزی‌ در کاظمین‌، به‌ بازاری‌ که‌ نزدیک‌ مسافرخانه‌ بود رفتیم‌ و به‌ یک‌ مغازه‌ی‌ اسباب‌بازی‌ فروشی‌ رسیدیم‌. در این‌ مغازه‌، اتوبوس‌ بزرگی‌ توجه‌ من‌ را به‌ خود جلب‌ کرد، از پدرم‌ خواستم‌ که‌ آن‌ اتوبوس‌ را برایم‌ بخرد. پدرم‌ قبول‌ نکرد. من‌ چند بار اصرار کردم‌ که‌ باید برایم‌ بخرید، اما پدرم‌ دیگر پاسخ‌ من‌ را نداد. من‌ گفتم‌: اگر نخرید، من‌ همین‌ جا می‌مانم‌. پدرم‌ گفت‌: همین‌ جا بمان‌. من‌ همان‌ جا ایستادم‌ و مادرم‌ هر چه‌ اصرار کرد که‌ من‌ را رها نکنند، پدرم‌ قبول‌ نکرد و گفت‌: او گفته‌ می‌ایستم‌، بگذارید بایستد. بعد همه‌ رفتند و من‌ جلوی‌ همان‌ مغازه‌ حدود شش‌، هفت‌ دقیقه‌ ایستادم‌. چون‌ دیدم‌ خبری‌ نشد، کم‌کم‌ ترس‌ من‌ را فرا گرفت‌! نگرانی‌ من‌ این‌ بود که‌ چگونه‌ برگردم‌ و مسافرخانه‌ی‌ خودمان‌ را پیدا کنم‌. سرانجام‌ در همان‌ مسیری‌ که‌ خانواده‌ رفته‌ بودند دویدم‌، ولی‌ اثری‌ از آنها نیافتم‌. ولذا تلاش‌ کردم‌ از همان‌ راهی‌ که‌ آمده‌ بودیم‌، برگردم‌. خیلی‌ به‌ خودم‌ فشار آوردم‌ تا به‌ یاد آورم‌ از کدام‌ سمت‌ آمده‌ بودیم‌؟ بالاخره‌ با ترس‌ و لرز از بازار خارج‌ شدم‌، ولی‌ برایم‌ روشن‌ نبود که‌ از کدام‌ طرف‌ آمده‌ بودیم‌. تنها چیزی‌ که‌ به‌ من‌ امید می‌داد، گنبد و گلدسته‌ی‌ حرم‌ مطهر کاظمین‌ بود که‌ فکر کردم‌ اگر مسافرخانه‌ را پیدا نکردم‌، به‌ سمت‌ صحن‌ بروم‌. عاقبت‌ نیز به‌ سوی‌ صحن‌ به‌ راه‌ افتادم‌ و از مبدأ صحن‌ مطهر، مسافرخانه‌ را پیدا کردم‌. وقتی‌ به‌ نزدیک‌ مسافرخانه‌ رسیدم‌، مادرم‌ را دیدم‌ که‌ جلوی‌ درب‌ ایستاده‌ و فوِالعاده‌ نگران‌ و ناراحت‌ است‌. با دیدن‌ من‌ خیلی‌ خوشحال‌ شد. پدرم‌ نه‌ تنها به‌ دنبال‌ من‌ نیامد، بلکه‌ نگذاشته‌ بود فرد دیگری‌ هم‌ دنبال‌ من‌ بیاید! گفته‌ بود خودش‌ راه‌ را پیدا می‌کند. او باید بفهمد وقتی‌ من‌ گفتم‌ نه‌، یعنی‌ نه‌ و دیگر نباید لجاجت‌ کند. کاظمین‌ آخرین‌ شهر زیارتی‌ای‌ بود که‌ در آن‌ توقف‌ کردیم‌، سپس‌ از طریق‌ قصرشیرین‌ به‌ ایران‌ بازگشتیم‌.





منبع: کتاب خاطرات دکتر حسن روحانی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص ۳۶