ماجرای یک دبستانی انقلابی

به گزارش افکارنیوز، مساجد در روزهای مبارزه علیه رژیم طاغوت از جمله مهمترین پایگاه‌های مهمی بود که اکثر نیروهای فعال آن روز که بیشتر از نسل جوان بودند را در خود جای داده بود. مسجد حضرت علی اکبر(ع) در خیابان هاشمی در غرب تهران نیز از این امر مستثنی نبود. همین مسجد در پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از مهمترین مراکز اعزام نیرو به جبهه های جنگ به شمار می آمد و شهدای بسیاری را تقدیم ایران اسلامی کرد. آنچه در پیش روی شماست گفتگو با امام جماعت جوان روزهای انقلاب این مسجد است که حال بعد از گذشت سال‌ها محاسنش دیگر سفید گشته است.


*برای ورود به بحثلطفا خودتان را برای مخاطبین معرفی نمایید.

سید محمد رضوی هستم، فرزند سید کاظم، در فروردین سال ۱۳۳۱ در شهر قم و در یک خانواده روحانی به دنیا آمدم. مردان طایفه ما، کلا روحانی بودند. جَد بزرگ من؛ حاج سید یحیی، مرقدش در یزد مورد توجه مردم است.

مشاوره یک روحانی به شکنجه گر ساواک / علت این که من قم به دنیا آمدم این است که مرحوم پدرم برای ادامه تحصیلات دینی به این شهر آمد و تا شاگردی مرحوم آیت الله بروجردی هم پیش رفت. بعد هم که به درس آیت الله گپایگانی رفتند. ایشان همان زمان مُبَلِغ بود و آخر هفته را به تهران می‌آمد و در ایام تبلیغی ماه‌های رمضان، محرم و صفر به شهرهای مختلف به خصوص یزد و کرمان سفر می‌کرد. مادرم هم از سادات چاووش قم است و اصالتا قمی هستند. سادات چاووش با سادات چهل اخترانی و سادات حسینی ارتباط دارند. جد من موسی مُبرقع فرزند امام جواد(ع) است که در قم مدفون می‌باشد.


پدرم در قم درس می‌خواند و در همین شهر هم داماد شد. به یک خانواده سید علاقه‌مند شدند و ازدواج کردند. طایفه مادری من کلا قمی هستند ولی پدرم یزدی. به همین دلیل اصطلاحا به من رضوی یزدی می‌گویند. چون با یزد بیشتر مانوس هستم.

* با توجه به اینکه خانواده در قم زندگی می‌کرد و در یک بستر روحانی بزرگ شدید؛ آیا پدر و خانواده سابقه سیاسی داشتند؟

پدرم قطعا از علاقه‌مندان حضرت امام خمینی بود و تا زمانی که امام در قم بودند به کلاس ایشان می‌رفت. اما اینکه اقدامات سیاسی خیلی سنگینی را در گروه یا حزبی انجام دهد، چنین نبود. ولی همواره مدافع و علاقه‌مند بود و روحیه مقاومی هم داشت. به هیچ عنوان جذب دستگاه حکومتی شاه نشد با این که دام‌هایی برایشان گسترده شده بود. ایشان در قصه انتخابات ایالتی و ولایتی از مخالفان و مبارزان سرسخت بود.

* در مورد این دام‌هایی که گفتید بیشتر توضیح دهید.

وقتی ایشان امام جماعت مسجد حضرت علی اکبر(ع) بود از طرف شاه برای او پول آوردند و سلام شاه را به او رساندند و درخواست دعاگویی به شاه را نمودند. در جواب پدرم گفت: این پول را به فقرا بدهید، ما وظیفه دعاگویی خودمان را در جای خود انجام می‌دهیم. به همین دلیل هیچ زمان خود را نفروخت و تسلیم نشد.

* ۱۵ خرداد سال ۴۲ در تهران بودید یا در قم.

خانواده ما تا سال ۱۳۴۵ در قم بود. آنجا درس می‌خواندم و به دبیرستان دین و دانش می‌رفتم که مرحوم شهید بهشتی پایه گذار آن بود. سال دوم دبیرستان پدرم به تهران هجرت کرد.

*علت این هجرت چه بود؟

مرحوم «حاج علی اکبر حسین مردی طرشتی» مسجد حضرت علی اکبر(ع) را در خیابان هاشمی ساخت و خدمت آیت‌الله گلپایگانی آمد که برای این مسجد پیش نماز معرفی کنند. ایشان ابتدا داماد خودشان آیت الله علوی را فرستادند، نزدیک به شش ماه ایشان بودند. در ابتدای امر هم ایشان گفته بودند که آقای علوی موقت هستند. در ظرف ۶ ماه که در شاگردان خود دقت کردند پدر من را نامزد کردند و از ایشان خواستند که به تهران بیاید. پدرم ارتباط خوبی با تهران داشت چون هیات یزدی‌های مقیم تهران با پدر من ارتباط داشتند و پدرم منبری آنها بود. این طور نبود که برای اولین بار به تهران بیاید. ایشان هم قبول کردند و من یادم است که اوایل سال هشتم دبیرستان بودم که پدرم به تهران آمد و من پیش خانواده مادری بودم و ادامه تحصیل دادم در قم و وقتی سال تحصیلی تمام شد من هم به تهران آمدم.

* آن اتفاقاتی که در سال ۴۲ در قم افتاد، شما خاطره‌ای از آن روزها دارید؟

کاملا جلسات خصوصی پدرم با دوستانشان را به یاد دارم. چون من هم به جلسات می‌رفتم و آنجا مسائلی مطرح می‌شد. منتها من از کودکی یک ارتباط و علاقه‌ای به حضرت امام داشتم. یادم است مدرسه که می‌رفتم؛ گاهی در ایامی که پدرم قم نبود، از خیابان بهروز، که الان ۱۹ دی شده است، پیاده می‌رفتم به منزل امام. چون ماشین و پول نداشتم، پیاده می‌رفتم. کلاس ششم ابتدایی بودم و تقریبا سال ۴۱ بود.

* برخی از شبکه‌های ضد انقلاب، مدعی هستند که امام خمینی تا قبل از آغاز نهضت شهرتی بین مردم و مذهبی‌ها نداشته. این مطلبی که شما می‌گویید آن حرف را به نوعی نفی می‌کند.

این مطالب تبلیغات منفی است. یادم هست دبستانی بودم که روی پاکنم عکس امام را کنده‌کاری می‌کردم و با استامپ به دیوار مدرسه و یا خیابان‌ها می‌زدم. بچه دبستانی!؟ کاری که می‌توانستیم انجام دهیم و انقلابی باشیم. به یاد دارم امام در بعدازظهرها ملاقات عمومی در منزل خودشان داشت. در اتاق خود که رو به حیاط بود پله‌ای گذاشته بودند و افراد می‌رفتند و دست ایشان را می‌بوسیدند. خُب من که کودک دبستانی بودم با امام چه گفتمانی می‌توانستم داشته باشم؟ فقط می‌گفتم: آقا دعا کنید امتحان‌هایم را قبول بشوم. ایشان هم می‌فرمودند: «تو درس بخوان پسرم، من هم دعا می‌کنم».

کاملا این جمله را به خاطر دارم. بعد هم که به خانه برمی‌گشتیم مادر می‌پرسید که چرا دیر آمدی؟ می‌گفتم که کلاس فوق العاده داشتیم. آن زمان پدرم، امام خمینی را دوست داشت و می‌دانست که من هم علاقه‌مند به ایشان هستم اما هیچ زمان مانع من نشدند. ولی این که خودش تند و تیز باشد و مورد برخورد ساواک قرار بگیرد نه این طور نبود. اما زمانی که پیش نماز مسجد حضرت علی اکبر(ع) که بودند مورد هجوم دستگاه‌های تبلیغاتی شاه قرار گرفتند. به این ترتیب بود که تعدادی از همدانی‌هایی که مقیم آن محله بودند یک شیخ بی‌سوادی داشتند که پیش نماز مسجد سپه سالار(شهید مطهری فعلی)، به نام مهدوی. او را به زور برای منبری به مسجد حضرت علی اکبر(ع) می‌آوردند. او بالای منبر می‌رفت و برای شاه دعا می‌کرد. پدرم بسیار مبارزه کرد تا او را از مسجد بیرون کرد. واقعا این طور کارهای پدر خیلی با ارزش بود. یک فرد خبیثدیگری هم بود به نام اعرابی که آنجا می‌ایستاد و به دفاع از انقلاب سفید سخنرانی می‌کرد، ولی پدر با خون دلی که خورد و مبارزه‌ای که کرد بالاخره توانست اینها را از مسجد حضرت علی اکبر بیرون کند.

*دوران کودکی شما تا سال ۴۳ خاطره جذابی از خودتان با امام دارید؟

زمانی بود که امام تازه از زندان آزاد شده بود و یک جشن مفصلی در مدرسه فیضیه برپا شده بود که امام آنجا سخنرانی کنند. به قدری جمعیت زیاد بود که من نتوانستم داخل مدرسه فیضیه بروم، تا میدان آستانه بلندگو کشیده بودند و صدای امام می‌آمد. یادم است که حمامی کنار فیضیه بود که چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت. من تا پایان سخنرانی امام آنجا بودم. ولی چون از مدرسه آمده بودم و خیلی خسته بودم روی سکوی حمام که نشسته بودم خوابم برد و به پایین پله‌ها افتادم. سرم به دیواره جلوی حمام خورد و بیهوش شدم. پسر خاله‌ام با من بود و من را به بیمارستان برد. یک مقدار عارضه هم برایم داشت و این هم تلفاتی بود که ما دادیم.


* با توجه به اینکه مسجد حضرت علی اکبر در محله هاشمی قرار داشت و شما هم در ایام نوجوانی به آنجا رفتید از آن روزها برایمان بگویید.

همان روزها شنیده بودم که مذهبی‌های اصیل تهران در مرکز شهر هستند، خیابان قیام و خیابان ایران و…. غرب تهران هم که بیشتر اهالی غرب کشور را جذب خودش می‌کرد، طالقانی‌ها از همه مذهبی تر بودند.

به دلیل مهاجرت از شهرهای مختلف به آن منطقه، در واقع معجونی به وجود آمده بود که فرهنگ یک دستی نداشتند و تعامل با آنها آسان نبود. پدرم خیلی مشکل داشت. از یادگیری حمد و سوره شروع کرد تا به شرعیات و غیره رسید و زحمت فراوانی کشید تا توانست جمع مذهبی یک دستی را بسازد.

پدر سال ۴۵ کار را شروع کرد و من هم سال نهم دبیرستان بودم که به دبیرستان بامداد در خیابان شاه(جمهوری اسلامی فعلی) می‌رفتم.

در آنجا یک تیم فرهنگی - مذهبی بودند، منتها اعتقادات دراویش را داشتند. رئیس دبیرستان آقای مهیاری بود و اساتیدی مانند آقایان بزرگمهر، تسوجی، رضایی(قاری قرآن) آنجا فعالیت می کردند. مرادشان هم درویشی بود که نامش را به خاطر ندارم. به همین دلیل پدر من را به این مدرسه فرستاد. یک موتور زرد داشتم که با آن به مدرسه می‌آمدم و برمی‌گشتم. کلاس نهم را که خواندم و سیکل را گرفتم به پدرم گفتم که می‌خواهم طلبه شوم.

* به چه علت؟

دبیرستان ما در کنار یک دبیرستان دخترانه قرار داشت و صحنه‌های که آنجا می‌دیدم که زیاد خوشایند من نبود. از طرف دیگر همان زمان علاقه‌مند به دعای ندبه و مهدیه تهران و برنامه‌های آقای کافی بودم. یادم هست پدر ساعت یک نیمه شب از هیات به خانه می‌آمد. تا ایشان می‌خواست لباس‌های خود را عوض کند من از خواب بیدار می‌شدم و خیال می‌کردم صبح است و مهدیه دیر شده است. پدرم هم می‌گفت: بخواب پسر هنوز چند ساعت تا صبح باقی مانده.

به لحاظ این روحیه‌ای که داشتم دلم نمی‌خواست که ادامه تحصیل دهم. گفتم به قم می‌روم و ادامه تحصیل هم می‌دهم. پدرم خیلی استقبال کرد و من را به قم فرستاد.

*درآن یک سالی که در تهران بودید فعالیت سیاسی یا فرهنگی هم داشتید؟

چون یکسال فرصت زیادی نبود، فعالیت آنچنانی نداشتم. تازه فهمیده بودم که جلساتی در خیابان ایران تشکیل می شود و آقای بهشتی در آن صحبت می‌کند. به قم که رفتم جرقه‌های حرکت سیاسی تازه در من زده شد.

* قم در کدام مدرسه درس می‌خواندید؟

ابتدا مدرسه آقای گلپایگانی، ولی خیلی زود خودم را به مدرسه «خان» رساندم، یعنی جزو جوان‌ترین طلبه‌هایی بودم که به مدرسه خان رفته بود.

*مگر مدرسه خان چه مزیتی داشت؟

کمی جمع و جورتر از مدرسه فیضیه بود. چون قبلا یک خانی اینجا را ساخته بود و آقای بروجردی آن را خراب کرده بود و دوباره ساخته بود به آنجا مدرسه آیت الله بروجردی هم می‌گفتند.

*یادتان هست چه کسانی آنجا درس خوانده بودند؟

مسیح مهاجری، سید محمود دعایی، برادران موسوی، آقای مدرسی که عضو شورای نگهبان است، طارمی، توفیقی، سالاری که به زندان رفت. سید ابوفاضل اردکانی که در حال حاضر در شیراز هستند. وجود این افراد در این مدرسه خیلی تاثیر بر طلبه‌ای می‌گذاشت که جوان بودم. شب‌ها ما از کتابخانه دارالتبلیغ که می‌آمدیم نیم ساعت گعده طلبگی داشتیم. همه دور هم جمع می‌شدیم و سید ابوفاضل هم همه را می‌خنداند و شاد بودیم. این ارتباطات خیلی تاثیرات مثبتی داشت و خیلی خوب بود.

* اساتید آن مدرسه را به خاطر دارید.

آن مدرسه فقط خوابگاه بود. آیت‌الله‌آملی‌لاریجانی آنجا نماز می‌خواند. پدر لاریجانی‌ها ظهر و شب می‌آمد و نماز می‌خواند. درس آن چنانی در مدرسه نبود. بیشتر درس‌ها یا در حرم و مقبره‌ها بود که اساتید آنجا درس می‌دادند یا در مسجد اعظم بود و یا در مدرسه فیضیه که بیشتر کلاس بود. مسجد فاطمیه که آقای بهجت در آنجا نماز می‌خواند، آنجا مرکز درس بود و خیلی از کلاس‌ها آنجا بود.

*در قم چه زمانی وارد مسائل سیاسی شدید.

از همان سال‌های اول؛ مدرسه خان باعثمی‌شد که جوشش سیاسی در وجودم ایجاد شود. لذا از کارهایی که آن زمان انجام می‌دادم پخش رساله امام بود.

*از کجا رساله امام تهیه می‌کردید؟

یک شیخی از اهالی شهرری بود که در کرمان تصادف کرد و از دنیا رفت. بعدها او در دوران بازجویی خیلی به درد من خورد. چون من تمام کارها را گردن او انداختم و خبر هم نداشتم که فوت کرده است. چون با فاصله یک هفته بعد از فوت او من دستگیر شدم.

رساله امام که تحت عنوان رساله آقای شاهرودی، کتاب ولایت فقیه هم تحت عنوان نامه‌ای از کاشف الغطاء پخش می‌کردیم. کم‌کم با تهران ارتباط برقرار می‌کردم، پدرم هم امام جماعت مسجد حضرت علی اکبر(ع) بود.

* در این زمان شما باید حدود ۲۰ سال سن داشته باشید. خُب بالاخره هجمه تبلیغاتی ساواک و نوع سیطره آنها بر اتفاقاتی که در جامعه رخ می داد، از اینکه گیر ساواک بیفتید نمی‌ترسیدید؟

چرا من می‌ترسیدم اما خب احتیاط هم می‌کردم. مثلا رساله امام را در یک کارتون و در زیر پله مدرسه خان که یک انباری بود، آنجا می‌گذاشتم و روی آن می‌نوشتم که هر کس رساله می‌خواهد ۱۳ تومان در کارتن بگذارد و یک رساله بردارد و برود. ۱۲ تومان رساله ها را می‌خریدم و ۱۳ تومان می فروختم.

*به هر کسی هم نمی فروختید؟

خیر باید مطمئن می‌شدم. گاهی هم خودم برای شخص می بردم.

*چگونه با تهران ارتباط برقرار کردید؟

هر هفته یک بار به تهران می‌رفتم. به خاطر این که پدر و مادرم را ببینم و در منبرها به پدرم کمک کنم، بعد از این که معمم شده بودم. آقای گلپایگانی من را معمم کرد. همان زمان منبرهایی که من می‌رفتم تند بود.

*پدر اعتراضی نمی‌کرد؟

پدر می‌ترسید که من گرفتار شوم، والا قلبا راضی بود. می‌گفت که تو باید دَرست را بخوانی و اگر دستگیر شوی نمی‌توانی ادامه تحصیل دهی. وگرنه قلبا مخالف کارهای من نبود. کم‌کم ارتباطی با چند دوست در دانشگاه برقرار کردیم. دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه امیر کبیر که پلی تکنیک بود.

برخی‌ها خویشاوند و همشهری بودند و بیشتر به لحاظ خانوادگی ارتباط داشتیم. خود من هم بعدها در دانشگاه شهید بهشتی که آن زمان دانشگاه ملی بود قبول شدم. دانشجو هم بودم، علاوه بر طلبه بودنم.

*دانشگاه بیشتر به چه کاری مشغول می‌شدید؟

آنجا بحثمی‌کردیم. جالب این بود که وقتی با آنها صحبت می‌کردم به آنها می‌گفتم که می‌خواهم از شما چیزی یاد بگیرم. با لباس روحانیت هم به دانشگاه می‌رفتم. نیم ساعت که آنها حرف می زدند؛ ده دقیقه هم من حرف می‌زدم. حرف‌های خودم را می زدم و این باعثمی شد که کم کم غلبه جلسه با من شود.

*جلسات سیاسی بود یا مذهبی؟

بیشتر سیاسی، اجتماعی بود. مثلا صحبت می‌شد که اگر ایران نفت نمی‌داشت بهتر بود یا خیر؟ وجود نفت باعثپیشرفت کشور است یا خیر؟ از این بحث‌ها شروع می‌شد و به جاهایی ختم می‌شد. این مباحثربطی به رشته تحصیلی آنها هم نداشت، فلذا مختلف بودند و در یک رشته تحصیلی نبودند.

در دانشگاه ملی، دخترها بی‌حجاب بودند و می‌آمدند و سر به سر من می‌گذاشتند، می‌آمدند و کنار صندلی من می‌نشستند تا مرا اذیت کرده باشند. یک روز اینها را جمع کردم و گفتم من صحبتی با شما دارم. گفتم اگر لب دریا برویم من با این لباس آخوندی بیایم؛ مرا مسخره نمی‌کنید؟ گفتند باید با لباس شنا بیایید. گفتم: اگر کوه برویم؛ من با عبا و قبا بیایم من را مسخره نمی‌کنید؟ گفتند: بله. گفتم: قبول دارید هر جایی آدم باید لباس مناسب همان جا را بپوشد؟ گفتند: بله. گفتم: مگر اینجا دانشگاه نیست؟ شما باید لباس علم بپوشید. نه لباس رقص، نه لباس مهمانی شب، لباسی بپوشید که رابطه‌ای که با پسرها برقرار می‌کنید رابطه علمی باشد. درس‌تان که تمام شد هر کاری دوست داشتید انجام دهید. از آن روز دیگر سر به سر من نمی‌گذاشتند و اذیتم نکردند، از منطق من خوششان آمده بود. جالب این جا بود که همان زمان بچه‌های چپ هم در دانشگاه بودند و کنفرانس می‌دادند و حرف های بدی می زدند که من جواب آنها را می دادم.

*این داستان مربوط به چه سالی است؟

اوایل ۵۶ که انقلاب داغ نشده بود.

*شما اعلامیه پخش می‌کردید و اهل چنین کارهایی بودید؟

خیر، اعلامیه پخش نمی‌کردم. اگر هم داشتم و به دستم می رسید به دیگران واگذار می‌کردم. تا این که سال ۵۴ در اتفاقی که در مدرسه فیضیه افتاد، روز ۱۵ خرداد طلبه‌ها مراسمی گرفتند به یاد شهدای ۱۵ خرداد، که سر و صدا شد. طلبه‌های زیادی به آن جا آمده بودند اما قبل از این که ساواک آنجا را محاصره کند و دستگیر کند من فرار کردم. خودم در زمینه فرار از دست ساواک و نیروهای امنیتی زرنگ بودم. یادم است که مجیدیه ۱۰ شب منبر می‌رفتم، شب آخر بچه‌ها گفتند که پلیس جلوی در ایستاده و می‌خواهند شما را دستگیر کنند. گفتم: چه کار کنیم؟ یک حمامی در کنار مسجد بود. پرسیدم آنجا درب پشتی دارد؟ گفتند: بله. گفتم: اینها جلو شما من را بازداشت نمی‌کنند، دسته جمعی با هم به حمام برویم که مثلا من می‌خواهم از حمام بازدید کنم، ماشین بیاورید آن طرف و فرار کنیم. من از منبر که پایین آمدم خیلی خونسرد چای خوردم و مردم هم رفتند، ولی ۱۵ نفر ماندند، بلند شدیم و دیدیم که ماشین‌های پلیس جلوی در می‌خواهند مرا بگیرند. حمام هم ۲۰ متر با ما فاصله داشت، به صاحب حمام گفتم: حاجی هر شب می‌گویی بیا حمام من را ببین؛ امشب می‌خواهم ببینم این حمام تو چگونه است. مامورین منتظر بودند که ما از حمام بیرون بیاییم که دستگیرم کنند و بیشتر می‌خواستند که تنها باشم، ولی از درب دیگر حمام فرار کردم. از حوزه آنها که خارج شدم دیگر کاری به من نداشتند؛ شب آخر منبر هم بود که دیگر منبر هم نرفتم. از این طور اتفاقات زیاد افتاده است.

سال ۵۴ فهمیدم ساواک می‌خواهد مرا بگیرد چون چند بار به درب خانه ما آمده بودند. همان سال هم حجره من که احمد محدثبود جزو سران فیضیه دستگیر شد. آن زمان حدود ۸۰ نفر را دستگیر کردند. محدثمرا قبول نداشت که انقلابی هستیم. خیلی تند بود ولی ضعف ایمان داشت، برخی روزها نماز صبحش قضا می‌شد، وقتی هم به او اعتراض می‌کردیم که تو یک طلبه هستی؛ می‌گفت که قضای آن را می‌خوانم. اما با این حال خیلی با هم دوست بودیم. حساب و کتاب نداشتیم و با هم زندگی می‌کردیم. احمد که بازداشت شد؛ یک دوستی به نام حسین باقری داشتم که به حجره من می‌آمد و می‎رفت. من یک بار به مسجد آذربایجانی‌ها رفته بودم و وقتی منبرم تمام شد در بازار حسین را دیدم. به او گفتم چه خبر؟ گفت: احمد محدث۲۸ نفر را لو داده است. دو نفر از آنها هم من و تو هستیم. جالب این جاست که ۲۶ نفر دستگیر شدند و فقط من و تو مانده‌ایم. گفتم دو شب پیش به در منزل ما آمدند، و احوال من را پرسیدند و گفتند ما از دوستان آقای رضوی هستیم که در مسجد فیضیه با او آشنا شدیم. خواهرم نام آنها را پرسیده بود و آنها هم یک اسم الکی گفته بودند.

آنجا بودم که شکم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که می‌خواهند من را بگیرند. با دوستانی مثل آقای علی حجتی کرمانی و افرادی که در متن انقلاب بودند مشورت کردم. گفتند تا چه زمانی می‌خواهی فرار کنی، بالاخره دستگیر می‌شوی، فقط هر چه دیرتر این اتفاق رخ دهد جرمت سنگین‌تر می‌شود. رفتن تو قطعی است. خلاصه این که من را دستگیر کردند.


کوهنوردی با بچه های مسجد حضرت علی اکبر(ع) خیابان هاشمی

*چطور دستگیر شدید؟

در خیابان گفتند بفرمایید سوار ماشین شوید. ابتدا مرا به کمیته مشترک بردند و دو ماه دوران بازجویی را گذراندم.

*چند سال زندان بودید؟

یک سال محکوم شدم. همین یک سال محکومیت خود معجزه‌ای بود. چون در سال ۵۴ هیچکس یک سال محکوم نشده بود. کمتر از سه سال نداشتیم. ولی من یک سال محکوم شدم، علت هم این بود که من اصلا به مواد اتهامی در دادگاه نپرداختم. یک لایحه یک صفحه‌ای نوشتم که من یک طلبه یزدی در قم مشغول تحصیل هستم، اشتباهاتی رخ داده که من از ریاست دادگاه به خاطر عظمت علیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر من را آزاد کنید. خواجه نوری(رئیس دادگاه) به کسی یک سال نمی‌داد ولی مرا به یکسال زندان محکوم کرد.

یک سال اصل محکومیتم بود و بعد ملی کشی شروع شد. در زندان قصر با آقایان لاجوردی، هادی خامنه‌ای، کروبی، منصوری بودم. در دورانی که در زندان بودم پدرم سکته قلبی کرد و او را به آمریکا بردند. هر کاری کرده بودند خوب نشده بود. پزشکان به او گفتند که باید از تهران برود، بعد از آزادی من از زندان ایشان به خاطر ادامه درمان و علاقه‌ای که به یزد و پدرش داشت، به یزد رفتند. به او گفتم پس مسجد چه می‌شود؟ گفت: مسجد دست تو باشد. گفتم من می‌خواهم در قم درس بخوانم. گفت حالا نمی‌خواهد ادامه تحصیل بدهی. رفتم پیش آقای بهشتی و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. ایشان هم گفت: در تهران بمان، ما کارهای بزرگی در پیش داریم. من هم قبول کردم.

به حرف پدر و آقای بهشتی گوش دادم و ماندم. وقتی وارد مسجد شدم، خیلی مشکل داشتم. آنجا یک خادم داشت که خیلی بداخلاق بود. حاج علی اکبر هم فوت شده بود و ورثه او هم اصلا به مسجد نمی‌رسیدند. یک انبار داشتیم پر از قند و شکر که کرم زده بود. گفتم اول باید یک انقلابی در مسجد کنیم. به زور کلیدهای مسجد را از خادم گرفتیم. با کمک بچه‌هایی که در مسجد بودند شروع کردند به شستن فرش‌ها و در و دیوارمسجد.

یک تحول اساسی در مسجد ایجاد شد. حاج علی اصغر هم یک شب به مسجد آمد و در را قفل کرد و گفت مسجد پیش نماز نمی‌خواهد. همراه با مسجدی‌ها رفتیم پیش آقای عرفانی(پیش نماز مسجد سیدالشهدا) و ماجرا را به او گفتیم. البته وقتی هم پیش نماز مسجد شدم آقای عرفانی و یک عده از امام جماعت‌های اطراف آمدند و پشت سر من نماز خواندند و من را تعدیل و تثبیت کردند تا مردم مرا که مجرد هم بودم قبول کنند. آن شب آقای عرفانی گفتند که می‌توانید از دیوار بالا بروید و در را باز کنید؟ گفتم: بله. گفت: این کار را انجام دهید. گفتم: تبعاتش چی؟ گفت: پای من. رفتیم و در را باز کردیم و حاج علی اصغر دیگر به مسجد نیامد تا زمانی که فوت شد.

ما اولین کاری که کردیم سعی کردیم جوان‌ها را جذب کنیم. مسجد پول نداشت و فقیر بود. من هم یک طلبه جوان که اعتباری پیش افراد پولدار نداشتم. تنها کسانی که سرازیر شدند و به مسجد آمدند همین دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه پلی تکنیک بودند که برای نماز به مسجد می‌آمدند و روابطی را آنها برای من به وجود آوردند.

ایده‌ام بر این اساس بود که اگر می‌خواهیم در مسجد کاری کنیم باید تحرکی باشد. به بچه‌ها گفتم چای خوری مسجد دیوار آجری دارد، باید کاشی شود. با کاشی سعدی تماس گرفتیم که به ما کاشی می‌دهید؟ گفت: خیلی‌ها از ما کاشی می‌خواهند و ما نمی‌توانیم این کار را بکنیم. اما یک تَل از کاشی داریم که درجه ۴ به بالاست. می‌توانید سالم‌های آن را ببرید. همراه با جوان‌های مسجد به کاشی سعدی رفتم. مهمترین مسئله در این میان این بود که در تمام کارهای فیزیکی خود من شرکت می‌کردم. بچه‌ها این موضوع را می‌دیدند و تشویق می‌شدند. از لابه‌لای کاشی‌های خورد، دانه به دانه کاشی‌های سالم را جمع کردیم و آوردیم و آبدارخانه را کاشی کردیم. وقتی که بنایی شروع شد، زمانی که مسجد تمیز شد، شور و شوق بهتری پیدا کرد، مسجد هم شلوغ‌تر شد و مردم بیشتری هم آمدند.

یادم هست یک روز داشتیم بنایی می‌کردیم، نزدیک اذان شد به بچه ها گفتم من بروم لباس‌هایم را عوض کنم و وضو بگیرم. وقتی با همان لباس های بنایی وارد شدم به پیرمردهایی که در مسجد بودند سلام کردم، آنها یک جواب سلام ضعیفی به من دادند. لباس‌ها را که عوض کردم و معمم شدم، وارد مسجد شدم همه به احترام من قیام کرده و شروع به سلام دادن کردند. آن حاج آقا را قبول نداشتند(با خنده). اولین حرکت اساسی که ما دیدیم باید در مسجد حضرت علی اکبر(ع) انجام دهیم این بود که کتابخانه راه بیاندازیم. یک فرادا خانه داشتیم که موقتا تبدیل به کتابخانه کردیم و سعی کردیم که محلی را برای کتابخانه بسازیم.

کتابخانه که راه افتاد، موتور محرکه مسجد حضرت علی اکبر(ع) شد. شخصی بود به نام «وحید طوفانیان»؛ او از کانون پرورش فکری کودکان، کلی برای ما میز و صندلی کتابخانه و همچنین کتاب برای ما آورد. یعنی کتابخانه را مبله کرد. جنس دست دوم بود ولی در آن موقع خیلی عالی بود. شخصی آمد و قفسه ساخت و گفت هر وقت پول داشتید بدهید. فضا، فضای همدلی و بی‌توقعی و معنویت بالا بود. کم کم در مسجد حضرت علی اکبر(ع) کار کتابخانه که تمام شد، کار خلاصه نویسی کتاب ها را به صورت مسابقه شروع کردیم.

* در مورد مسائل سیاسی صحبتی نمی‌کردید؟

تمام کارهایی که ما داشتیم در مسجد انجام می‌دادیم سیاسی بود. کتاب های انقلابی به جوان ها می‌دادیم. من از همین طریق دوباره به زندان رفتم. پیش نماز بودم دستگیر شدم و به زندان رفتم. جاذبه اصلی همین چیزها بود. ما کاری را که شروع کردیم، کار بسیار بزرگی بود. می‌دانید دانشجو وقتی کار می‌کند بی توقع کار می‌کند، مزدی نمی خواهد اما وقت می‌گذارد و پیگیری می‌کند. از جمله کارهایی که در چند سال قبل شروع کرده بودم کلاس نهج البلاغه بود که برای دانشجوها برگزار می‌کردم. پیش نماز که شدم این کلاس‌ها خیلی گُل کرد و مباحثنهج البلاغه خیلی انقلابی و نقش آفرین بود. الان شاگردان نهج البلاغه من در سازمان‌های مختلف در حال بازنشسته شدن هستند.

کم‌کم برنامه کوه‌نوردی برای بچه‌ها گذاشتیم. پیش نماز مسجد هم لباس‌هایش را عوض می‌کرد و همراه دیگران به کوه رفت. ۷۰ نفر دختر، ۱۰۰ نفر پسر، دخترها هم با حجاب و مانتو و روسری آمده بودند. مسئول دختران را آقیان مجید جابری و دکتر ناصر نقدی بودند، از بچه‌های نابی که به او اعتماد داشتم. خودم هم جلو صف پسرها راه می‌رفتم. بعد که به بالای کوه می‌رسیدیم آنجا بحثو درس شروع می‌شد. مثلا می‌گفتم که وقتی پایین بودید افق دید شما چقدر بود؟ محدود بود. همین طور که بالا آمدید، حالا افق دید شما چطور است؟ اگر می‌خواهید افق دیدتان وسیع شود، بالا بیایید. پایین نمانید. آنهایی که افق‌های دیدشان وسیع است خود را بالا کشیده‌اند. در هفته‌های اول که به کوه می‌آمدیم کارتان خیلی سخت بود اما الان با گذشت چندین جلسه به راحتی مسیر را طی می‌کنید. پس مشخص می‌شود که رفتن؛ رفتن را آسان می‌کند. ماندن کار را سخت می‌کند. اگر می‌خواهید آسان به سوی خدا حرکت کنید، بروید. در ابتدا سخت است. پاک بودن سخت است. اول عبادت سخت است، ولی وقتی رفتید و انجام دادید، می‌بینید که چقدر آسان می شود.

* مرتبه دوم چه زمانی بازداشت شدید؟

در حکومت نظامی دولت ازهاری، شب اول محرم من منبر رفتم. یک هفته بود که عروسی کرده بودم. آن شب مادر همسرم هم به خانه ما آمده بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که زنگ در را زدند. به همسر گفتم که من می‌روم. در حکومت نظامی کسی به راحتی نمی‌تواند زنگ در خانه را بزند. مامورین داخل منزل شدند. من یک عکس امام به درب ورودی زده بودم، این عکس کم نظیری بود. یکی از آنها گفت: این عکس چیست: گفتم این امام من است، من مقلد ایشان هستم. به خانواده‌ام گفتند ما مامور هستیم، حاج آقا صبح را برمی‌گردد، شما نگران نباشید. تمام منزل را به دنبال سند یا مدرکی گشتند. من تمام اسناد و مدارک را پنهان کرده بودم. به همین دلیل چیزی پیدا نکردند. سوار ماشین پژو شدیم. روز قبل هم یک ماشین پژو برای شناسایی به محل آمده بود. به همین خاطر تا حدی می‌دانستم که به زودی بازداشت می‌شوم. وقتی بازداشت شدم، همسایه‌ها موضوع را فهمیدند و به بام خانه‌ها رفتند و با صدای بلند شعار الله اکبر سر دادند. دوباره من را به کمیته مشترک بردند. در راه که می‌آمدیم، دو جا به اینها ایست دادند. کاملا مسلح و جدی ایست دادند، مامور همراه من هم دست خود را بر سر گذاشت و خیلی آرام پیاده شد و جلو رفت و کارت خود را نشان داد تا راه را برای ما باز کردند.

داخل کمیته مشترک وارد اتاق منوچهری شدم. او پشت میزش نشسته بود. تا من رو دید، شناخت. گفت: سید دوباره آمدی؟ گفتم: شما که نمی‌گذارید ما زندگی کنیم. لباس‌هایم را عوض کرده و لباس زندان پوشیدم. به بند سه و سلول انفرادی منتقل شدم. برخی از نگهبان‌هایی که در بند بودند من را می‌شناختند. در بین آنها افراد خوب هم بود. یعنی خباثت نمی‌کردند. یک نگهبانی بود که سال ۵۴ وقتی شکنجه شده بودم و پایم باد کرده بود و با زور در دمپایی رفته بود، نزدیک سلول که شدم، دمپایی از پاهایم در نمی‌آمد، در حال تلاش بودم تا دمپایی را در بیاورم، چنان با لگد به پشت من زد که محکم با صورت به زمین خوردم و بینی‌ام شکست. یکی این می‌شود و سال ۵۶ نگهبان دیگری آمد و گفت: ساعت ۱۲ شب که افسر نگهبان آمد و بازدید کرد و رفت، چای درست می‌کنم، با هم چای بخوریم. هوا هم سرد بود. در کمیته به من ملاقاتی دادند در حالی که به کسی ملاقاتی نمی‌دادند. اخوی من حسین آقا ۱۵ سال داشت که کمی بازیگوش بود. شماره ماشینی که من را دستگیر کرده بود یادداشت کرده بود. به همین دلیل دستگیرش کردند و به سلول کناری من آوردند. من دیدم شخصی را به سلول کناری من آوردند. زمان دستشویی که شد نگهبان آمد درب سلول را باز کرد و رفت، من از دریچه دیدم که حسین در سلول کناری من حضور دارد. خیلی بد شده بود. چون او به کارهای مبارزاتی زیاد وارد نبود و اگر به دروغ به او می‌گفتند که برادرت به همه چیز اعتراف کرده، دچار مشکل می‌شد و شاید همه چیز را لو می داد. یکی از دفعاتی که می‌خواستم دستشویی بروم، نگهبان کار داشت و زود رفت. فوری دریچه را باز کردم و به حسین گفتم: من چیزی نگفتم، تو هم نگو. خلاصه خیلی نگرانش بودم. یک شب نگهبان که چای درست کرده بود؛ ساعت یک نیمه شب بود. نشستیم و چای خوردیم. به او گفتم این سلول کناری یک نوجوانی است که مشخص نیست برای چه دستگیر شده است، به او هم بگو بیاید با ما چای بخورد. آن بنده خدا هم نمی‌دانست که این نوجوان برادر من است. با هم چای خوردیم و یک دفعه که نگهبان رفت با او صحبت کردم و او را توجیه کردم که دیگر مشکلی پیش نیاید. بعد هم هواخوری به ما دادند که در سال ۵۷ خیلی عجیب بود. آن سال تاسوعا و عاشورای را در زندان بودم و صدای مردم را می‌شنیدیم. بههر حال برادرم زودتر از من آزاد شد.

من را به بند عمومی بردند و در آنجا آقای ربانی شیرازی بود و درب سلول ها هم باز بود. یک شب منوچهری من را صدا زد و به اتاق خودش برد. به اتاق منوچهری رفتم. اتاق او کنار اتاق شکنجه بود. مبلمان اتاق هم مجهز بود. برای من میوه گذاشت و گفت بخور. گفتم: چه شده که مهربان شدی؟ گفت: می‌خواهم با تو مشورت کنم. گفتم: چه مشورتی؟ گفت: جوابم را درست می‌دهی؟ گفتم: من در مشورت خیانت نمی‌کنم. گفت: این سید به پاریس رفته(آن روزها امام در نوفل لوشاتو حضور داشتند)، این بنی‌صدر کمونیست هم کنارش است، در گوش او می‌خواند، می‌ترسم سید گوش به حرف او دهد و گمراهش کند. گفتم: امام جز خدا گوش به حرف احدی نمی‌دهد. اولا روح بلند امام نمی‌گذارد گول کسی را بخورد. گفت: سید اوضاع چه می شود؟ به نظرت من چکار کنم؟ گفتم: واقعا مشورت می‌کنی؟ آقای منوچهری دست خانواده‌ات را بگیر و از کشور برو. اگر بمونی کارت تمام است. حالا من زندانی بودم و او زندانبان. از روی صندلی‌اش بلند شد و با عصبانیت گفت: به خدا قسم یوزی دست می‌گیرم و همه شماها را می‌کشم، پشت بام به پشت بام و خانه به خانه.

گفتم: عصبانی نشو و بنشین، کار دیگر تمام است. تو با من مشورت کردی، من هم به تو خیانت نکردم و راستش را به تو گفتم. اگر می‌خواهی زنده بمانی، برو. اگر در ایران بمانی، کشته می‌شوی. اتفاقا به حرف من گوش کرده بود و به لندن رفته بود. اما ۶ ماه بعد خبر رسید که «منوچهر وظیفه‌خواه» ملقب به منوچهری خودکشی کرده است ولی نمی دانیم چرا.

*تا چه زمانی در کمیته مشترک بودید؟

تاسوعا و عاشورا را هم آنجا گذراندم، دو ماه شد. اهالی مسجد جلوی دادگستری رفته و پلاکارت بزرگ دست گرفته و شعار می‌دادند: زندانی سیاسی آزاد باید گردد.

در زندان از منوچهری سوال کردم که من الان ۱۸ روز است که اینجا هستم و قرار بازداشت امضا نکردم، چون می‌دانستم که به ضررم است، چون از روزی زندانی شما حساب می‌شود که قرار بازداشت امضا کرده باشی. فلذا زمانی که من را از قصر به اوین بردند ۳ روز بعد قرار بازداشت برای من آوردند، الان این ۳ روز من گم شده است. منوچهری گفت: تو را ساواک دستگیر نکرده و به دستور ازهاری دستگیر شده‌ای. یعنی رئیس حکومت نظامی دستگیرت کرده، اینجا می‌مانی تا حکومت نظامی تمام شود، آن زمان آزاد می‌شوی البته اگر دادگاهی نشوی شاید هم شوی، ولی ازهاری تو را دستگیر کرده است. ازهاری هم من را آزاد کرد و به مسجد حضرت علی اکبر(ع) رفتم. کارها را شروع کردیم و سریع پیش رفتیم. آقایان پرورش، باهنر، موسوی اردبیلی و چهرهای برتر سیاسی از یک شب تا چند شب به مسجد علی‌اکبر می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. این برنامه‌ها ادامه داشت تا پیروزی انقلاب اسلامی.

* ۱۲ بهمن کجا بودید؟

تهران، میدان آزادی.

*درطول مبارزات با گروه خاصی هم ارتباط داشتید؟

من چون مسجد را اداره می‌کردم، اگر به تشکیلات خاصی وابسته می‌شدم باید مسجد را رها می‌کردم و این به صلاح نبود. چون احساس می کردم که با این کار تمام زحمات خودم و پدرم از بین می‌رفت. مثلا ۱۷ شهریور من نگذاشتم که مسجدی‌ها به میدان شهدا بروند. به آنها گفتم که دستوری به رفتن داده نشده است. چون ۱۷ شهریور خودجوش بود، مردم خود رفتند. در راهپیمایی روز قبل می‌گفتند فرداصبح، ۸ صبح میدان ژاله. شب که مسجد آمدیم بچه‌ها گفتند: فردا به میدان ژاله برویم؟ گفتم: خیر. بچه‌ها هم نرفتند.

اتفاق مهم این بود که شب ۱۹ بهمن، به من خبر دادند یک کاروان پر از سلاح، مهمات و نیرو از پادگان جی بیرون آمده و در خیابان دامپزشکی در حال حرکت هست، مقصدشان هم مشخص نیست، ما چه کنیم. گفتم: بروید و فوری جلوی آنها را بگیرید. ابتدای خیابان استاد معین جلوی آنها را گرفتند. خودم هم رفتم. کاروان خیلی مجهز و طولانی بود. بعدها فهمیدیم که به اینها دستور داده شده که پادگان جی را خالی کنند، چون خطر سقوط است و به پادگان باغ شاه(پادگان حُر) بروند. خب ما این را نمی‌دانستیم، خودشان هم به ما چیزی نمی‌گفتند. بچه‌ها به من گفتند که اجازه حمله دهید تا آنها را خلع سلاح کنیم و سلاح‌ها را بگیریم. گفتم: خیر، این کار خطرناکی است و ممکن است خون کسی ریخته شود. من هم مجتهد نیستم که فتوای شهادت بدهم. شروع به تماس با مدرسه رفاه کردیم که اجازه بگیریم و کسب تکلیف کنیم تا با این کاروان چه کنیم. تا ارتباط برقرار شد ۴ ساعت طول کشید و قضیه خیلی طولانی شد. مردم چند سرباز را هم خلع سلاح کردند. یک ماشین مهمات را هم منفجر کردند و آتش گرفت. تا اینکه دستور آمد با آنها کاری نداشته باشید و اجازه عبور دهید.

* مسجد شما در ایام انقلاب شهید هم داشت؟

یکسری از بچه‌ها زندانی شدند. مسجد در کارهای فرهنگی خیلی فعال شد. حتی چند نمایش نامه هم در مسجد اجرا کرد. نمایش‌نامه فلق، حجر بن عدی و نمایشنامه حُر که آقای سلحشور کارگردان آن بود. البته ساواک آمد و مراسم را بهم زد و عده‌ای را بازداشت کرد. یکی از کسانی که دستگیر شد رضا(علی محمد) پارسائیان بود، او برادری دارد به نام علی پارسائیان که الان جانباز است، آن زمان خیلی شیطان بود. من حریف او نبودم که کنترلش کنم. برعکس برادرش رضا دانشجو و خیلی آرام بود. متاسفانه در شلوغی‌ها رضا دستگیر شد و علی ماند. گفتم که به پدرش چه بگویم، اگر علی را گرفته بودند، بهتر کنار می‌آمدند، ولی رضا را خیلی برایم سخت بود که به پدرش خبر بدهم. او معمار مسجد بود. بعدها رضا که از زندان آزاد شد به جبهه رفت و شهید شد. علی هم بعد از چندین سال حضور در جبهه جانباز است و روی ویلچر می‌نشیند. مسجد حضرت علی اکبر(ع) یکی از مساجد مهم اعزام به جبهه بود. نیروهای گردان زهیر اکثرا از مسجد حضرت علی‌اکبر بود که فرمانده آن هم شهید حیدری بود.

اما در ایام انقلاب ما دو شهید دادیم. یکی از آنها در پشت بام مسجد در حال نگهبانی بود که آخر سر هم متوجه نشدیم از کجا تیر به آنها اصابت کرد.

*نکته ای در پایان دارید؟

خمیر مایه اصلی حرکت‌های انقلابی مسجد، روی کارهای فرهنگی بود. ما با کتابخانه شروع کردیم. یعنی سعی کردیم به بچه‌ها مایع علمی و آگاهی بدهیم. فلذا کلاس‌های قرآن را در خانه‌ها برگزار کردیم. خودم تدریس می‌کردم تا بچه‌ها خوب قرآن یاد بگیرند. یعنی در کارهای فرهنگی کوتاهی نکردیم. کلاس‌های نهج البلاغه، مسابقات کتابخوانی و… برگزار می‌شد. ساده ترین کارها برگزاری نمایشنامه در مسجد بود. کتابخانه ما نقش اساسی را در حیات انقلابی مسجد ایفا می‌کرد. تمام بچه‌های مسجد علی‌اکبر که در جبهه شهید شدند اکثرا بچه‌های کتابخانه بودند و کسانی بودند که جذب کتابخانه شده بودند. این هم یکی از افتخارات مسجد حضرت علی اکبر(ع) است که مسئله کتابخوانی و کار فرهنگی را رواج داد. لذا در مسجد دو مسئول فرهنگی ما شهید شدند.

مسئله دوم این که امام جماعت مسجد، پا به پای مردم کار می‌کرد و حضور داشت و فقط ریاست نمی‌کرد. سعی می‌کردم که در کارهایی مثل کارگری و دوندگی شرکت کنم و پای کار باشم. چون آن زمان جوان بودم و توان بالایی داشتم و خسته نمی‌شدم. این نقش اساسی داشت.

سوم اینکه این طور نبود که ما در حال جذب جوانان بودیم بزرگترها را طرد کنیم. سعی کردیم حرمت بزرگترها را حفظ کنیم،. لذا در شب‌هایی که اعزام نیرو به جبهه داشتیم که جوانی در حال اعزام بوده، پدرش التماس می‌کرد که من هم می‌خواهم به جبهه بروم. مسئله دیگری که بود بسیاری از برنامه‌هایی که در مسجد برگزار می‌شد بعد از نماز پرده را بر می‌داشتیم، برنامه‌های مسجد باز بود و محیط، محیط سالمی ایجاد می‌شد. به همین دلیل بود که کوه می‌رفتیم پسرها و دخترها بودند و فضا را این طور چیده بودیم و دیوار آهنی نکشیده بودیم. سعی می‌کردیم تذهیب نفس داشته باشیم و این طور بچه‌ها را تربیت کنیم.

مسئله بعدی این بود که خیلی وقتها برای نیازهای مسجد ما سعی میکردیم از مردم بخواهیم که برای ما کمک بگیرند. یکی از کارهای مهمی که در مسجد انجام میدادیم مسئله خبر رسانی بود. ما شبهای حکومت نظامی که ساعت ۹شب حکومت نظامی میشد، تا ساعت ۸ ما برنامه داشتیم. بچهها را مامور میکردیم در سراسر تهران به هر شکلی که شده خبر برای ما بیاورند. جزو برنامههای مهم مسجد این بود که یکی از جوانهای مسجد به نام مهندس اسماعیل اخباری که تلویزیون در زمان شاه آنها را پخش نمیکرد، او در مسجد برای مردم میگفت. مردم هم به شدت از این کار استقابل میکردند. این ابداع خوبی در مسجد بود. مسجد زنده، فعال، پرکار و آزاد بود و این مسئله باعث افتخار بود که در مسجد حضرت علیاکبر ایجاد شد.