راوی خاطراتی که در پی می آید از مبارزین نهضت اسلامی است که درد و نوبت زندان و شکنجه ساواک را تجربه کرده است. روایت او از فضای حاکم بر کمیته مشترک و زندان های رژیم شاه،تا حدودی می‌تواند ترسیم‌گر محنت‌ها و دشواری هایی باشد که بر مبارزان مسلمان رفته است.امید آنکه مقبول افتد.

*جنابعالی از چه دوره‌ای و چگونه وارد فضای سیاسی و مبارزاتی شدید؟

بنده در یک خانواده مذهبی در اصفهان به دنیا آمده‌ام و از دوران دبیرستان کم و بیش در جریان مسائل سیاسی و مبارزاتی بودم. در سال 1342 دیپلم گرفتم و معلم و در سال 1348 در دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم. در این دانشگاه شوراهای صنفی وجود داشت و دانشجویان به بهانه تجمعات صنفی دور هم جمع می‌شدند. در خوابگاه هم چند جمع خصوصی داشتیم و همیشه هم تحت نظر بودیم. در سال 1351 ساواک به خوابگاه‌های دانشگاه تهران و دانشگاه شریف ریخت و مرا هم دستگیر کرد. البته قبل از آن سه بار مرا به ساواک خواسته بودند که چون رسیدی را امضا نکرده بودم و نمی‌توانستند ثابت کنند دعوت‌نامه را دیده‌ام و نرفتم.

*علت دستگیری شما چه بود؟

موقعی که نیکسون می‌خواست از ایران برود، دانشجویان خوابگاه امیرآباد به طرف ماشین‌اش سنگ پرت کردند و همان شب ریختند و عده زیادی را دستگیر کردند و من هم در بین آنها بودم. بعد از همه بازجویی و یکی‌یکی آزادشان کردند، ولی امثال مرا که در آنجا پرونده داشتیم نگه داشتند. بازجو وقتی دید سه بار مرا احضار کرده بودند و من نیامده بودم، شروع کرد به فحش دادن که علیه مملکت جلسه تشکیل می‌دهید و احضارتان هم که می‌کنیم نمی‌آیید؟ بعد هم مرا به اتاق شکنجه بردند و با شلاق از من پذیرایی حسابی کردند. موقعی که آدم را شلاق می‌زدند، اگر داد و فریاد نمی‌کرد به این حساب که دارد مقاومت می‌کند، بدتر می‌زدند! ما هم برای اینکه کمتر شلاق بخوریم تا می‌توانستیم فریاد می‌زدیم. یکی از دانشجویانی را که با من دستگیر کرده بودند، صدای فریادهای مرا که شنید، از زندان که خلاص شد رفته و به دیگران گفته بود فلانی را زیر شکنجه کشتند!

*بالاخره چه حکمی برای‌تان صادر کردند؟

بعد از سه ماه پرونده‌ام را به دادستانی ارتش فرستادند. ساواک از تظاهرات دانشجویی عکس گرفته بود، ولی خوشبختانه در عکس‌های آنها نیفتاده بودم، به همین دلیل حضورم در تظاهرات را انکار کردم و برای‌ام منع تعقیب صادر شد و آزاد شدم و خلاصه اولین دستگیری‌ام در کمیته مشترک به خیر گذشت.

*پس از آزادی چه کردید؟

به این نتیجه رسیدم که در آن شرایط امکان زندگی عادی و طبق آنچه که تا آن روز تصور کرده بودم لیسانسی بگیرم و کاری پیدا و ازدواج کنم وجود ندارد. کسی هم نمی‌دانست دورنمای مبارزات چیست و کار به کجا می‌کشد. من و عده‌ای از دوستان‌ام مانده بودیم چه کنیم و خدمت یکی از مراجع آن زمان رسیدیم و حکم جهاد و دفاع را پرسیدیم. ایشان گفتند حکم جهاد را که امام معصوم(ع) باید صادر کند، ولی مبارزه با ظلم چه فردی و چه جمعی امری ضروری است. این رهنمود در واقع مسیر ما را روشن کرد. ما یک عده بچه‌های مذهبی بودیم و می‌خواستیم مبارزه‌مان پشتوانه مذهبی داشته باشد.

در هر حال این شیوه تفکر باعث شد به یکی از گروه‌هایی که علیه رژیم مبارزه می‌کردند وصل شویم و بیرون از خوابگاه با برادران شاه‌کرمی یک خانه بگیریم. مهدی و محمد شاه‌کرمی اهل اصفهان بودند و گروه مهدویون را پایه‌گذاری کردند. در سال 1353 جلوی دانشگاه با مهدی بودم که مأمور گارد خواست ما را دستگیر کند و توانستیم فرار کنیم.

خیال نداشتم سر از زندان در بیاورم و ترجیح می‌دادم در بیرون بمانم و فعالیت تشکیلاتی کنم. یک ماه در مشهد بودم و سه ماه در تهران. موقعی که ساواک جستجوی خانه به خانه را شروع کرد، باز به مشهد رفتم و در آنجا مشغول تراشکاری شدم و در پروفیل‌سازی طوس با نام باقرزاده مشغول کار شدم. سازمان به ما یاد داده بود مهر و امضا را چگونه جعل و عکس شناسنامه را عوض کنیم.

*چه شد به دنبال تحصیلات حوزوی رفتید؟تا چه سطحی از دروس حوزوی را گذراندید؟

شهید آیت‌الله صدوقی معمولاً در جاهای مختلف مدرسه و مسجد می‌ساختند. قبلاً کمی جامع‌المقدمات خوانده بودم و در مشهد در مسجد آیت‌الله صدوقی حجره گرفتم و طلبه شدم و دنباله کار را گرفتم. سازمان هم از این کارم خیلی استقبال کرد، چون می‌خواست در بین طلبه‌ها هم افراد فعالی داشته باشد.

*پس از تغییر ایدئولوژیک سازمان چه کردید؟

تغییر ایدئولوژیک موقعی اتفاق افتاد که زندگی مخفی داشتم و جدا شدن از سازمان باید به شکل معقولی اتفاق می‌افتاد که نه با سازمان درگیر شوم و نه در دهان ساواک بیفتم. اسم مستعار رابط ما با سازمان یوسف بود. یک روز در مشهد پنج ساعت با او در باره تغییر مواضع ایدئولوژیک بحث کردم. اذان مغرب بود که بحث‌مان تمام شد. در همان موقع صدای اذان بلند شد. گفتم: «در بحث ایدئولوژیک با تو که قانع نشدم، ولی اذان نیاز به استدلال ندارد!» خدا را شکر می‌کنم که همواره در مواقع بحرانی دست‌ام را گرفته و هدایت‌ام کرده و نگذاشته است دچار لغزش شوم. خود سازمان می‌دانست صادق‌ترین افرادش بچه مذهبی‌ها هستند. ایامی بود که تصفیه‌های سازمانی و کشتن شریف‌واقفی و صمدیه لباف در رده‌های بالا اتفاق افتاده بود.

*آیا تصور نمی‌کنید گرایش‌های مذهبی شما باعث شده بود خود سازمان زمینه دستگیری مجدد شما را فراهم کند؟

همین‌قدر می‌دانم که آدمی را که یک سال و نیم زندگی مخفی کرده و از همه زندگی، امکانات و حتی جان خود برای یک سازمان گذشته است، به خاطر دادن یک جزوه به یک سمپات در معرض خطر قرار نمی‌دهند. به نظرم اگر مذهبی نبودم، در آن تشکیلات مرا به این آسانی در معرض خطر و دستگیری قرار نمی‌دادند.

در هر حال بازجویی‌های اولیه را در مشهد انجام دادند و بعد مرا به کمیته مشترک تهران فرستادند و حدود چهار ماهی در آنجا بودم. بار اول که دستگیر شدم، برای آنها یک دانشجوی ساده بودم، ولی بار دوم به عنوان یک عنصر تشکیلات با من برخورد کردند.

*یعنی چه کردند؟

یکی از کارهای‌شان این بود که بچه مذهبی‌های بریده را با ما در یک جا زندانی می‌کردند تا آنها پایه‌های اعتقادی ما را سست کنند. یکی دیگر این بود که آدم را پشت اتاق شکنجه می‌بردند و پنج شش ساعت پتویی را روی سر آدم می‌انداختند تا با شنیدن فریادها و ندیدن جایی روحیه‌اش بشکند و از او حرف بکشند. ما هم که می‌دانستیم چه باید بکنیم، با یک مشت جزئیات بی‌فایده، 60، 70 صفحه کاغذ را برای‌شان پر می‌کردیم. همزمان با دستگیری‌ام مهدی شاه‌کرمی در تعقیب و گریز کشته شده بود. محمد شاه‌کرمی هم که محاصره شد و خودش، خودش را از بین برد. یک نفر دیگر هم که در مشهد با او ارتباط داشتم خوشبختانه اسم‌اش در پرونده‌ام نبود و ساواک مطمئن شد من از سازمان جدا شده‌ام. بعد از بازجویی در کمیته مشترک مرا به زندان قصر بردند و با بچه مذهبی‌ها زندانی کردند. شانس آوردم و خدا کمک کرد در ارتباط با من حتی یک نفر هم لو نرفت، در حالی که با افراد زیادی ارتباط داشتم. آدم چندان مقاومی نیستم. هرچه پیش آمد از لطف خدا و دعای پدر و مادرم بود.

*در زندان قصر، تقابل بین نیروهای مذهبی و مجاهدین بالا گرفت. از آن روزها چه خاطراتی دارید؟

وقتی سعادتی، ابریشم‌چی و چند نفر دیگر را به زندان آوردند، موضع مجاهدین قوی‌تر شد. در زندان آدم این فرصت و بخت را داشت که متوجه شود کدام دسته از نظر فکری به او نزدیک‌ترند؟ بسیاری از کسانی که در زندان به مجاهدین پیوستند، مطالعات چندانی نداشتند. در مدتی که در مشهد بودم، کتاب‌های ایدئولوژیک چپی‌ها را خوانده بودم که خیلی به من کمک کرد. حتی یک بار بخت این را داشتم که برای اذان صبح به مسجد گوهرشاد رفتم و شهید مطهری را در آنجا دیدم و خدمت‌شان رفتم و سئوالاتی را از ایشان پرسیدم. در مجموع مطالعات و اعتقادات عمیقی داشتم و همین هم باعث شد به سمت مذهبی‌ها بروم و از تغییر ایدئولوژیک سازمان صدمه نبینم.

*منظورتان از مذهبی‌ها چه کسانی است؟

بیشتر اعضای حزب ملل اسلامی مثل آقایان بجنوردی و سرحدی‌زاده یا آقای حسین شریعتمداری که دو سال هم‌بند بودیم. آقای احمد کاشانی، پسر آیت‌الله کاشانی که بعدها نماینده مجلس شد.

*کی آزاد شدید؟

فکر می‌کنم آذر یا دی سال 1357 بود. بعد از سه سال که از زندان بیرون آمدم، احساس کردم فضای اجتماع و مردم به‌کلی عوض شده‌اند. احساس می‌کردم از جامعه عقب مانده‌ام. مردمی که به دیدار زندانیان سیاسی می‌آمدند، جوری رفتار می‌کردند انگار وامدار ما هستند. روزهای زیبایی بود، روزهایی که هیچ‌کسی پیروزی و نهضت را به حساب خودش نمی‌گذاشت.