خاطره جالب اسارت ژنرال های زن ایرانی به دست بعثی ها

سربازهای عراقی خود را به ماشین ما رساندند. من که کنار پنجره بی حرکت نشسته بودم، سریع قفل در ماشین را زدم اما آنها شیشه ی ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشه ی پنجره ی سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین هم نفر بعدی بود که پیاده شد، اما من و خواهر بهرامی مقاومت می کردیم و نمی خواستیم پیاده شویم.

رادیوی کوچکی که در دستم بود، از دستم پرتاب شد. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، با ضربه ی تفنگ سربازعراقی که در ماشین را باز کرد، به خود آمدم که می گفت: گومی، گومی یالّا بسرعه! (بلند شو، زودباش، بلندشو)

وقتی پیاده شدیم مثل مور و ملخ از کمین گاه های خود در آمدند و دور ماشین جمع شدند و آن راننده و سرنشین را مثل کیسه ی شن به جاده پرتاب کردند.

دو دختر هفده و بیست و یک ساله؛ یکی خواهر بهرامی با روپوش سرمه ای و مقنعه ی طوسی روشن و کفش های سفید پرستاری و من با روپوشی خاکی رنگ و مقنعه ی قهوه ای و پوتین کی کرز در مقابل شان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند.

یک نفر لباس شخصی که از عرب های خوزستان بود و زبان فارسی می دانست به نام جواد به عنوان مترجم، آنها را همراهی می کرد. یکی از آنها که لباس پلنگی تکاورها را پوشیده بود جلو آمد که ما را تفتیش بدنی کند. خودم را به شدت عقب کشیدم و فریاد زدم: به من دست نزنید، خودم جیب هایم را خالی می کنم.

بعثی ها که از عکس العمل ناگهانی من جا خورده بودند، چند متر به عقب پریدند و در حالی که لوله ی تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند جواد را صدا زدند و خواستند ترجمه کند:

ـ إش ما عدّچ اسلحه سلّمی ها (هر اسلحه ای که داری تحویل بده.)

ـ اسلحه ندارم

ـ سلّموا کل ما عدکم. سلّموا قنابلکم الیدویه (هرچه دارید بدهید. نارنجک هایتان را تحویل بدهید)

ـ نارنجک ندارم

دست هایم را روی لباس هایم کشیدم. مقنعه ام را تکاندم. به جیب هایم اشاره کردند. آستر جیب هایم را بیرون کشیدم. وقتی دست هایم را از جیبم درآوردم، در حالی که حکم مأموریت فرمانداری را در یک مشتم و یادداشت «من زنده ام» را در مشت دیگرم پنهان کرده بودم، شروع به تکاندن جیبم کردم. افسر عراقی متوجه کاغذها شد و اشاره کرد «مشتت را باز کن». با خنده ای زیرکانه انگار که به کشف بزرگی رسیده است هر دو کاغذ را از من گرفت و مترجم را صدا کرد. جواد خواند: «من زنده ام»

با نگاهی مشکوک به من گفت: هذی شفره (این یک رمز است)

جواد نگاهی به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت. میل نداشت بخواند اما چاره ای نداشت. سرانجام خواند: معصومه آباد؛ نماینده ی فرماندار آبادان. مأموریت: انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز.

فکر می کردند یکی از مهره های مهم نظامی ایران را به دام انداخته اند. در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید پشت سر هم به عربی جملاتی می گفت و من با کنجکاوی حرکات و حرف های آنها را گوش می دادم و دور و برم را می پاییدم. کلمه ی «بنات الخمینی» و ژنرال را در هر جمله و عبارتی می شنیدم.

بلافاصله بی سیم زد و خبر را ارسال کرد.

از جواد پرسیدم: چی داره می گه؟

گفت: می گه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده ایم.

گفتم: ما مددکار هلال احمریم.

نظامی بعثی کلمه ی هلال احمر را فهمید و گفت: هلال احمر، بنات الخمینی

رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید: شنو اسمچ؟ (اسمت چیه؟)

قبل از اینکه او دهان باز کند، گفتم: مریم، ما هر دو خواهریم.

کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و با فریاد می گفتند: اتحرکن (راه بیفتید)

اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان بگیریم. با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد.

فریاد زدم: من این کار را نمی کنم.

جواد که پا به پای ما می آمد، با لهجه ی عربی و فارسی دست و پا شکسته گفت: خواهر تو اسیر آنها شدی، آنها که اسیر تو نیستند. دستور را اطاعت کن. اینها فکر می کنند تو زیر مقنعه ات نارنجک بستی. می گویند زن های کردستان هم از این مقنعه ها می پوشند و زیرش نارنجک می بندند.

مقنعه ام را دوباره تکاندم و دست های کاملاً خالی ام را نشان دادم تا خیال شان راحت شود که زیر مقنعه ام چیزی ندارم. گویا تا حدودی پذیرفته بودند که پوشش خواهر بهرامی مربوط به هلا احمر است. ولی با شک و تردید به کفش و لباس من نگاه می کردند. حتی اگر با انگشت بینی ام را می خاراندم، قیافه شان عوض می شد و اسلحه شان را می جنباندند.

بخشی از خاطرات بانوی آزاده معصومه آباد برگرفته از کتاب "من زنده ام”