قزوه: «با کاروان نیزه» عنایت بزرگان دین به من بود

علیرضا قزوه ، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی در برنامه «آن» از شبکه دو سیما درباره ترکیب‌بند «با کاروان نیزه» گفت: این ترکیب‌بند بیش از ۱۰ سال در ذهنم بود و هرسال برای این کار نمونه‌ای می‌زدم. آن فردی که در قله نشسته بود و نگاهم به آن بود، کار‌های محتشم کاشانی بود. اینکه آیا می‌شود ترکیب‌بندی نزدیک به محتشم و روایت امروز ساخت. 

علیرضا قزوه ادامه داد: من هر سال برای این ترکیب‌بند نمونه می‌زدم و جواب نمی‌گرفتم. گذشت تا اینکه در سالی بهار و محرم باهم یکی شده بود. در آن سال تلاش کردم ترکیب‌بند «با کاروان نیزه» را بگویم. این ترکیب‌بند با خوابی اتصال داشت و این‌کار‌ها به نوعی هدیه بزرگان به ماست. حتماً عنایتی در این کار بوده است. چون در طول این ۱۰ سال با تلاش خودم این‌کار صورت نگرفته است.

شاعر ترکیب‌بند «با کاروان نیزه» افزود: شب عید بود که نیت کرده بودم امسال هم این ترکیب‌بند را امتحان کنم. دقیقاً خواب فضایی را دیدم که جاده کربلا بود. این جاده، جاده قدیم و سنگ فرش شده بود. از این سنگ فرش‌ها هم آتش می‌بارید. در این خواب باید در جاده کربلا روی آتش قدم برمی‌داشتم. نگران بودم که آیا می‌توانم پاهایم را در آتش بگذارم و حرکت کنم. در آن سال که من ترکیب‌بند را گفته بودم، هنوز جاده مهران باز نشده بود. 

قزوه: «با کاروان نیزه» عنایت بزرگان دین به من بود

قزوه با بیان اینکه گمان می‌کنم که یک سال بعد یا دو سال بعد این جاده راه‌اندازی شد، گفت: صبح به آقای کاکایی زنگ زدم و گفتم که این خواب را دیدم. گفت که دیشب خواب شما را دیدم که داشتی یک غزل عاشورایی را می‌خواندی. گفتم که ترکیب‌بندی را شروع کردم و بند اولش را امروز گفتم. شعر را برایش خواندم و ایشان گفت که اتفاقاً این شعر را دیشب در خواب می‌خواندی. 

این شاعر معاصر با اشاره به اینکه همان روز یا فردای آن روز حاج سعید حدادیان از جنوب به من زنگ زد، ادامه داد: به او گفتم که ترکیب‌بندی را شروع کردم و آن یک بند اول را برایش خواندم. حاج سعید گفت که این فضا را رها نکن. این فضا، فضای جالبی است. من در این ۱۳ روز عید ذهنم درگیر این ترکیب‌بند بود و انگار که هیچ نمی‌دیدم.

با کاروان نیزه


می‌آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت‌منزلی که سفرها در او گم است

از لا‌به‌لای آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است

دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده‌ام که جگرها در او گم است

با تشنگان چشمۀ اَحلی مِن العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است

این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است

یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است

هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است

باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها


جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر

صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر

بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی‌ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟

قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر

عشق توام کشاند بدین‌جا، نه کوفیان
من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر

قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر

با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید


فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات

گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات

با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه‌کنان مشک را فرات

چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زآن گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات

حالی به داغ تازۀ خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات

از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات

از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم