ترس از بی حجاب شدن زنان اورازان مثل سیمین

به گزارش افکارنیوزبه نقل از مهر، مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و زادگاه جلال اورازان با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش ششم این سفرها از شنبه در پنج قسمت صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در ششمین سفر خود به اورازان(زادگاه نویسنده نامدار ایران؛ جلال)، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم آل‌احمد را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند. او در این بخش، ماجراهایی از جاده کشیدن برای اورازان و مخالفت مردم را از زبان یکی از روستانشینان قدیمی اورازان روایت می‌کند:

سر ظهر شده بود. کسی در کوچه‌ها و حتی مسجد اصلی روستا نبود. همه در خانه‌شان بودند. مانده بودم چه کنم. یک بسته چیپس و یک کیسه سیب پشت ماشین داشتم و البته یک کیلو عسل در دستم. رفتم سراغ ماشین تا عسل را هم بگذارم کنار سیب و چیپس که دیدم پنچ جوان با زیرانداز و فلاسک و یکی دو تا کیسه به دست کنار ماشین‌شان که کنار ماشین من پارک شده بود، ایستاده‌اند. انگار آماده می‌شدند بروند جایی. هم من از دیدن آنها ذوق کردم هم آنها از دیدن من. برای هر دو طرف معلوم بود اهل روستا نیستیم. به خاطر همین احساس غربت زود باهم گرم شدیم و اولین سئوالی که از همدیگر پرسیدم معلوم بود: اینجا چه می‌کنید.

من که معلوم بود چه می‌کنم آنها ولی حضورشان با مزه بود. بچه‌ها دعوتم کردند که نهار را همراهشان باشم. همراه که درست نبود، مهمانشان شدم، چون من خوردنی نداشتم! البته چیپس و سیب را برداشتم که دست خالی نباشم. دیدن آن بچه‌ها کمک کرد هم مساله نهارم حل شود هم تنهایی بیکار ماندگی!

با سیدمحمد و حسین و هادی و مرتضی و کیان رفتیم دره پایین اورازان تا جایی نهار بخوریم. سیدمحمد که دانشجوی رشته کشاورزی بود، واسطه جمع شدن آن بچه‌ها بود. یکی هم محلی‌اش بود، یکی هم باشگاهی‌اش، یک دوست قدیمی‌اش و … بعضی از آن چهار نفر خوب همدیگر را نمی‌شناختند. سیدمحمد زنگ زده بوده به آنها و هماهنگشان کرده که صبح زود از تهران بزنند بیرون. هزینه‌اش هم نصف باک بنزین و نیم کیلو خیار و گوجه و کالباس است که وقتی دنگی حساب کنی، چیزی نمی‌شود.

سیدمحمد البته یک تور پروانه‌گیری داشت و با آن حشرات و پروانه می‌گرفت، انگار یک جور کار دانشگاهی بود. به هر حال از حس و حال خوب این جوان‌ها سر ذوق آمدم که با هزینه کمی خودشان را به بهترین وجهی سرگرم کرده بودند.

جلال آل‌احمد را هم می‌شناختند کما بیش و می‌دانستند، اورازان روستای اوست، اما همین قدر اطلاعات بیشتر نداشتند. به همین خاطر من یک طرف افتادم و آنها یک طرف، آنها سئوال می‌کردند و من جواب می‌دادم. کم‌کم به جلال علاقه‌مندتر شدند و یکی‌شان کتاب اورازانی که همراهم بود را گرفت و در همان یکی دو ساعت بخش‌هایی از آن را خواند.

از اهالی راجع به آسیاب‌هایی که جلال در کتاب نوشته پرسیده بودم و آنها پایین همان دره روستا را نشانم دادند و البته گفتند دیگر از بین رفته. من هم به این بچه‌ها گفتم ماجرای آسیاب‌هایی که دیگر نیست را و رفتیم سمت آنها. دره پایین تپه تنگ و دست نخورده بود. راه رفتن آن پایین راحت نبود. داشتیم منصرف می‌شدیم که دیواری سنگ و ساروجی دیدم. در واقع آن دیوار یکی از وجوه مکعبی بود که مثل یک منبع آب عمل می‌کرد برای جمع شدن آبی که قرار بود چرخ آسیاب آبی را بچرخاند. سه وجه دیگر مکعب سنگ‌های کوه بودند که به گفته جلال توسط سیدلطفعلی در دل کوه کنده شده بود. نکته جالب این بود که از کل سازه و ادوات آسیاب بعد از سیل سال گذشته فقط همین تنوره و دیوار باقی مانده بود و یک نمره بیست برای ساروجی که سیدلطفعلی می‌ساخته که در برابر سیلی که کوه را جابه‌جا می‌کند مقاومت کرده. از آسیاب دوم اثر کمتری مانده بود و فقط تنوره کنده شده در دل کوه قابل تشخیص بود. واقعیت این است که اگر کسی کتاب اورازان و توضیحات دقیق جلال را نخواند، اصلا متوجه نمی‌شود که آنجا بخشی از یک آسیاب است.

جای نشستن نداشت آنجا. با سختی از سراشیبی دره بالا رفتیم و سردر آوردیم از همان جای اولی که آمده بودیم! مسیر آب را برعکس گرفتیم و رفتیم به سمت بالادست آن. از بین زمین‌ها و باغ‌های اورازان می‌گذشتیم. وضعیت زمین‌های نزدیک بستر رودخانه به هم ریخته بود. سنگ‌های بزرگ و تنه درختانی که احتمالا سیل از ریشه درآورده بودشان در لابه‌لای درختان سالم زمین‌ها نشان از آشفتگی بعد از سیل داشت و اینکه هنوز این زمین‌ها درست و حسابی سر و سامان نگرفته معنی‌اش این بود که تامین معاش مردم وابستگی شدید به آن زمین‌ها ندارد.

سیدمحمد گاهی دنبال حشره‌ای می‌رفت و عقب می‌افتاد! بالاخره رسیدیم به جایی که درختی در بستر رودخانه نبود و می‌شد و دور و بر را دید. در پناه سایه صخره‌ای نشستیم و از چشمه‌ای که همان نزدیک بود آب خوردیم گپ و گفتمان راجع به جلال تازه گل انداخته بود. خودم هم از خودم تعجب کرده بودم و از اینکه این همه حرف زدم! شاید به خاطر این بود که خیلی وقت نبود که از سفر اسالم برگشته بودم و از اطلاعاتی که در آنجا پیدا کرده بودم سرشار از انرژی بودم. اطلاعاتی که از مردم معمولی به دست آمده بود نه از طبقه‌ای که دادن و ندادن بعضی از اطلاعات جلال برایشان نان و آبی به هم بزند.

با همان جوان‌ها نهار خوردیم و آب چشمه خوردیم و سیب خوردیم و گفتیم و خندیدیم و کمی قبل از رفتنمان یک آقا و دو خانم را دیدیم که آمدند در صد متری ما سراغ درخت‌های گردویشان برای چیدن گردوها.

با هادی رفتم سراغشان و با مرد سلام و علیکی کردم. اسمش سیدمحمد نورالهی بود. می‌گفت قبلاً میرنورالهی بوده و حالا «میر» ش افتاده. موهای سر و صورتش جو گندمی شده و تنش لباس گرمکن بود. ساکن قم بود و آمده بود گردوی درخت‌های مادرش را بریزد. او چیزی نگفت ولی به نظرم آمد روحانی است شاید از فضای حرف‌هایش و دغدغه‌هایش. می‌گفت همه زمین‌های اورازان وقفی است. وقتی محمود گبر در زمان شاه‌طهماسب زمین‌های این مناطق را به سیدعلاالدین و سیدشرف‌الدین، اجداد اورازانی‌ها می‌بخشد، آنها هم زمین‌ها و عوایدشان را وقف فرزندان ذکور خود می‌کنند. خوب معلوم است که زمین وقفی قابل فروش و معامله و حتی هدیه دادن نیست! موضوع وقفی بودن همه املاک اورازان را جلال هم در کتابش آورده. حتی بحثی هست درباره اینکه گلیرد و خودکاوند هم جزو همین وقفی‌ها هستند.

آقای نورالهی می‌گفت کسانی از اهالی روستا کوچ کرده‌اند یا رفته‌اند خارج از کشور و زمین‌های اینها دست دیگران است. حالا بعضی شبیه اجاره کار می‌کنند روی زمین ولی بیشترشان بدون توجه به وقف و مالکیت هر زمینی را که می‌توانند به کار می‌گیرند، بالاخره حلال و حرام زندگی مردم قاطی می‌شود!

حاج آقا یک دور هم آبا و اجدادشان را از امام باقر و سلطان‌علی اردهال و ناصرالدین میدان مولوی تا شرف‌الدین و علاءالدین مرور کرد تا رسید حرفمان به کتاب اورازان جلال. آقای نورالهی گفت: آسیابی که جلال از آن صحبت کرده برای پدربزرگ من بود. پدربزرگم یک معمار خبره بود و در ساختن حمام و آسیاب و کندن کوه مهارت خوبی داشت.

گفتم: جلال از یک لطفعلی در کتابش نوشته… صحبتم را قطع کرد که: لطفعلی پدربزرگ من است. همین پدربزرگم به جلال گفته بود آسیابی که من ساختم را مهندس‌های آلمانی هم نمی‌توانند بسازند! پدربزرگم سنگ گچ و سنگ آهن و منگنز و چیزهای مختلف را قاطی می‌کرد و ساروجی درست می‌کرد که از سیمان‌های امروزی قوی‌تر بود. من خودم خیلی دنبالش افتادم که ترکیب این ساروج را بفهمم حتی به یکی دو تا متخصص آشنا که در فرانسه تحصیل می‌کردند هم سپردم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. کارگر هم نداشت و خودش تنها کار می‌کرد بچه‌هایش هم هر کدام حرفه‌ای دیگر را دنبال کردند و داشته‌ها و دانسته‌های سیدلطفعلی ماند پیش خودش. ایشان یک حمام در سیاه‌بیشه جاده چالوس ساخته که هنوز هست. حالا یک چیزی هم بگویم از پدربزرگم. این بنده خدا غذا زیاد می‌خورد. خیلی مزد نمی‌گرفت و درآمدش را و محصولاتش را خیلی بین مردم پخش می‌کرد، ولی خوب می‌خورد. وقتی برای ساخت حمام سیاه‌بیشه آنجا کار می‌کرده مردم بالاخره به حرف آمدند و گفتند: ما حاضریم به تو مزد بدهیم، ولی شام و نهار ندهیم! و خودش هم به این حرف خندید.

پرسیدیم: بالاخره الان اینجا چطور زمین‌ها خرید و فروش یا جابه‌جا می‌شود. گفت: یک چیزی تازگی مد شده بین اهالی به اسم اجاره ۹۹ ساله که نمی‌دانم درست هست یا نه.

سیدمحمد هم گفت شنیده که جلال وقتی می‌آمده اورازان در خانه‌ای که الان انبار علوفه سیدضیاء است ساکن می‌شده ولی برای اطمینان مرا ارجاع می‌داد به پیرمردترها. گفتم ضیاء به من جواب درست و حسابی نداد و گفت زمان مرگ جلال من ۱۸ ساله بودم و یادم نیست! سیدمحمد سری تکان داد و گفت: این تازه معلم بازنشسته است، بی‌سواد و کم اطلاع هم نیست که بگویی سردرنمی‌آورد.

سیدمحمد موقع مرگ جلال ۷۸ ساله بوده و چیزی یادش نبود، ولی تایید کرد که در کشیده شدن جاده قدیمی، جلال خیلی نقش داشت و پل گوران هم کار اوست.

نکته جالبی را سیدمحمد گفت که برایم تازگی داشت. او می‌گفت: جلال همچنان که بین جوان‌ها طرفدار داشت، بین مردم محلی اینجا خیلی موافق نداشت. بالاخره زن جلال از طبقه اشراف بود و بی‌حجاب بود و مردم می‌گفتند دختر نخست‌وزیر است و نگران بودند مثلا کشیده شدن راه باعثبشود زن‌های آنها هم مثل زن جلال بشوند. آنها از رفت و آمد جلال و زنش ناراحت بودند و صریحاً می‌گفتند ما نمی‌خواهیم تو برای ما جاده درست کنی، جاده باعثمی‌شود زن ما هم مثل زن تو بشود!

سیدمحمد می‌گفت همین برخوردهای همولایتی‌های جلال باعثشد تلنگرهایی در ذهن او زده شود و سعی کند کارهای عام‌المنفعه برای هم روستایی‌های خودش بکند و حتی با پوشیدن یک کت بلند که شبیه پالتو و پوشش روستایی‌هاست خودش را به آنها نزدیک کند. اما این اتفاق هیچ وقت تا زنده بود نیفتاد.

من گفتم: به نظرم مردم اشتباه می‌کردند، جاده مهم‌ترین عامل توسعه است. سیدمحمد حرفم را تایید کرد، ولی اضافه کرد: البته تخریب‌هایی هم برای ما داشته. قبلاً غریبه اینجا نمی‌آمد و زن‌های ما با خیال راحت تا آن بالاها می‌رفتند و می‌آمدند. الان دیگر ما نمی‌گذاریم زن‌ها تنها بروند. چند سال پیش یک دختر جوان را همین جاها دیدم که تلوتلو می‌خورد. لابد چیزی خورده بود دیگر. چند بار گفتم به شورا اول روستا یک زنجیر بگذارند که هر کسی رفت و آمد نکند. تایید کردم که در بعضی جاها این کار را می‌کنند و نتیجه هم گرفته‌اند، مثلا روستای کندوان نزدیک تبریز.

سیدمحمد از وقف‌نامه‌هایی گفت که در خانه‌اش در قم دارد و می‌خواهد اسکن‌شان کند و متن دست‌نویس‌شان را تایپ کند و در قالب یک سایت منتشر کند. می‌گفت وقف‌نامه معتبری دیده که املاک خودکاوند و گلیرد وقف اورازانی‌هاست و آقای حسینی که امام جمعه طالقان است و همسری خودکاوندی دارد، برای احتیاط در خودکاوند نماز نمی‌خواند.

صحبت‌هایمان دیگر تمام شده بود و بچه‌ها هم آماده رفتن شده بودند. از سیدمحمد به شوخی پرسیدیم اینجا که ما نشسته بودیم که زمین کسی نبود؟ گفت: چرا زمین مردم است، ولی سیل همه چیز را به هم ریخته و معلوم نیست کجا به کجاست. نزدیک عصر بود و به قول سیدمحمد کم‌کم وقت پیدا شدن سرو کله گراز و گاهی گرگ بود. دیگر در رفتن مصمم شدیم! سیدمحمد تعارفمان کرد به گردو هرچند سرباز زدم از گرفتنشان ولی به زور چند تایی به‌ من داد.

موقع برگشتن مسیر مالرو و کوچه باغی خوبی را انتخاب کردیم و راحت برگشتیم تا کنار مسجد اصلی روستا.