برش‌هایی از کتاب خاطرات عزت شاهی

به گزارش افکارنیوز،چهارمین برش از کتاب گران سنگ " خاطرات عزت شاهی " اختصاص دارد به حسینی شکنجه گر. جلادی که در ساواک همتا نداشت و اسمش لرزه بر اندام زندانیان می انداخت؛ بس که قصی القلب بود و بی رحم. روایت عزت الله مطهری از شکنجه شدنش به دست محمد علی شعبانی - معروف به حسینی - را می خوانید.


من تا آن وقت حسینی، شکنجه گر معروف، را ندیده بودم ولی آوازه اش را شنیده بودم. فکر نمی کردم کار به این آسانی تمام شده باشد، و اینها این قدر زود خر شوند. ولی خود را دلداری می دادم که شاید اینها فعلاً یک سری مسائل برای کار کردن دارند و یک هفته دیرتر یا زودتر فرقی به حال شان نمی کند. من هم که تازه دستگیر نشده ام که بخواهند فشار بیاورند تا قراری از دست نرود. یک سال و نیم است که در زندان هستم و برایشان مسئله ای فوری و فوتی نیستم، لذا قبول یک هفته وقت از طرف آنها را باور کردم.

نگهبان فرنج را به سرم کشید و به طبقه پایین(طبقه دوم) پشت در اتاق حسینی آورد. در آنجا دیدم عده ای در صف جلوتر از من ایستاده اند. جالب اینکه بعضیها قبل از اینکه نوبت شان برسد در همان پشت در خودشان را خراب می کردند. برخی هم گریه می کردند. محمدی از طبقه بالا داد زد: آقای حسینی رفیقت را فرستادم تحویلش بگیر! خارج از نوبت بفرست استراحت کند. در اینجا بود که دیگر فهمیدم خارج از نوبت، برنامه ای برایم در نظر گرفته اند. حسینی فرنج را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی! با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به به عزت خان! دوست صمیمی ما حالت چطور است؟! گفتم: بد نیستم، دست مرا گرفت و خیلی

مؤدبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت: هیچ حرف نمی زنی، صدایت هم در نیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد خیلی خون سرد شروع کرد به زدن شلاق، که تا مغز استخوانم تکان می خورد. هر ضربه چون شوکی بود و نفس را بند می آورد.

مصطفی خوش دل به من گفته بود حسینی خر است و می شود خرش کرد. یک مقدار که کتک خوردی خودت را به بی هوشی بزن، رهایت می کند. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمی شود به اعتنای حرف مصطفی خود را به بی هوشی زدم. در این حالت هم بیست سی تا شلاق خوردم. حسینی از وضع کف پاهایم ناراحت بود. از آنجا که من در تمام مدت زندان پا برهنه راه می رفتم و قبل از زندان هم کوه نوردی می کردم و پیاده رویهای طولانی داشتم، پوست کف پایم کلفت شده بود، او هر چه شلاق می زد، پایم زخم نمی شد. عصبانی شد و گفت: تو با این پایت خواب مرا خراب کرده ای! چرا پایت این جوریه؟! گفتم: خب چکار کنم که پوستش کلفت است.

وقتی خود را به بی هوشی زدم، پس از کمی هن و هن کردن دیگر صدایم در نیامد.

نامرد می زد و می گفت: خودت به هوش می آیی! می دانم که تو بی هوش شدنی نیستی، پس خریت نکن! بعد از دقایقی شلاق خوردن در این وضعیت، دیدم نه بابا، این بی انصاف دست بردار نیست و همین طور می زند، لذا دوباره شروع کردم به داد و فریاد.

حسینی گفت: دیدی گفتم که خودت به هوش می آیی!

بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب، حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم: نه! هیچی یادم نمی آید، اگر یادم آمد حتماً می گویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یالله درجا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم.

معمولاً بعد از شلاق، دور محیط دایره می دواندند تا پاها باد نکنند. این کار برای من خیلی دردآور بود، درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجازدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آورده ای؟ به داخل برگردانش، باید جنازه اش بیرون بیاید. حسینی غالبا در اتاقش تنها کار می کرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او می آمدند. این بار بازجو(محمدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش به روی گونه ام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست.

این شرایط واقعاً غیر انسانی، وحشیانه و ناراحت کننده بود. برخی در این وضع گریه می کنند ولی من گریه ام نمی آمد، گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود.

حسینی و محمدی، دو نفری آن قدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند. ناخنهای دستم نیز کنده شدند. بعد در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورت شان. دست بردار که نبودند، جری تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند، به خیال خودشان روزه مرا باطل کرده بودند. برای اینکه خیلی خوش حال نشوند گفتم؛ باز من روزه ام، هر کاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، باز هم روزه ام باطل نمی شود، چون به زور است.

این دو نفر پس از کلی کلنجار رفتن با من خسته شدند. رسولی آمد و نقش ضامن را بازی کرد و گفت: این بدبخت را که کشتید، ولش کنید یک خورده استراحت کند، خودش می نشیند و حرفهایش را می زند، اصلاً من خودم باهاش صحبت می کنم. در این جور مواقع یکی در نقش شمر می شد و دیگری امام حسین. جالب اینکه کسی که برای من امام حسین شده بود، تا چند لحظه پیش در اتاق دیگر نقش شمر و یزید را برای کس دیگری بازی می کرد و من آن قدر خام نبودم که فریب این بازی را بخورم.

وقتی حقه های شان ثمر نبخشید، دیگر مرا به سلول برنگرداندند بلکه در همان جا پشت در نگه داشتند. در همان جا بی رمق و ناتوان آنجا در زیر کوهی از درد خوابم برد.

*

شب، بازجوهای شکنجه گر دوباره بازگشتند و گفتند: نمی توان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد! مرا بردند و بعد از کتکی مفصل از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهار پایه ای

بایستم. دستهایم را از طرفین به میخ طویله ای بر دیوار، بستند و بعد چهارپایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل می کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می رفت. خون به دستم نمی رسید. پنجه هایم بی حس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم…

ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند . وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند . حدود ۲۴ ساعت آنجا افتاده بودم.