امیرمؤمنان علیه‌السلام، خلیفه مسلمانان و امام اول شیعیان است. خلیفه و امامی که در طول مدت امامت به دور از خلافت، تنها و تنها برای حفظ دین الهی و سنت نبوی، سکوت کرد و تا توانست از تفرقه و جدایی میان مسلمانان امت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم جلوگیری کرد. اولین امام شیعیان، که زخم‌خورده نامردمی‌ها و بدعهدی‌ها بود، مصلحت امت و اسلام را در سکوت دید و از تمامی حقوق خود و حتی همسرش گذشت تا دین خدا بماند. در امتداد این مصلحت‌سنجی‌ها و در زمانه تقابل کفر و الحاد و تکفیر با اسلام ناب محمدی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، اولین و شاید مهم‌ترین وظیفه تمام مسلمان، حفظ وحدت میان شیعه و سنی است؛ وحدتی که از به تاراج رفتن دین الهی، به دست نامسلمانان و نااهلان جلوگیری کند و مانع از تفرقه و جدایی و جنگ و خونریزی شود. چنان‌چه مقام معظم رهبری اصرار دارند: «مسأله وحدت، امروز در رأس مسائل اسلامی است. من توصیه می‌کنم، اصرار می‌کنم به علمای اعلام، به روشنفکران دنیای اسلام، به سیاستمداران دنیای اسلام، این‌قدر دم از تفرقه نزنند. یک عده‌ای در دنیا دارند پول خرج می‌کنند برای اسلام‌هراسی، برای اینکه چهره اسلام را در دنیا خراب کنند، [آن‌وقت‌] ما هم در درون خودمان سعی کنیم چهره یکدیگر را خراب کنیم، تخریب کنیم، مردم را از یکدیگر بترسانیم! این خلاف حکمت است، خلاف سیاست است». (بیانات در دیدار مسئولان نظام و میهمانان بیست‌وهشتمین کنفرانس بین‌المللی مسئولان نظام و میهمانان بیست‌وهشتمین کنفرانس بین‌المللى: 19/10/1393)

در این میان و به بهانه بزرگ‌ترین عید شیعیان، نگاهی به کتابی وحدت‌بخش، انگیزه راهمان خواهد بود.

سنی‌ها نفس و جان ما هستند

همه‌چیز از عبارتی ساده، اما به قوت اثرگذار آغاز می‌شود. از توصیه زیبای آیت‌الله سیستانی که برگرفته از آموزه‌های اسلامی است: «بنده بارها گفته و باز هم می‌گویم که نگویید سنی‎ها برادرانمان هستند، بلکه آنها نفس و جان ما هستند».

خط به خط رمان با همین دید پیش می‌رود و تا انتهای صفحه 589، از این مبنا تخطی نمی‌کند. در عوض، لحظه به لحظه عشق است که منتقل می‌شود، لحظه به لحظه مهر و محبت و علاقه.

رمان را که به دست می‌گیری، سیل حوادث و موج احساسات، خواسته و ناخواسته تو را درگیر کرده و به پیش می‌برد. در چشم برهم زدنی خود را همراه با الهه، بر بستر مادر می‌بینی و با غصه او بر از دست رفتن مادر، غصه می‌خوری و تمام احساس تنفر و خستگی و ناامیدی او را با همه وجود، حس می‌کنی. تو، الهه اهل سنتی را که دل به دعای شب قدر بسته بود و از امام اول شیعیان شفای مادر را طلبیده بود و حال تنها پناه و امیدش را از دست داده است، به خوبی درک می‌کنی و با قطره قطره اشک و لحظه به لحظه فریاد و تنفرش همراه می‌شوی.

«من بارها پیش عبدالله از تلاش‌هایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره‌ای جلب نکرده بودم، که کتاب مفاتیح‌الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوخته‌ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده می‌فهمیدند، چقدر سرزنشم می‌کردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خود دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شده‌ام. ولی خدا بهتر از هرکسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نورامیدی به دعایی از جنس توسل‌های عاشقانه شیعیان دل بسته بودم. من به حقانیت مذهبم ذره‌ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آن‌چه من باور دارم، اعتقاد پیداکند».

«... از لای چشمان نیمه‌بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بی‌رنگ و بدن بی‌جانم شده بود. قدم‌هایش را به سختی روی زمین می‌کشید و می‌خواست خودش را به الهه‌ای که دیگر تا مرگ فاصله‌ای ندارد، برساند که مهر لب‌هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: پست‌فطرت... آن‌قدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ‌کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب درهم‌شکسته‌ام را می‌کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه‌ای گرفته بودم، میان ناله‌های زیرلبم همچنان نجوا می‌کردم: دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...»

همراه می‌شوی تا روزهای جدایی و تنهایی، تا لحظه سیلی خوردن از پدر، تا پناه گرفتن مجدد در آغوش همسر شیعه: «آهنگ زشت کلمات پدر لحظه‌ای در گوشم قطع نمی‌شد و به جای برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم، من از شدت شرم گریه می‌کردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می‌شد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همان‌طور که روی زمین نشسته و از درد بی‌کسی، بی‌صدا گریه می‌کردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری می‌لرزید و نگاهم آنقدر تار می‌دید که نمی‌توانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی‌وچهار تماس بی‌پاسخ مجید به نمایش درآمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَرپَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه‌اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی‌قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: الهه... و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله‌باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم: مجید! توروخدا به دادم برس! توروخدا بیا منو از اینجا ببر! مجید، بیا نجاتم بده...»

همراه می‌شوی تا شب‌هایی که گرسنه و زخم‌خورده و دورافتاده از همه در کنج مسافرخانه، مردی شیعه و زنی سنی، یار و غمخوار و شریک سختی‌های یکدیگرند: «دیگر جز نغمه نفس‌های نمناک مجید چیزی نمی‌شنیدم که عاشقانه صدایش کردم: مجید! و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه‌تر از من جواب داد: جانم؟! در تاریکی تنگ غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی‌آمد، نگاهش می‌درخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشک‌هایش این‌چنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم: مجید، من از این زندگی راضی‌ام! نمی‌گم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضی‌ام! همین که تو کنارمی، من راضی‌ام! ... لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه‌ای زمزمه کرد: می‌دونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم. از اینکه این همه عذابت دادم، از اینکه زندگی‌ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی».

تا بازگشت به روزهای آرامش و امنیتی که باز هم اختلاف در عقیده را به یاد الهه می‌آورد: «شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سخت‌تر کرده‌ام که مجید در خانه اهل‌سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب‌نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن می‌کردم، هرچند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سنی‌کردن مجید، به هر آب و آتشی نمی‌زدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم عقیده‌اش را تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لذت می‌بردم، تا سرحوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم».

شیعه باشی یا سنی، با تک‌تک لحظات این دو همراه خواهی شد و با هر تلاشی از جانب هر کدام، دلت می‌تپد تا جواب طرف مقابل را بشنوی. اما همیشه این الهه است که تلاش می‌کند تا شوهرِمسلمانِ شیعه‌اش را با هر بهانه‌ای به طرف سنی‌شدن متمایل کند و این عشق و مهر و محبت بی‌دریغ و بی‌کران مجید است که بحث را با یک جمله و عاشقانه مسکوت گذاشته و خاتمه می‌دهد. اگر شیعه باشی، دلت با سکوت مجید می‌گیرد و اگر سنی باشی، با سؤالات الهه به دنبال پاسخ می‌گردی.

تعلیق جاری در فصل به فصل رمان، خواننده را به دنبال خود می‌کشد و درگیر می‌کند؛ درگیر می‌کند تا آخر ماجرا و سفر پرشور اربعین، تا لحظه به لحظه عاشقانه این سفر از نگاه دختری سنی و تا روایت آخر داستان: «... باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه‌ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید، که منِ اهل‌سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین علیه‌السلام لباس عزا پوشیده و پابه‌پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام؛ که حالا می‌دانم عشق حسین علیه‌السلام و عطش عاشورا با قلب سنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده...»

روایت داستان کتاب، روایتی زنانه از عشق و دلدادگی دختری سنی و پسری شیعی است؛ دلدادگی و عشقی که در عین شدت و زیبایی در نهایت نجابت و عفاف جلوه‌گری کرده و روایت می‌شود. برخلاف رمان‌های عاشقانه این روزگار، لحظات عاشقانه‌ای که به تصویر کشیده می‌شود، آن‌قدر عفیفانه است که حتی می‌توان کتاب را با خیالی راحت، جمع‌خوانی کرد.

باز هم برخلاف رمان‌های عاشقانه این روزگار، مصایب و سختی‌های روایت‌شده، همه و همه یادآور نشانه‌ای از نشانه‌های مؤمن است؛ صابر بودن بر مصیبت. اگرچه همراه الهه و پابه‌پای او غصه می‌خوریم، بر از دست دادن مادر، بر بی‌مهری پدر، بر روزهای سخت زندانی پدر بودن، بر از دست دادن کودکی نادیده، بر نداری و آوارگی، بر هجوم فتنه وهابیت بر کیان خانواده، اما در تک‌تک لحظاتی که غصه می‌خوریم و همدردی می‌کنیم، از الهه می‌آموزیم که خدایی هست، فراتر از تمام این رنج‌ها.

و باز هم برخلاف رمان‌های عاشقانه این روزگار، این بار با رمانی عاشقانه و در عین‌حال دینی مواجهیم؛ رمانی که همان‌قدر که عاشقانه است، دین‌مدارانه است و همان‌قدر که دین‌مدارانه است، به سیاست، آن هم سیاست امروز و تحولات منطقه هم توجه دارد و در عین حال، برخلاف برخی کتاب‌ها و حتی رمان‌هایی با این زمینه، از هر نوع مناظره و گفتگوی دوطرفه خسته‌کننده و شعاری، اجتناب می‌کند. تاحدی که گاه از سکوت مجید و عاشقانه‌هایش در برابر سؤال‌ها و شبهات الهه به ستوه می‌آییم.

شاید یکی از نکاتی که می‌تواند هم نقطه مثبت و هم منفی برای رمانی این‌چنینی برشمرد، حجم فراوان نمادگرایی خصوصاً شیعی، در کتاب است. تأکیدات فراوان بر رنگ و نوع لباس، اشاره‌های مکرر به مراسم مذهبی و آیینی، اشارات پیاپی به نوع وضو گرفتن و نماز خواندن، همه و همه در عین اینکه می‌تواند هشداردهنده نسبت به اثرگذاری هر حرکت کوچک، در ابعاد ملی و مذهبی باشد، می‌تواند نوع تفاوت‌های شیعه و سنی را در حد همین ظواهر هم تقلیل دهد.

اما در کنار تمام این موارد کوچک و بزرگ، مهم‌ترین و پررنگ‌ترین تفاوت عمده و جذاب و اثرگذار کتاب، همین عاشقانه‌ها و دینداری‌ها در عین تفاوت‌های مذهبی است؛ تفاوت‌هایی که تا انتها نیز باقی می‌ماند و هردو طرف همین‌گونه بودن یکدیگر را می‌پذیرند. نکته‌ای که بزرگ‌ترین تلنگر و جالب‌ترین پایان برای خواننده‌ای است که هر لحظه منتظر تغییر مذهب یکی از دو طرف است.

«جان شیعه، اهل سنت» کتابی برای مستحکم کردن اعتقادات نیست، اما اگر خوب بخوانی‌اش، لبریز احساسات مذهبی هم خواهی شد.

تقریب مذاهب، سبک زندگی اسلامی، نشان دادن مجاهدت‌های مدافعین حریم اسلام و انقلاب، آموزش زندگی مشترک و...، همه و همه دغدغه‌های مهم و اساسی رهبری و نظام است و از شعارهایی است که نهادها و مراکز مختلف در برنامه‌های خود عنوان می‌کنند و در مرحله اجرایی ساختن آن باقی می‌مانند. اما فاطمه ولی‌نژاد، دختری که هنوز وارد دهه سوم زندگی خود نشده است، در قالب داستانی عاشقانه و در لایه‌های زیرین داستان، به تمام این مفاهیم می‌پردازد و با ایجاد تعلیق‌های گوناگون به خوبی از پس این اتفاق بر می‌آید. ولی‌نژاد مباحث مذهبی را در لابه‌لای عشقی عفیفانه بیان می‌کند؛ آن هم، نه در فصل‌های آغازین که از انتهای فصل چهارم کتاب و بعد از حضور در خانه آسید احمد و مامان خدیجه و باز هم نه با محکوم کردن یکی از دو طرف شیعه و سنی که با محکوم ساختن وهابیت و تأیید و تصریح بر برادری شیعه و سنی.