اینها به یادماندنی‎ترین جملات شهید محمدعلی الله‌دادی است؛ درست سه ماه پیش از شهادتش! او هرچند از فرماندهان ارشد سپاه قدس بود اما در گمنامی به شهادت رسید.

دغدغه‌اش فقط خدمت بود و گسترش دین محمد(ص). و فرقی نمی‎کرد این خدمت کجا باشد؛ گاهی کنار شهید زندی‌نیا در جبهه جنوب و گاهی کنار شهید حسین علم‌الهدی و شهدای دانشجو. گاهی در کهنوج و گاهی در سپاه الغدیر یزد. آن‌وقت‌ها که در جبهه بود و حتی وقتی پدر با هزار زحمت توانست پیدایش کند و خبر قبولی‌اش در دانشگاه را بدهد، گفت فعلا اینجا بیشتر به من نیاز دارند.

این آخری‌ها هم به دعوت حاج قاسم پا به میدان لبنان و سوریه گذاشت تا نه با داعش که با رژیم غاصب صهیونیستی مبارزه کند.

لحظه شهادت، دو پسر داشت و یک دختر. آنها که نور دیده‌اش بودند و آرام جانش. مادری که از جان عزیزتر داشت و خواهران و برادری که دلتنگی‌شان گاهی امانش را می‌برید.

زنگ می‌زد به فاطمه، خواهری که از او 9 سال بزرگ‌تر بود و حکم مادر برایش داشت. او هم بچه‌ها را دورهم در خانه مادری جمع می‌کرد و گل می‌گفت و گل می‌شنید. همه دلبسته‌اش بودند. محمدعلی نور چشمشان بود. مایه دلگرمی‌شان. گل سرسبد بچه‌های مادر. نه به دلیل این‌که بعد از سه دختر به دنیا آمده بود؛ محمدعلی خوش‌خلق بود و گرم. خوش‌مشرب بود و مهربان. بلد بود با هرکسی به زبان خودش حرف بزند. دل مادر خوش بود به دیدارهای کوتاه و پراکنده. دیدارش خون می‌شد در رگ‌های گرفته مادر. جوان می‌شد به دیدن محمدعلی. صدایش حکم زندگی دوباره داشت. دستبوس مادر بود و وقتی هم، نبود «مادر دستت را می‌بوسم» از دهانش نمی‌افتاد.

خبر آمد...

دهم محرم، قلب مادر، درست همین اواخر که محمدعلی رفته بود سوریه و لبنان دیگر تاب نیاورد. گرفت، دکترها گفتند سکته کرده است. محمدعلی خودش را به بیمارستان رساند تا قلب آنژیوشده مادر جانی دوباره بگیرد. نمی‌توانست زیاد بماند. برگشت سوریه، اما روزی نبود که زنگ نزند و حال مادر را نپرسد.

شاید برای همین هم بود که وقتی تلویزیون در آن شب سرد برفی دی‌93 خبرداد چندتن از رزمنده‌های حزب‌الله حین بازدید از منطقه «قنیطره» سوریه مورد تهاجم بالگرد صهیونیست‌ها قرار گرفته‌اند دلش لرزید. می‌دانست اگر محمدعلی زنده باشد هرطور شده تماس می‌گیرد تا مادر صدایش را بشنود و خاطرجمع شود. مادر یک‌ساعتی لب به دندان گزید اما خبری نشد، اما محمدعلی زنگ نزد.

عباسعلی را خدا بعد از محمدعلی به مادر داده بود؛ برادر کوچک‌تری که در جبهه و جنگ همراه محمدعلی بود و خوب می‌دانست در سوریه چه خبر است. مادر عباسعلی را صدا کرد تا از حال محمدش خبر بگیرد. اما پیش از آن‌که عطیه، یگانه دختر محمدعلی گوشی تلفن را جواب بدهد و بگوید که مادر و پدرش در خانه نیستند، تلفن عباسعلی به صدا در آمده بود. دور از چشمان مادر...

خبر داده بودند که دیگر نباید منتظر محمدشان باشند. خبرداده بودند که اسم حاجی در لیست است.

مادر خواب به چشمش نمی‌آمد. فاطمه بیقرار بود و آمده بود کنار مادر بماند. آن شب دراز خبری از حادثه‌ای تلخ می‌داد. صبح که شد همه فهمیده بودند پاریز یتیم شده است، پاریز که نه، همه کرمان یتیم شده بودند. همسایه‌ها آمدند. همه دورتادور خانه نشسته بودند. و مادر ساکت بود!

نمی‌خواست باور کند قلبی که گاهی نمی‌زند و نفسی که بریده می‌شود، دارند به او می‌فهمانند که باید به جای صورت خندان محمدعلی، منتظر خبر شهادتش باشد.

دلش می‌خواست باور نکند. چشم به در دوخته بود تا قامت محمدعلی را در پهنای در ببیند. کاش خبر درست نباشد.

پسرخاله‌شان که از راه رسید خانه بر سر مادر خراب شد. سوخت و آتش گرفت. وقتی اشک‌ها و ناله‌های پی‌در‌پی پسر خواهرش را دید، بغض مادر ترکید. حالا همه خانه اشک می‌ریختند. گفتند بگذارید در سیرجان دفنش کنیم، پاریز کوچک است. اما مادر راضی نشد. گفت بگذارید تا مادرش زنده است کنار محمدعلی‌اش بماند، به یاد همه شب‌هایی که در انتظار دیدنش صبح کرده است. گفت این مرد بزرگ ثمره همین خاک کوچک است.

به مادر گفتند نمی‌شود صورتش را ببینی. صورت پسر پهلوانت را، پسر رشیدت را، پسر عزیزت را....

داغ بوسه آخر بر پیشانی محمدعلی بر دل مادر ماند. و مادر نمی‌دانست محمدعلی اصلا صورتی برایش نمانده که مادر ببوسدش! خودش خواسته بود اینچنین برود. نه حالا که همان اواسط جنگ؛ نوشته بود «از خدا می‌خواهم اگر شهید شدم جسدم تکه‌تکه شود که نزد سالار شهیدان شرمنده نشوم.»

آرامش و سبکبالی

مزد رشادت‌ها و نماز شب‌هایی که از همان نوجوانی هیچگاه ترک نشد را خوب گرفت. مزد پابوسی مادر را. مزد مهربانی‌اش را. مهربانی بی‌حصری که نثار پدر می‌کرد. همان وقت‌ها که پدر زنده بود و محمدعلی او را به حمام می‌برد، لب باغچه می‌نشاند، سر و صورتش را اصلاح و لباس‌های پدر را خودش عوض می‌کرد.

زندگی با وجود محمدعلی پر از زیبایی بود. این را می‎شد از حرف‌های وابسته‌های فامیل هم فهمید. وقتی شوهر مریم، دختر فاطمه با لبخند آرامی می‌گفت «زندگی با دایی‌محمد چقدر شیرین است». او هم خوابت را دیده بود، چند روز پیش از شهادتت. دیده بود که در جایی مثل آسمان، توی ابرها، دایی‌محمد بالاتر از همه ایستاده و وقتی به او می‌رسند احساس آرامش و سبکبالی می‌کنند.

خوبی‌هایش حد و حصر نداشت، لازم نبود نصیحت کند و الزامی بیاورد. طوری رفتار می‌کرد که همه مجذوب رفتار و گفتارش می‌شدند و خود‌به‌خود و بی‌عذر و بهانه شیفته‌اش!

و عباسعلی به‌خاطر همین‌ها بود که وقتی می‌شنید معلم‌های مدرسه می‌گویند «مثل الله‌دادی» باشید می‌خواست فریاد بزند که «محمدعلی برادر من است؛ برادر بزرگ من»

نان حلال

زود بزرگ شد، زود مرد شد. از همان روزهای دبیرستان که برای کمک به بابا به صحرا می‌رفت، توی گرمای تابستان که از آسمان آتش می‎بارید هم روزه رمضانش ترک نشد. ولی تحت هیچ شرایطی خم به ابرو نمی‌آورد.

در جبهه هم روزه‌اش را می‌گرفت و هر دوشنبه و پنجشنبه روزه‌دار بود، حتی در گرمای شدید طبس، حتی در عملیات‎ها و مانورها. همه‌جا طوری می‌خوابید که موقع نماز بتواند رو به قبله بایستد. حتی آن وقت‌هایی که همه خانواده به وکیل‌آباد می‌رفتند و مجبور می‌شدند در دو ساختمان بخوابند. بلند می‌شد، نماز شبش را می‌خواند و همه را بلند می‌کرد.

عشق به خانواده

خستگی برایش معنا نداشت. زمان کار، کار بود. حالا هرکجا که می‌خواهد باشد. در جبهه جنگ یا در باغ و خانه. همسرش را دوست داشت، در کارهای خانه کمکش می‌کرد و شانه به شانه او زحمت می‌کشید. همان شانه‌هایی که در جبهه خمپاره 60 حمل می‌کرد و تبلور رشادت‌هایش بود، می‌شد ابزار آرامش اهل منزل. آرامشی که مثل یک دوست برای علیرضای عزیزش به ارمغان می‌آورد.

می‌گفت بچه‌ها باید نان حلال بخورند تا نماز و روزه‌شان ترک نشود. دوست داشت فرزندان موفقی تربیت کند. همین‌طور هم بود زیرا بچه‌ها بعد از شهادت پدر، آرام بودند و می‌گفتند به ما تبریک بگویید برای شهادت پدر؛ نه تسلیت.

در مکتب عاشورا به دنبال رسالت زینبی‎اش بود و می‌خواست پرچم اسلام را در دنیا بلند کند. 30سال آرزوی شهادت داشت، آرزویی که همسر و فرزندانش به خوبی آن را می‌دانستند. محمدعلی عاقبت به خیر شد؛ آنطور که پدر و مادر و همسرش برایش دعا کرده بودند.