نگاهی به فیلمهای زمستانی سینمای ایران

فصل سرد سینمای ایران، این روزها با نوعی وضعیت مشترک دنبال می‌شود. کافی است در سالنهای مختلف یک پردیس سینمایی چرخی بزنید و میان فیلمهای روی پرده وول بخورید تا در نهایت با کسالت و رخوتی عجیب پردیس را ترک کنید و با خود بگویید چرا وقتم را صرف کار دیگری نکردم. سرمای زمستانی بالقوه فرایندی برای خوشحال نبودن فراهم می‌کند. شما انگیزه‌های طبیعی برای ناراحت و افسرده بودن دارید. آسمانی که در زمستان با ما زود قهر می‌کند و آفتابش را دریغ می‌کند. شبهای طولانی که نمی‌دانی باید چگونه آن را سر کنی. همه دست به دست هم می‌دهند تا قلبت در سینه‌ات سنگینی کند. سبک‌سری فصل گرم را آرزومند باشی و محتاج لبخندی از سر لطف.

در چنین وضعیت روانی، سینما چه چیزی به ما عرضه می‌کند؟ سینما یکی از محدود انتخابهای زمستانی ما برای گذران اوقات است. جایی دنج که می‌توانی بنشینی و دو ساعت لذت ببری و از آنچه بیرون درها انتظارت می‌کشند خلاص شود. اما ماحصل حضورت در سینما چیست؟

فرض کنید تصمیم می‌گیرد به سراغ فیلم «لاک قرمز» ساخته سید جمال سید حاتمی بروید. دستیار سابق کمال تبریزی در این اثر تلخ به سراغ زندگی دختری رفته است که پدرش معتاد و مادرش یک روی مخِ حسابی است. بدبختی از همان اول شروع می‌شود و البته کلاغ نحس پیشگو در همان ورودیه شیپور بنشین و زجر بکش را سر می‌دهد. ابتدا مادر حسابی نق می‌زند، پدر از پشت‌بام سقوط می‌کند، دختر مجبور می‌شود مدرسه را ترک کند و دستفروشی کند؛ اما به جرم حمل مواد مخدر دستگیر می‌شود، مادرش باردار است و سقط می‌کند، مادر ناگهان مریض می‌شود و در دوران بازداشت دختر غیبش می‌زند، خواهر و برادر دختر به نوانخانه برده می‌شوند و دختر نمی‌تواند حضانت آنان را کسب کند، عمویش تمکن مالی ندارد، در شرایط ازدواج اجباری است، مادر ناگهان مجنون کنج تیمارستان یافت می‌شود، صاحبخانه می‌خواهد خانه را تحویل بگیرد و در نهایت پس از یک ساعت و نیم تخریب سلولهای خاکستری مغز، دختر امیدوارانه کودکان را به دست می‌آورد و راهی فروختن عروسکهای دست‌ساز پدرش می‌شود.

این خلاصه فیلمی است نود دقیقه‌ای که هشتاد دقیقه‌اش زجر مطلق است. البته اینکه کارگردان در پی نشان دادن عریان ناگواری زندگی دختری در آستانه جوانی است قابل‌ستایش است و اینکه فیلم تمام تلاش خود را می‌کند تا مخاطب با اثر همذات‌پنداری کند نیز غیرقابل‌انکار؛ اما این همه شکنجه مخاطب به چه قیمتی است. فیلم به شکل خطی تصاویری از موانع زندگی دختر را نشان می‌دهد و مدام از مخاطب همدردی می‌طلبد؛ بدون آنکه این مسئله در نظر گرفته شود که آیا مخاطب تمایل به همدردی دارد؟ آیا مخاطب نیازی به دریافت چنین تصویری دارد؟ آیا درک تجربه زیستی دختر صرفاً با نشان دادن یک وضعیت اغراق شده است؟

همه چیز زمانی فرومی‌ریزد که نمی‌توانیم برای فیلم یک داستان منسجم در نظر گرفت. داستان مملو از گره‌هایی است که کمکی به درام نمی‌کند. تمام تلاش فیلم ساختن مانع جدید برای ادامه حرکت فیلم است، یعنی تقابل رخداد و قهرمان و جایی برای دیگر عناصر وجود ندارد. نتیجه می‌شود فقدان دیالوگ و نداشتن کلامی متناسب با فیلم، می‌شود آنجایی که برادر هشت ساله میان راهروهای نوانخانه غیرتی می‌شود و نمی‌دانی چرا. می‌شود بازی دستگیر شدن و آزاد شدن و نمی‌فهمی باید خشونت مأمور شهرداری را بپذیری یا ملایمت پلیس.

جگرخونی فصل سرد به این فیلم خلاصه نمی‌شود. «گیتا» ساخته مسعود مددی، مترجم شناخته شده و فیلم اولی این روزهای سینما نیز چندان فیلم دلگرم کننده‌ای نیست. گیتا، زنی میانسال، فرزندش را برای تحصیل سینما به اروپا فرستاده است - که چنین انگیزه‌ای را می‌توان در وضعیت شخصب مددی و مجید شیخ انصاری جستجو کرد - ناگهان با خبر فوت فرزندش مواجه می‌شود. او فرومی‌ریزد و در این فروپاشی، سروکله زنی پیدا می‌شود که می‌فهمید او مادر واقعی پسر است. در همین اثنا گیتا متوجه می‌شود که باردار است؛ اما چندان اشتیاقی به حضور جنین در رحمش ندارد. او در این اندیشه است که آیا پسر از دست رفته - که دو سال است می‌داند مادرش شخص دیگری است و با او در ارتباط است - او را مادر واقعی خود می‌دانسته یا خیر.

فیلم مددی در نگاه اول در پی رسیدن به استانداردهایی است که او در کتابهایش پیگیری کرده است. می‌شود رگه‌های سینمایی آمریکایی و اروپایی را در آن بیابید. حتی برگمان بازی آقای کارگردان در سکانس مواجهه گیتا با مادر واقعی نیز می‌شود دریافت کارگردان به چه میزان تحت تأثیر سینمای برگمان و فیلمهای زن‌محور شاخص اوست. اما چرا فیلمهای برگمان به این میزان جگرخون‌کن نیست؟

فیلم مددی مملو از سکانسهایی است که یاد متین از دست رفته برای پدر و مادر زنده می‌شود و آنان وارد فاز سانتیمانتال گریستن می‌شود. تمام بازی مریلا زارعی نیز معطوف آن است که نسبت به فشار عصبی از دست دادن فرزند پرخاش کند و با دیدن نشانه‌ای از پسرش از هم بپاشد. این مسئله درمورد شخصیت آذرنگ نیز صادق است. دز این مسئله به قدری زیاد است که او تحمل دیدن آخرین فیلم پسرش را ندارد و آن را پاک می‌کند. با این حال همه چیز برای سوز و گداز خانواده مهیاست، با اینکه نشانه‌هایی مبنی بر علقه متین و گیتا وجود دارد و باز این وضعیت و رسیدن به یقین کش داده می‌شود و در این مسیر باز جگرخونی و جگرخونی. 

فیلم سوم شاخص فصل سرد سینما «نفس» ساخته نرگس آبیار است. فیلم آبیار با دو فیلم بالا تفاوت عمده‌ای دارد. کلیت فیلم شیرین است، با اینکه جهان رنگارنگ فیلمهای کمدی را به تصویر نمی‌کشد. فیلم آبیار داستان خیال‌پردازی‌های دختربچه‌ای را نشان می‌دهد که در گذار تاریخ و عبور از بزنگاه‌های تاریخی، دریافت ذهنیش را در کنار فضای حاضر عینی می‌کند. این عینیت نیز در سولولوگ و انیمیشن بروز پیدا می‌کند.

فیلم محصول جهان تجربه شده کودکان دهه پنجاه است و شاید بارقه‌هایی از ذهنیت کودک دهه شصت. فیلم محصولی جاهای خالی، کمبودها و فقدانهاست که در نتیجه منجر به آرزوها و خواسته‌ها می‌شود. این آرزوها برای بزرگسالان امروز ایجاد نوستالژی می‌کند. او دریافتهای ذهنیش را در فیلم بازمی‌یابد و در نهایت با خود می‌اندیشد که چرا در آن کودکی درک نشده است. پس یک کنش متقابل میان فیلم و مخاطب ایجاد می‌شود و او در سکوت، زمان طولانی فیلم را با لذت دنبال می‌کند. 

جگرخونی فیلم آبیار نیز از همین جا آب می‌خورد. مخاطب غرق در خیالات گذشته خود، یافتن تصاویر پویایی که بر کاشی یخ‌بسته‌اند یا علاقه به کودکی دیگر در کودکی ناگهان با انفجار و مرگ مواجهه می‌شود. او از هم می‌پاشد. اشکش به طرفه العینی جاری می‌شود و با پایان فیلم نای بلند شدن ندارد. با خروجش از سالن در سردی شب گرفتار می‌شود و جگرش خون می‌شود.

فیلم دیگری که می‌تواند در این چرخه جگرخونی وارد شود «نیمه شب اتفاق افتاد» است که داستان روزهای خوش یک زن به فاجعه‌ای مرگبار منجر می‌شود. البته فیلم تینا پاکروان به سبب تمرکز بر چیزهایی که میان مخاطب و رویداد ناگوار فاصله می‌اندازد، نمی‌تواند اشک و آه نهایی را برای مخاطب به ارمغان بیاورد. این مسئله درمورد چند اثر دیگر از جمله «این زن حقش را می‌خواهد» نیز قابل بحث است؛ البته فیلم مذکور به قدری در تکنیک و سینمابودگی دچار ضعف است که نمی‌تواند حتی مخاطب را به سالن سینما بکشاند.

در این فصل جگرخونی اما یک نکته قابل تأمل است و آن هم محوریت زن در این آثار است. در تمامی این آثار که قرار است احساس شما را هدف قرار دهند و در این فصل سرد، شما را فسرده‌تر کند، زن است که شما را در خود فرو می‌برد. زنهایی که مستأصلند و باید تلاش کنند از این استیصال رها شوند. اینان قهرمان نیستند. باهوش نیستند و از لحاظ جسمانی نمی‌توانند از پس جهان سخت و سرد و سفت برنمی‌آید. اینان زنانی هستند که در موقعیتی اسیر می‌شوند که دیگران برایشان خلق می‌کنند، یعنی انتخاب خودشان یا برآمده از رفتارشان نیست. این را در کنار مردان قهرمانی قرار دهید که بابت تغییر تصمیم می‌گیرند شرایط خارج از خط صاف زندگی را تجربه کنند. شما بابت این قهرمان کنشگر گریه نمی‌کنید. جگرتان هم خون نمی‌شود. شما حتی ممکن است انتخاب کنید جای او باشید؛ ولی تصمیم نمی‌گیرد جای هیچ کدام از این شخصیتهای فیلمهای مذکور باشید.

شاید شما آرزو داشته باشید جای محمدرضا گلزار در «خشکسالی و دروغ» باشید؛ ولی کسی دوست ندارد جای مریلا زارعی در «گیتا» باشد؛ چون جگرش خون می‌شود.