روایتی از زندگی یک زن در «خانه گلها»

در خانه یک نقاش به روی همه باز است

 

  • مشت عباس! من می‌خوام ازت یه تابلو بکشم.
  • خانم نقاش ما را چه به شما! تابلو چیه؟
  • باور کن باید یک نقاشی بکشم ازت. یک روز بشین با دوربین یک فیلم بگیرم ازت.
  • خانم نقاش مسخره می‌کنی منو؟
  • نه! مسخره چیه؟

 

«مشت عباس هندوانه‌فروش سر خیابان منوچهری بود. خیابانی که گالری نقاشی من آنجا بود. روزی که نقاشی‌اش را کشیدم، خوشحال رفتم که تابلو را به او بدهم، دیدم نیست. یکی از همان روزهایی که من غرق در کشیدن نقاشی بودم، اماکن به جرم اینکه مشت عباس با گاری هندوانه‌اش، سد معبر می‌کند، گاری‌اش را وارونه کردند و خیابان پر شد از هندوانه‌های شکسته، مثل دل مشت عباس. بعد از آن روز دیگر ندیدمش. هر بار به تابلو نگاه می‌کنم، به عرقچین سفید روی سرش و دستمال‌یزدی دور گردنش، انگار هنوز هم اینجاست. هر بار به منوچهری بروم سراغش را می‌گیرم. هر جا ببینمش تابلویش را به او خواهم داد. خیلی دنبالش گشتم، هنوز هم می‌گردم.»

تابلوی مشت عباس سال‌هاست روی دیوار، آویزان و مهمان مانده، تا روزی که شاید فائزه صاحب عکس را بیابد. فائزه رشدیه، همان خانم نقاشی است که زیر سایه نام خانوادگی رشدیه سر خم نکرده، بلکه قد کشیده و با رنگ روغن زندگی و تابلوهای زندگی‌اش را نقشی دیگر زده و حالا که 79 سال سن دارد، وقتی به گذشته‌اش فکر می‌کند فقط یک جمله می‌گوید: «من جوانی‌ام را در بهترین زندگی طی کردم.»

لاغر است و کوتاه‌قد، با نقاشی که از دوران دانشجویی خود کشیده و روی دیوار آویزان کرده مو نمی‌زند، زنی با پیشانی‌بلند، چشمانی درشت، ابروهایی کمانی و بینی استخوانی. حاصل گذر این سال‌ها چند چین و چروک است و سپیدی موهایی که زیر رنگ قهوه‌ای روشن پنهان شده «کاش می‌شد همان‌قدر جوان و زیبا می‌ماندم.»

می‌نشیند روی صندلی راحتی و کمی در آن فرو می‌رود، اما غوز نمی‌کند. روسری آبی روشنش را روی سرش جابجا می‌کند، سپس دست راست را روی دست چپ به عصا تکیه می‌دهد. آماده می‌شود برای گفتن روایت زندگی‌اش.

«دختری بودم پر از شر و شور و عزیز بابا. دوران خردسالی و پیش از مدرسه را با پاتیناژ به یاد دارم، روزهایی که در مجموعه قصر یخ در خیابان ولیعصر گذشت. هفت سالم که شد رفتم مدرسه خودمان، مدرسه رشدیه در خیابان نواب. تا کلاس هفتم آنجا درس خواندم. سال‌های هشت و نه را در مدرسه نونهالان درس خواندم. دوران دبیرستان خود را در مدرسه انوشیروان دادگر، که اولین دبیرستان دخترانه در ایران بود، گذراندم. در این دوران احساس بزرگی می‌کردم و دلم می‌خواست دستور بدهم. تا کلاس 12 در این مدرسه بودم. آن زمان، دانش‌آموز موفقی بودم هم معلم خصوصی داشتم و هم اینکه بابا در مورد درس با من خیلی سر و کله می‌زد، مامان هم که دوره فرانسه دیده بود. مرا وسط گذاشته بودند و همه دورم می‌چرخیدند.» چند لحظه سکوت می‌کند. با چشمانی تنگ شده برای لحظه‌ای به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود. انگار خودش را دوباره در آن روزها حس می‌کند. سپس نفس عمیقی می‌کشد و خدا را برای آن زمان‌ها شکر می‌کند.

فائزه همراه با دیپلم، تصمیم گرفت برود دنبال علاقه قلبی‌اش یعنی نقاشی، اما اول باید مادر را راضی می‌کرد. «مامان مخالف بود و می‌گفت فائزه هوش و استعداد دارد و باید دکتر شود. نشد که دکتر بشوم. آن زمان، زغال را از من می‌گرفتند با گچ، گچ را می‌گرفتند با مداد. من فقط نقاشی می‌کردم. من دلم با نقاشی بود. بابا این را می‌دانست و یک روز رو به مامان گفت: ببین افسر جان! این دختر علاقه‌مند به نقاشی است و نه به حرف شما گوش می‌کند و نه به حرف من. بگذار برود دنبال علاقه‌اش.»

ثمره چهار سال شاگردی در محضر استاد حسین شیخ و درس خواندن در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران می‌شود خانم نقاش. «یک دوره هم رفتم آلمان، اما به اصرار مادر برگشتم ایران و بابا برایم یک آتلیه در خیابان منوچهری خرید. گالری که هنوزم هست. آن زمان خیلی خوشحال بودم. اصلا یک دنیای دیگری برای خودم ساختم. بزرگ روی سر درش زده بودم آتلیه رشدیه. دو شاگرد هم داشتم. آن دوران تابلوهای زیادی ‌کشیدم، تابلوهایی که بلافاصله به فروش می‌رفت. بیشتر سوژه‌هایم برای نقاشی آدم‌های واقعی بودند. »

به تابلوی دیگری روی دیوار اشاره می‌کند. عکس سه زن، کنار رودخانه مشغول شستن هستند، «این رودخانه در سنندج جاری است و مردمش به آب آن ایمان دارند. در یک روز خاص، زنان محل جمع می‌شوند، نیت می‌کنند و سبدهایی پر از برنج را در این آب می‌شویند. دیواری هم که آن طرف رودخانه کشیده‌ام دیوار خانه مادری‌ام در سنندج است.»

هر کدام از تابلوها داستان خودشان را دارند. زمانی که دانشجو بودم، یک روز دوربین به دست رفتم حوالی بازار، دیدم مردم در نقطه‌ای جمع شده‌اند. در آنجا، پسری خوابیده بود و مردم روی او پول می‌ریختند. خیلی متاثر شدم، پرسیدم چه شده؟ گفتند این پسر معتاد بوده و شب پدرش از خانه بیرونش کرده، دیشب اینجا خوابیده و حالا تمام کرده. خیلی ناراحت شدم و نقاشی‌اش را کشیدم.»

بزرگ‌ترین تابلوی روی دیوار، نقاشی از یک مرد است با لباس نظامی تیره رنگ که سه مدال روی سینه چپش آویزان است. «این نقاشی تیمسار حسن خواصی است، همسرم. همیشه در آرزوها و رویا‌هایم دنبال مردی بودم که مانند پدرم باشد. سال‌ها تیمسار را می‌شناختم، ما در یک محله زندگی می‌کردیم. تقریبا هر روز می‌دیدم با چه تشریفاتی به دنبالش می‌آیند و رفت و آمد می‌کند. حسن، همراه مادرش زندگی می‌کرد. فاصله سنی زیادی از هم داشتیم اما ازدواج کردیم. من او را بسیار دوست داشتم. زمانی که سال 79 در اثر سکته در بیمارستان بستری شد، به پای دکتر افتادم که دکتر هر چه لازم باشد انجام می‌دهم و هر چقدر که پول لازم باشد فراهم می‌کنم، اما دکتر گفت متاسفانه بیمار از دنیا رفته. تیمسار آخرین تکیه‌گاهی بود که از دست دادم، یک سال قبل از او مادر را نیز از دست داده بودم. مادری که در آمریکا به خاک سپرده شد و من بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم.»

فائزه از تصمیمش می‌گوید، از روزی که تصمیم گرفت شکل دیگری از زندگی را تجربه کند: «به‌واسطه یکی از دوستانم در مورد خانه‌ای مطلع شدم که توسط موسسه کهریزک برای سالمندان تاسیس شده، با شرایط مناسب و عالی، اینکه تنها نمی‌مانم، هر زمان، هر نیازی داشته باشم مثل دکتر، سریعا فراهم می‌شود. من برای امتحان به مدت دو هفته آمدم «خانه گلها». در این دو هفته احساس می‌کردم یک خانواده جدید پیدا کرده‌ام و به من خیلی خوش گذشت. وقتی به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم خانه‌ای را که سال‌ها در آن خاطره داشتم، وقف موسسه کهریزک کنم. وسایلم را جمع کردم و به اینجا آمدم.»

حالا او دو سال است که ساکن خانه گلها شده. مقداری از وسایلش را همراه خود آورده مانند مبل، بوفه و از همه مهم‌تر همه نقاشی‌هایش را و این خانه کوچک 60 متری مانند یک گالری پر است از نقاشی‌های زیبا.

یکی دیگر از تابلوهای بزرگ مربوط به مردی است که بنیانگذار مدارس نوین در ایران است. میرزا حسن خان رشدیه. کنار عکس او، بخشی از وصیتش نوشته شده: «مرا در محلی به خاک بسپارید که هر روز شاگردان مدارس از روی گورم بگذرند و از این بابت روحم شاد شود.»

فائزه 5 ساله بوده که پدربزرگ از دنیا می‌رود. «می‌دانید که پدربزرگ من، رشدیه بزرگ، بنیانگذار مدارس نوین در ایران بوده و این تحصیلی که می‌کنیم مدیون او هستیم. هر چند من خاطره‌ای از او ندارم، اما پدر بارها برایم تعریف کرده، زمانی که پدربزرگ از ایروان به تبریز می‌آید، اولین مدرسه نوین را در تبریز برپا می‌کند، خبر به گوش ناصرالدین ‌شاه می‌رسد که در مدرسه‌ای در تبریز پسر و دختر کنار هم درس می‌خوانند. ناصر الدین شاه برآشفته می‌شود که این بی‌ناموسی است و دستور تعطیل کردن مدرسه را می‌دهد. درگیری‌های زیادی به وجود آمد و پدربزرگ به مشهد می‌رود اما دوباره به تبریز برگشته و مدرسه می‌سازد.»

او این روزها همه وجودش را برای آموزش غزاله 8 ساله گذاشته: «غزاله بسیار باهوش است، هر چه به او می‌گویم در همان مرتبه اول یاد می‌گیرد، می‌دانید جان کلام مرا می‌فهمد.