به گزارش پانا،مامون از امام رضا پرسید : ای اباالحسن! انگوری زیباتر از این دیده ای؟

حضرت پاسخ داد: «شاید انگور بهشتی زیباتر از این باشد.»

بخور ای اباالحسن!

میل ندارم

مأمون با خشمی پنهان گفت: «شما انگور دوست داشتید. چه چیز باعثمی شود که حالا نخورید؟! نکند مرا متهم به چیزی می کنید؟»

و خود، دانه ای انگور را که به سم آغشته نشده بود، در دهان گذاشت. امام دریافت که به پایان راه رسیده است و این، تن به تروری ناگزیر است. پس خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت …

چشمانش را بست. خورشید آن روز خاموش شد. در پایان صفر سال دویست و سه هجری قمری، آن روح بزرگ به آسمان پرگشود

تاریکی غروب، بسان خاکستر متراکم در افق اندوهگین افزون شد. مویه های عاشورایی برخاست. قابیل زمان، مأمون آمد؛ با اشک های تمساح گونه اش؛نعره میزد :نمی دانم کدام مصیبت بر من سنگین تر است؟ فقدان و هجران تو و یا تهمت مردم به من که تو را کشتم؟!!!