شفاف: مدت کوتاهی بود که چند برادر جدید در جبهه به ما اضافه شده بودند که با سایر گروه همخوانی نداشتند.چند روزی اوضاع به همین ترتیب گذشت .برادرهای جدید ما نه این که تو کارهای اتاق ها و روزمره کمک نمی کردند حتی خیلی هاشون برای نماز صبح هم از خواب بیدار نمی شدند. مسئول گروهان ما هم کماکان اعتقاد داشت این جماعت درست بشو نیستند هر روز دنبال یه بهانه بود تا اونها رو اخراج کنه. بچه های قدیمی هم دیگه رفته رفته از کارهای اونها کلافه شده بودند اما قرار بود همه مون تحمل کنیم تا اینها تحت تاثیر اخلاق و رفتار بقیه اصلاح بشند.اما واقعا سخت بود بچه هایی که نماز شبشون قضا نمی شد و مخلصانه یاد گرفته بودن بجنگند و سختی آموش رو تحمل کنند حالا به پای یه عده که نظم پذیر نبودند هر روز به بهانهای تنبیه جمعی می شدند.یه بار به خاطر دیر به خط شدن و یه بار به خاطر گیوه پوشیدن سر صبحگاه ...

دیگه داشت روز دهم می رسید و کاری از دست من بر نمی اومد هرچی هم نصیحت می کردم فایده ای نداشت. روز دهم ساعت دو قرار بود تو محوطه پادگان دو کوهه گردان به خط بشه. قرار بود توجیه بشیم برای رفتن به منطقه پدافندی شاخ شمیران. دو تا از بچه ها ی اخراجی اومدن پیشم و گفتند می خواهیم بریم مرخصی شهری. بهشون گفتم از فرماندهی گفتن همه ساعت دو باید به خط بشن و مرخصی ممنوعه. یکشون گفت اگه مرخصی ندی خودمون از جناب سرهنگ سیم خاردار اجازه می گیریم و جیم می زنیم. من هم ناچارا به خاطر اینکه کلاهمون تو هم نره گفتم برید اما باید سر ساعت دو اینجا باشید وگرنه خود گردان باهاتون برخورد می کنه. اونهام قول دادند که ساعت دو برگردند. اما ساعت دو شد و گردان به خط شد و اونها پیداشون نشد. هر بار که امار می گرفتند از گروهان ما و البته از نفرات دسته ما دو نفر کم می اومد. فرمانده گروهان با ابرو های در هم کشیده جلو اومد و گفت: این دو نفر کجا هستند؟ من هم به منمن کردن افتادم.. داشتم یه دروغی سر هم می کردم که اون دو تا از دور با گیوه های پاشنه خوابیده و لخ لخ کنان به گردان نزدیک شدند. صدای خنده کل گردان بلند شد. برای اینکه بین اونها و فرمانده گروهان شیکر اب نشه خودم اسلحه رو مسلح کردم و رفتم طرفشون…

با تشر ازشون پرسیدم کجا بو دید تا حالا مگه قرار نبود زود برگردید؟ یکی شون گفت خودت اجازه دادی. با این حرفش پاک منو جلو مسئول گروهان خراب کرد. گفتم کار واجبت مگه چی بود که اینقدر طول کشید؟

گفت اولش کار واحب داشتم اما سینما ی دزفول یه فیلم گذاشته بود که ندیده بودمش. با خودم گفتم نکنه بریم خط من شهید بشم و این فیلم رو نبینم. واسه خاط همین مجبورا رفتیم سینما تا با خیال راحت بریم خط.

تا این حرف از دهن این بنده خدا در اومد خودم هم خنده ام گرفت . یعنی همه خندیدند . خودشون هم خندیدند.اما وقتی قیافه سرخ شده عصبانی مسئول گروهان رو دیدم خشکم زد.