دروغ مدال آور المپیکی به یک هوادار

متن کامل گفت و گوی متفاوت با کیمیا علیزاده را با هم می خوانیم:

پیش از المپیک به ما گفته بودی که می خواهی مدال طلا بگیری، آن موقع که رفتی روی سکو و مدال برنز را گرفتی، در ذهنت دقیقا چه می گذشت؟

آن لحظه ذهنم سفید سفید بود، اصلا به چیزی فکر نمی کردم. نمی دانم چرا؟! همیشه وقتی روی سکو می روم به این فکر می کنم خب الان باید برویم دوباره سراغ مسابقه بعدی، دوباره اردو و ... . همیشه اینطوری بود که خیلی از کارها را به بعد از المپیک موکول می کردم. برویم سفر، بعد از المپیک، برویم غذا بخوریم بعد از المپیک... همیشه فکر می کردم بعد از المپیک قرار است همه چیز درست شود و زندگی کنم، به خاطر همین آن لحظه فکر کردم که تمام شد، ولی هیچ چیز درست نشد و دوباره به حالت اول برنگشت.

این به خاطر این بود که دوست داشتی طلا بگیری و نشد؟

نه می توانم خیلی راحت تصمیم بگیرم که نروم اردو و مثل بقیه زندگی کنم. این اردو را هم می توانستم نروم، چون تازه چهار ماه است که از جراحی پایم می گذرد. پزشکان اصلا باورشان نمی شد که به این زودی برگردم. با وجود همه سختی ها یک چیزی هست که مرا هل می دهد و ارزش اش خیلی بالاتر از این حرف هاست و حاضرم همه سختی ها را تحمل کنم. مسیر قهرمانی خیلی سخت است، شاید یک بار قهرمانی آسان باشد ولی تکرار آن اصلا آسان نیست.

خیلی از ورزشکاران ما وقتی به رویایشان می رسند، به نظر دیگر ارضا می شوند. شاید آنها هم همین سختی ها منصرفشان کرده. اگر مدالت طلا بود، ممکن بود خداحافظی کنی؟

من حتی بعد از برنز المپیک هم فکر کردم خب که چی، گفتم ارزش ندارد. واقعا آن چیزهایی که من تجربه کردم، ارزش اش را ندارد ولی به من گفتند خب مسابقات جهانی نرو و استراحت کن مسابقه زیاد است ولی من نمی توانم. آدمی نیستم که به مدالی که گرفتم قانع شوم، درست است که واقعا ارزش اش را ندارد که از سلامتی،خانواده،تفریحات و ... بگذرم ولی من بعد از هر مسابقه تشنه تر می شوم که موفقیتم را تکرار کنم. حتی اگر مدالم طلا بود هم قانع نمی شدم که همه چیز را تمام شده بدانم. سه چهار ماه دیگر مسابقات جهانی است و ایران تا به حالدر این مسابقات مدال نقره و طلا نداشته، انگیزه های من خیلی زیاد است آن قدر که حتی آن بی ارزش بودن را هم جبران می کند.

برنامه خاصی در ذهنت داری که نگذارد بی انگیزه شوی؟

بله در ذهنم دارم اما نمی توانم توضیح بدهم، یک چیزی در وجودم هست که نمی توانم تکواندو را کنار بگذارم. مثل زندگی ام است، هیچ وقت از مدال گرفتن خسته نمی شوم و انگیزه ام کم نمی شوم آدم هایی هم هستند که در این راه کمکم کنند و به اصطلاح هولم بدهند که اصلی ترینشان مربی ام است، گاهی شده که گفتم تکواندو دیگر بس است و تمام ولی به خاطر ایشان برگشتم و بهترین نتیجه را گرفتم. کافی است یک حرف و یک انگیزه کوچک داده شود که مرا ده قدم به جلو ببرد. آدمی هستم که زود انگیزه می گیرم ولی کم پیش می آید برای چیزی خیلی مایه بگذارم اما تکواندو دیگر جزئی از وجود من است و هر کاری برایش می کنم.

چقدر از آن وعده هایی که بعد مدال گرفتنت به تو دادند عملی شد و چقدر برایت مهم بود؟

قول هایی که دادند تا حدودی عملی شد ولی آن قدر بزرگنمایی شد که الان همه فکر می کنند من پورشه سوار هستم اما این طور نیست، ما یک زندگی معمولی داریم. 50 میلیون تومان شهردار به من داد این قدر این را بزرگ کردند که انگار چه پاداش عجیبی داده اند در صورتی که همه قهرمان های المپیک ده برابر این را می گیرند. قرارداد یک بازیکن فوتبال که یک سال در لیگ بازی می کند چندین برابر پاداشی است که به من دادند. کلا 50 میلیون پول و 80 متر خانه دادند، من آدم پرتوقعی نیستم و برای پاداش تلاش نکردم برایم هم مهم نبوده اما این بی ارزش بودن مدال برای مسئولان را ثابت می کند که قرارداد بازیکن فوتبال چنین اختلاف معناداری با پاداش های المپیکی ها داشته باشد. نه تنها من بلکه بقیه بازیکن ها وقتی مرا می بینند که این پاداش را گرفتم دلسرد می شوند. یکسری هستند که از خانواده های خیلی کم درآمد می آیند و برای اینکه به اینجا برسند تلاش می کنند وقتی می بینند این طور است خیلی انگیزه شان را از دست می دهند، آسیب هایی که ما می بینیم، پول جراحی ای که می دهیم،پول وسایل و... خیلی هزینه بر است.

بعد از مدال المپیک ات پیش آمده یک واکنش یا اتفاقی را تجربه کنی که بگویی خستگی آن همه تمرین از تنم در رفت؟

خیلی اینطوری نیستم که بگویم من این مدال را گرفتم، این جوری شدم و... 5 مدال گرفتم که تاریخ ساز بود ولی کلا این طوری نیستم که گاهی مدال هایم را فراموش می کنم. من بعد از این مدال دیدم که چقدر خودباوری به دخترها تزریق شده است. در مسابقات جهانی چین تایپه بچه ها فقط می رفتند که اعزام شوند ولی این دفعه همه رفتند برای این که طلا بگیرند و این خیلی فرقش است در خودشان می دیدند که می شود مدال گرفت، وقتی 68 سال دخترها می روند المپیک و نمی توانند مدال بگیرند به باخت راضی می شوند ولی من نمی خواستم این طور باشد. این بزرگترین افتخار من است که توانستم باعث ایجاد خودباوری در دختران شوم.

بزرگ ترین هدف زندگیت چیست؟

بزرگ ترین هدف من در ورزش مدال گرفتن نبوده، هدف من هیچوقت المپیک نبوده چون می دانم آدم اگر به هدفش برسد دیگر تمام می شود و انگیزه ای برای زندگی برایش نمی ماند. چون همه آدم ها یک هدفی دارند که به خاطر آن شب می خوابند و صبح بیدار می شوند ولی ورزش هدف من نیست هدف من خیلی بالاتر از این هاست، اینکه اسمم اندگار باشد و بتوانم فرهنگ های خیلی خوب را در کشورم رواج دهم و می دانم سالیان سال کار دارم.

بعد از المپیک و مدال تو تاثیر زیادی در سبک زندگی جوانان مخصوصا دخترها ایجاد شد، خودت هم این را در نزدیکان یا مردم حس کردی؟ برای راهنمایی گرفتن سراغت می آمدند؟

خیلی زیاد نمی دانم، بعد از المپیک همه چیز تغییر کرد خیلی چیزها عوض شد و مرا دیدند بارها شده که وقتی در باشگاه مشغول تمرین هستم، ورزشکاران سن های پایین تر هم حضور دارند و  مادرشان می گویند فرزند ما الان باید چه تمرینی انجام دهد؟ الان باید چه کار کند؟ درست است که مدال گرفته ام ولی هنوز در جایگاه مربی نیستم که بخواهم تمرین بدهم، بعد از المپیک مچ پایم خیلی اوضاعش خراب بود ولی برای اینکه بعد از جراحی بدنم نخوابد و روی فرم باشد باشگاه می رفتم و تمرین می کردم. استاد سوت میزد و ما هم به صورت هماهنگ تمریناتی انجام می دادیم بچه ها نباید توقف می کردند چون تمرین سرعتی بود من یک لحظه ایستادم ناگهان همه بلااستثنا ایستادند! بچه های خیلی کوچک بودند، استاد به آنها گفت چرا ایستادید؟ مگر من سوت زدم؟ بچه ها گفتند کیمیا ایستاده ما هم می ایستیم هرکاری بکند ما هم می کنیم. خیلی برای من سخت شده که کوچکترین کارهایم زیر ذره بین است، مبادا یک کاری کنم که بچه اشتباه برداشت کند و آن را در زندگی اش الگو قرار دهد و مسیر زندگی اش تغییر کند. همه این ها برای من مسئولیت است اما از یک جهت هم خوب است که می توانم چیزهایی که بلد هستم را در اختیارشان بگذارم.

چهره شدن در المپیک چه تاثیری در سبک زندگی ات گذاشت؟ الان بیرون رفتن برایت سخت تر نشده؟

سخت که شده ولی من همچنان می روم مثلا اوایل شاید حتی پیاده هم نمی توانستم جایی بروم و همه جا با آژانس می رفتم، ولی الان دیگر نه، حساسیت هایم کمتر شده است. قبل از المپیک هم از مشهور شدن خیلی بدم می آمد و هنوز هم بدم می‌آید دوست ندارم جایی مطرح و دیده شوم، دوست دارم کار خودم را بکنم.

اگر در خیابان سمتت بیایند عصبانی می شوی؟

عصبی که نمی شوم ولی بعضی وقت ها کسانی هستند که حرف هایی می زنند و سوال هایی می کنند که آدم نمی داند چه بگوید، مثلا از من برنامه غذایی می خواهند، برنامه هوازی می خواهند، مثلا می گویند بیا عکس بگیریم من هم قبول می کنم. بعضی وقت ها شده که من عجله دارم با یک نفر که بگیرم کلی آدم می آیند که باید با همه آنها عکس بگیرم همه هم می خواهند سلفی بگیرند.

فضای مجازی؟

از هشت شب به بعد فرصت چک کردن فضای مجازی را پیدا می کنم. موقعی که در اردو هستیم، وقتی می رویم تمرین و برمی گردیم دیگر هیچ کاری نداریم، در اتاق هایی هستیم که کم از زندان ندارند و هرازچندگاهی یک برنامه تفریحی می گذارند، به خاطر همین بچه ها به غیر از گوشی چیز دیگری ندارند که خودشان را سرگرم کنند و در لحظه های بیکاری که شاید سه، چهار ساعت در روز باشد در فضای مجازی هستم.

 

 

ر‍ژیم غذایی؟

رژیم غذایی خاصی ندارم و خیلی عادی غذا می خورم، چیزهایی که همه می خورند اما موقعی که وزن کم می کردم قطعا خیلی فرق می کرد مثلا بستنی، شکلات و... نمی خوردم. کدام دختری را می شناسید که از خوردن این خوشمزه ها چشم پوشی کند ولی کلا 10 کیلو برای المپیک وزن کم کردم. باور کنید روزهای آخر جز آب نمی توانستم بخورم. نمی شود گفت آسان است وقتی آدم یک هدفی را مشخص می کند و در مسیری قدم می گذارد، باید همه چیز را به جان بخرد، ماهی و جگر اصلا دوست ندارم ولی کشک بادمجان و ماکارونی غذاهای مورد علاقه ام هستند خودم وقتی می توانم غذا درست کنم که یکی راهنمایی ام کند و بگوید الان باید این کار را بکنی و بعد فلان چیز را اضافه کنی(می خندد) ماکارونی تنها غذایی است که آن را بدون هیچ کمکی درست می کنم. دستپخت مادرم از آن دستپخت هایی است که از همه بیشتر دوستش دارم، مادرم آشپزی اش خیلی خوب است و دسرهای خیلی خوبی درست می کند، حتی شیرینی تر و رولت را هم خودش درست می کند اما من وقتش را ندارم که این کارها را تجربه کنم اگر هم داشته باشم فکر می کنم استعدادش را نداشته باشم.

کودک درون؟

من از بچگی عروسک هایم را خیلی دوست داشتم الان هم همین طور است، کلا یک عروسک جدید که می بینم خیلی دوست دارم آن را داشته باشم. نمی دانم چرا ولی عروسک ها حس خوبی به من می دهند و از انها انر‍ژی می گیرم، وقتی در اتاقم پر از عروسک باشد حس خوبی دارم. زمانی که در اردو هستم فضا خیلی متفاوت است، 7 نفر در یک اتاق هستیم و هر کس می خواهد وسایل خودش را بگذارد هر کس توی اتاق فضای محدودی دارد و بچه ها می گویند وارد محدوده من نشو ولی من عروسک هایی که دوست دارم همیشه پیشم هستند. یک خرس دارم که قبل از به دنیا آمدنم بوده و هنوز هم هست، بیشتر عروسک هایم را مادرم برایم نگه داشته به جز آنهایی که در اتاقم است و تازه خریدم یک کارتن بزرگ دارم که عروسک های بچگی توی آن است زمان بچگی ام تخم مرغ شانسی زیاد بود و من خیلی می خریدم. فقط یک جعبه از اسباب بازی های تخم مرغ شانسی ها را نگه داشته ام، یک عروسک هم هست که همیشه کنارم نگه می دارم، خیلی کوچک است ولی انرژی مثبت می دهد عروسکم یک آدمک است که اسمش را جیگیلی گذاشته ام( خنده) در کودکی خیلی ساکت بودم، بیشتر زندگی ام تکراری بوده و فکر می کنم بیشتر ورزشکاران حرفه ای هم همین طور باشند. صبح بلند می شوی یک برنامه روتینی داری و همان را تکرار می کنی، دوباره روز بعد همان برنامه روز قبل. چهار سال است که زندگی من دارد تکرار می شود، من آدمی هستم که یک بار چیزی را تکرار می کنم به هم می ریزم حتی تمرین ها هم برایم تکراری باشند نمی توانم انجام بدهم.

تفریح؟

آخر تفریحم این است که با بچه ها برویم بیرون یک چیزی بخوریم یا مثلا یک چیزی بخریم، سینما برویم و... مثلا عاشق کوهنوردی هستم و دوست دارم بروم کوه، آخر هفته ها هم تقریبا این کار را می کنم، در سفرهایی که رفتم خیلی فرصت گردش نداشتم اما یونان و هلند را خیلی دوست داشتم کارهای هیجانی را خیلی دوست دارم خودم اما خلی دیر به اوج هیجان می رسم مثلا کارهای خطرناکی مثل بانجی جامپینگ را خیلی دوست دارم، چند باری تجربه پریدن هم دارم یک بار 50 متر پریدم و یک بار هم از پل خواب پریدم، لحظه ای که می پری آدرنالین آن قدر بالا می رود که آدم هیچ چیز نمی فهمد. کارهایی که تا حالا کسی نکرده را از بچگی دوست داشتم انجام دهم مثلا در ذهنم بود که روزی فضانورد شوم و هنوز هم دوست دارم، شاید دلم بخواهد بعد از کنار گذاشتن تکواندو بروم سراغ این آرزو. فضانورد شدن از بچگی یکی از رویاهای من بوده که دوست ندارم در حد رویا بماند. زمان هایی که در اردو هستم اصلا فرصت هیچ تفریحی ندارم و فقط فیلم های سینمایی زیاد می بینم، موضوعات اجتماعی را خیلی دوست دارم و کمدی را اصلا نمی پسندم البته فیلم های اکشن و ترسناک هم نگاه می کنم. در خوابگاه و اردو فیلم ترسناک خیلی حال می دهد( خنده) کلا فیلم دیدن را خیلی دوست دارم و آخرین باری که سینما رفتم حدود یک ماه پیش و فیلم لاک قرمز بود که دوست داشتم اما پایانش را اصلا نپسندیدم.

شهرت؟

چند وقت پیش داشتم با مترو می رفتم که یک دختربچه آمد دست زد به من و گفت: تو واقعی ای؟ من فکر می کردم این هایی که در تلویزیون می بینم الکی هستند مامانم گفت کارتون الکیه ولی تو واقعی ای؟ از این که در خیابان بشناسندم و سراغم بیایند عصبی نمی شوم ولی بعضی وقت ها کسانی هستند و حرف هایی می زنند و سوال هایی می کنند که آدم نمی داند چه بگوید، مثلا از من برنامه غذایی می خواهند، برنامه هوازی می خواهند و میگویند بیا عکس بگیریم، خب بگیریم، بعد سوال هایی می پرسند مثلا یک پیرزن می آید به من گیر می دهد که امضابده، آخر شما امضای مرا می خواهی چه کار؟( خنده) خیلی شده که با شک می پرسند شما کی بودی؟ مثلا یک بار یکی گفت شما همان دختری هستی که مدال گرفت؟ لباسم برای عکس مناسب نبود، به خاطر همین گفتم " نه من نمی دانم چرا همه می گویند شبیه اش هستم" (می خندد) بعضی وقت ها شده که من عجله دارم، می خواهند عکس بگیرند بعد با یک نفر که می ایستم تا عکس بگیرم، کلی آدم می آیند که باید با همه آنها عکس بگیرم.