شعری برای «شکوه شعر خراسان»

محمدحسین انصارى‌نژاد در سوگ استاد غلامرضا شکوهى شعری با عنوان «شکوه شعر خراسان» سروده است.

 

تقدیم به روح بلند زنده یاد استاد غلامرضا شکوهى


مقیم خطه‌ای از آفتابگردان بود
ورق ورق به دلش آفتاب، پنهان بود

پگاه، همنفس کوچه باغ‌های انار
در آن بهار، قدم می‌زد و غزلخوان بود

تمام حنجره براین رواق، زمزمه داشت
کنار پنجره چشمش ستاره باران بود

چه سرمه‌ها که به چشم غزل کشید از اشک
قلم به دست چنین در شب خراسان بود

شکوه شعر خراسان چه خاکسار و نجیب
شکوه شعر خراسان چقدر انسان بود

چه نقش‌ها به غزل ریخت با سرانگشتش
به نقشبندی‌اش این جلوه‌ها فراوان بود

به برگریز که پیشش کم از بهار نداشت
در آن نفس نفس رستخیز، حیران بود

دلش رهای رها چون پرنده‌ای شبگرد
که غرق در هیجان تگرگ و توفان بود

تمام کودکی‌اش را به شعر، زمزمه داشت
چه ساده در هوس مشقى از دبستان بود

میان گریه به سارا انار می‌بخشید
اگر چه سهم خودش از زمانه حرمان بود

به هردرخت، تجلی عشق را می دید
که گرم زمزمه ی سعدی و گلستان بود

اگر چه پیر، طراوت به نغمه‌اش جاری
اگرچه پیر، به لطف غزل کماکان بود

کجا به وسوسه‌ی پایتخت، دل می‌داد
دلی که آینه‌ی بی غبار دوران بود

چقدر ساده از آن کوچه سار رد می‌شد
چقدر ساده عبورش از آن خیابان بود

چقدر ساده، سبکروح چون ترانه‌ی ایل
شکوه غم به نی هفت بند چوپان بود

به وقت شرعی نقاره‌ها قنوت گرفت
کسی که دلخوشی‌ش ذکریارضاجان بود

بخوان غلامرضای شکوهی آن بالا
بخوان که مدح رضایت شکوه پایان بود